Dictiornary-Farsi | اتفاق افتادن مقدرکردن | Persian/Farsi English Dictionary انگلیسی فارسی

Total search result: 202 (11 milliseconds)

English	Persian
fortune	اتفاق افتادن مقدرکردن
fortunes	اتفاق افتادن مقدرکردن


Other Matches

tide	اتفاق افتادن
occurs	اتفاق افتادن
chanced	اتفاق افتادن
occurring	اتفاق افتادن
hap	اتفاق افتادن
come to pass	اتفاق افتادن
chancing	اتفاق افتادن
befalls	اتفاق افتادن
chance	اتفاق افتادن
befalling	اتفاق افتادن
befall	اتفاق افتادن
befell	اتفاق افتادن
chances	اتفاق افتادن
to be played out [enacted]	اتفاق افتادن
to play itself out	اتفاق افتادن
betide	اتفاق افتادن
befallen	اتفاق افتادن
come about	اتفاق افتادن
fall out	اتفاق افتادن
occurred	اتفاق افتادن
occur	اتفاق افتادن
occurring	رخ دادن یا اتفاق افتادن
happens	رخ دادن اتفاق افتادن
occur	رخ دادن یا اتفاق افتادن
in the wind <idiom>	بزودی اتفاق افتادن
occurred	رخ دادن یا اتفاق افتادن
occurs	رخ دادن یا اتفاق افتادن
happen	رخ دادن اتفاق افتادن
happened	رخ دادن اتفاق افتادن
previously	زودتر اتفاق افتادن
sure thing <idiom>	حتما اتفاق افتادن
coincide	دریک زمان اتفاق افتادن
coincided	دریک زمان اتفاق افتادن
coincides	دریک زمان اتفاق افتادن
give	اتفاق افتادن فدا کردن
gives	اتفاق افتادن فدا کردن
coinciding	دریک زمان اتفاق افتادن
giving	اتفاق افتادن فدا کردن
incident	ناگهان اتفاق افتادن فهور کردن
incidents	ناگهان اتفاق افتادن فهور کردن
slates	مقدرکردن
slated	مقدرکردن
slate	مقدرکردن
foreordinate	مقدرکردن
to fall on ones knees	بیرون افتادن بلابه افتادن
confederacy	اتفاق
confederacies	اتفاق
fortuity	اتفاق
hap	اتفاق
fluke	اتفاق
events	اتفاق
case	اتفاق
cases	اتفاق
confederation	اتفاق
accidentalness	اتفاق
accidentalism	اتفاق
togtherness	اتفاق
chanced	اتفاق
accidence	اتفاق
confederations	اتفاق
occurence	اتفاق
flukes	اتفاق
lague	اتفاق
joinder	اتفاق
chancing	اتفاق
chances	اتفاق
chance	اتفاق
coincidences	اتفاق
league	اتفاق
leagues	اتفاق
coincidence	اتفاق
togetherness	اتفاق
occurrence	اتفاق
happenings	اتفاق
occurrences	اتفاق
federal	اتفاق
accident	اتفاق
unity	اتفاق
happening	اتفاق
accidents	اتفاق
event	اتفاق
acts of God	اتفاق قهری
disunion	عدم اتفاق
fortuitism	عقیده به اتفاق
confederative	اتفاق کننده
consensus of opinion	اتفاق اراء
unison	اتحاد اتفاق
casualist	معتقد به اتفاق
by a unanimous	به اتفاق اراء
by a unanimity vote	به اتفاق اراء
it happened	اتفاق افتاد
Accompanied by. Together with .	به اتفاق (همراه )
Accidentally . By chance.	بر حسب اتفاق
act of God	اتفاق قهری
occurred <past-p.>	اتفاق افتاده
consensus	اتفاق اراء
incidentally <adv.>	برحسب اتفاق
unanimity	اتفاق اراء
by a coincidence <adv.>	برحسب اتفاق
coincidentally <adv.>	برحسب اتفاق
by hazard <adv.>	برحسب اتفاق
renewal of the convention	تجدید اتفاق
happened <past-p.>	اتفاق افتاده
by happenstance <adv.>	برحسب اتفاق
at random <adv.>	برحسب اتفاق
by accident <adv.>	برحسب اتفاق
by chance <adv.>	برحسب اتفاق
accidentally <adv.>	برحسب اتفاق
as it happens <adv.>	برحسب اتفاق
accidently <adv.>	برحسب اتفاق
unanimously	به اتفاق اراء
supervention	اتفاق ناگهانی
fortuitously <adv.>	برحسب اتفاق
It never occurred again	دیگر اتفاق نیفتاد.
it is of frequent	بسیار اتفاق میافتد
way the wind blows <idiom>	چیزی که اتفاق میافتد
it is bound to nappen	مقدراست اتفاق بیافتد
What a coincidence !	چه تصادف ( اتفاق )عجیبی
fortuitously	برحسب اتفاق اتفاقا
allopatric	جداگانه اتفاق افتاده
consentaneous	دارای اتفاق اراء
unanimity	اتفاق ارا هم اوازی
by chance	برحسب اتفاق یاتصادف
hold breath	منتظر یک اتفاق بودن
as one man	به اتفاق مانند یک مرد
leaguer	عضو مجمع اتفاق ملل
hazards	اتفاق در معرض مخاطره قراردادن
hazard	اتفاق در معرض مخاطره قراردادن
commonest	آنچه اغلب اتفاق میافتد
hazarded	اتفاق در معرض مخاطره قراردادن
commoners	آنچه اغلب اتفاق میافتد
immediate	آنچه یکباره اتفاق افتد
hazarding	اتفاق در معرض مخاطره قراردادن
common	آنچه اغلب اتفاق میافتد
bay	چه قبل اتفاق افتاده است
Accidents wI'll happen .	جلوی اتفاق رانتوان گرفت
accidental	آنچه تصادفی اتفاق افتاده است
Should anything happen to me, ... <idiom>	اگر اتفاق بدی افتاد برای من ...
It's Lombard Street to a China orange. <idiom>	بطور قطع [حتما] اتفاق می افتد.
It took place under my very eyes.	درست جلوی چشمم اتفاق افتاد
combinatorial explosion	موقعیتی که به هنگام حل مسئله اتفاق میافتد
interrupt	توقف رخ دادن چیزی که در حال اتفاق است
There's no danger of that happening again.	خطری وجود ندارد که آن دوباره اتفاق بیافته.
interrupting	توقف رخ دادن چیزی که در حال اتفاق است
cry over spilt milk <idiom>	شکایت وناله از چیزی که بتازگی اتفاق افتاده
interrupts	توقف رخ دادن چیزی که در حال اتفاق است
contingent annuity	پرداخت مقرری به علت اتفاق غیر مترقبه
concert of europe	اتفاق دولت بزرگ اروپا نسبت به مسائل سیاسی
data logging	ضبط دادههای مربوط به حوادثی که در زمانهای متوالی اتفاق می افتند
Can count on the fingers of one hand <idiom>	رخ دادن اتفاقی به تعداد انگشتان دست [اتفاق نادر و به دفعات محدود]
flukes	یکنوع ماهی پهن دارای دو انتهای نوک تیز اصابت اتفاق
fluke	یکنوع ماهی پهن دارای دو انتهای نوک تیز اصابت اتفاق
protocol	خلاصه مذاکرات معاهده و اتفاق نسخه اول و اصلی مقاوله نامه مقدماتی
cyclic	دستیابی به اطلاع ذخیره شده که فقط در یک نقط ه مشخص در حلقه اتفاق میافتد
protocols	خلاصه مذاکرات معاهده و اتفاق نسخه اول و اصلی مقاوله نامه مقدماتی
score	خط افتادن
to come a mucker	افتادن
to come a cropper	افتادن
to bite the dust	افتادن
to be thrown	افتادن
scored	خط افتادن
To do something in a pique .	سر لج افتادن
to shank off	افتادن
drop back	افتادن
lagged	پس افتادن
retards	پس افتادن
lags	پس افتادن
out of breath <idiom>	به هن هن افتادن
to fall off	افتادن
lag	پس افتادن
lied	افتادن
lies	افتادن
lie	افتادن
scores	خط افتادن
To go out o fashion .	از مد افتادن
clear itself	لا افتادن
to fall down	افتادن
foundered	از پا افتادن
to be deferred	پس افتادن
founder	از پا افتادن
retarding	پس افتادن
retard	پس افتادن
topples	از سر افتادن
toppled	از سر افتادن
topple	از سر افتادن
lapse vi	افتادن
plonks	افتادن
plonking	افتادن
plonked	افتادن
founders	از پا افتادن
foundering	از پا افتادن
plonk	افتادن
toppling	از سر افتادن
tumble	افتادن
opposes	در افتادن
tumbles	افتادن
prostrates	افتادن
to be off ones feed	افتادن
prostrated	افتادن
oppose	در افتادن