English Persian Dictionary - Beta version
 
 
Home
 
     

Enter keyword here!
  Tips | Translate!
✘ Close
✘ Close
Total search result: 201 (4 milliseconds)
English Persian
confederative اتفاق کننده
Other Matches
corrector جبرانگر تعدیل کننده تصحیح کننده تنظیم کننده
events اتفاق
chances اتفاق
confederation اتفاق
occurrences اتفاق
occurence اتفاق
case اتفاق
cases اتفاق
coincidences اتفاق
chanced اتفاق
lague اتفاق
event اتفاق
confederacy اتفاق
confederations اتفاق
hap اتفاق
togetherness اتفاق
unity اتفاق
togtherness اتفاق
confederacies اتفاق
occurrence اتفاق
leagues اتفاق
league اتفاق
chancing اتفاق
federal اتفاق
coincidence اتفاق
accidents اتفاق
flukes اتفاق
fluke اتفاق
fortuity اتفاق
accident اتفاق
accidentalism اتفاق
happening اتفاق
happenings اتفاق
accidence اتفاق
chance اتفاق
accidentalness اتفاق
joinder اتفاق
it happened اتفاق افتاد
fortuitism عقیده به اتفاق
tide اتفاق افتادن
chanced اتفاق افتادن
chancing اتفاق افتادن
consensus اتفاق اراء
incidentally <adv.> برحسب اتفاق
chances اتفاق افتادن
chance اتفاق افتادن
happened <past-p.> اتفاق افتاده
come about اتفاق افتادن
come to pass اتفاق افتادن
disunion عدم اتفاق
by a unanimous به اتفاق اراء
by a unanimity vote به اتفاق اراء
occurred <past-p.> اتفاق افتاده
acts of God اتفاق قهری
Accidentally . By chance. بر حسب اتفاق
as it happens <adv.> برحسب اتفاق
accidently <adv.> برحسب اتفاق
to play itself out اتفاق افتادن
to be played out [enacted] اتفاق افتادن
occurs اتفاق افتادن
accidentally <adv.> برحسب اتفاق
act of God اتفاق قهری
at random <adv.> برحسب اتفاق
by accident <adv.> برحسب اتفاق
fortuitously <adv.> برحسب اتفاق
coincidentally <adv.> برحسب اتفاق
occurring اتفاق افتادن
Accompanied by. Together with . به اتفاق (همراه )
by hazard <adv.> برحسب اتفاق
occurred اتفاق افتادن
occur اتفاق افتادن
by happenstance <adv.> برحسب اتفاق
by chance <adv.> برحسب اتفاق
by a coincidence <adv.> برحسب اتفاق
unanimously به اتفاق اراء
supervention اتفاق ناگهانی
befall اتفاق افتادن
befallen اتفاق افتادن
befalling اتفاق افتادن
befalls اتفاق افتادن
befell اتفاق افتادن
betide اتفاق افتادن
casualist معتقد به اتفاق
renewal of the convention تجدید اتفاق
fall out اتفاق افتادن
consensus of opinion اتفاق اراء
hap اتفاق افتادن
unison اتحاد اتفاق
unanimity اتفاق اراء
fortunes اتفاق افتادن مقدرکردن
consentaneous دارای اتفاق اراء
in the wind <idiom> بزودی اتفاق افتادن
unanimity اتفاق ارا هم اوازی
fortuitously برحسب اتفاق اتفاقا
occurring رخ دادن یا اتفاق افتادن
sure thing <idiom> حتما اتفاق افتادن
it is bound to nappen مقدراست اتفاق بیافتد
way the wind blows <idiom> چیزی که اتفاق میافتد
What a coincidence ! چه تصادف ( اتفاق )عجیبی
fortune اتفاق افتادن مقدرکردن
It never occurred again دیگر اتفاق نیفتاد.
hold breath منتظر یک اتفاق بودن
by chance برحسب اتفاق یاتصادف
it is of frequent بسیار اتفاق میافتد
occurred رخ دادن یا اتفاق افتادن
happen رخ دادن اتفاق افتادن
previously زودتر اتفاق افتادن
happened رخ دادن اتفاق افتادن
allopatric جداگانه اتفاق افتاده
as one man به اتفاق مانند یک مرد
happens رخ دادن اتفاق افتادن
occurs رخ دادن یا اتفاق افتادن
occur رخ دادن یا اتفاق افتادن
immediate آنچه یکباره اتفاق افتد
bay چه قبل اتفاق افتاده است
coincided دریک زمان اتفاق افتادن
coincides دریک زمان اتفاق افتادن
commoners آنچه اغلب اتفاق میافتد
coinciding دریک زمان اتفاق افتادن
common آنچه اغلب اتفاق میافتد
giving اتفاق افتادن فدا کردن
coincide دریک زمان اتفاق افتادن
gives اتفاق افتادن فدا کردن
give اتفاق افتادن فدا کردن
leaguer عضو مجمع اتفاق ملل
commonest آنچه اغلب اتفاق میافتد
hazarding اتفاق در معرض مخاطره قراردادن
Accidents wI'll happen . جلوی اتفاق رانتوان گرفت
hazard اتفاق در معرض مخاطره قراردادن
hazarded اتفاق در معرض مخاطره قراردادن
hazards اتفاق در معرض مخاطره قراردادن
accidental آنچه تصادفی اتفاق افتاده است
Should anything happen to me, ... <idiom> اگر اتفاق بدی افتاد برای من ...
incident ناگهان اتفاق افتادن فهور کردن
It's Lombard Street to a China orange. <idiom> بطور قطع [حتما] اتفاق می افتد.
incidents ناگهان اتفاق افتادن فهور کردن
It took place under my very eyes. درست جلوی چشمم اتفاق افتاد
combinatorial explosion موقعیتی که به هنگام حل مسئله اتفاق میافتد
cry over spilt milk <idiom> شکایت وناله از چیزی که بتازگی اتفاق افتاده
interrupt توقف رخ دادن چیزی که در حال اتفاق است
contingent annuity پرداخت مقرری به علت اتفاق غیر مترقبه
There's no danger of that happening again. خطری وجود ندارد که آن دوباره اتفاق بیافته.
interrupts توقف رخ دادن چیزی که در حال اتفاق است
interrupting توقف رخ دادن چیزی که در حال اتفاق است
concert of europe اتفاق دولت بزرگ اروپا نسبت به مسائل سیاسی
data logging ضبط دادههای مربوط به حوادثی که در زمانهای متوالی اتفاق می افتند
flukes یکنوع ماهی پهن دارای دو انتهای نوک تیز اصابت اتفاق
fluke یکنوع ماهی پهن دارای دو انتهای نوک تیز اصابت اتفاق
Can count on the fingers of one hand <idiom> رخ دادن اتفاقی به تعداد انگشتان دست [اتفاق نادر و به دفعات محدود]
cyclic دستیابی به اطلاع ذخیره شده که فقط در یک نقط ه مشخص در حلقه اتفاق میافتد
protocol خلاصه مذاکرات معاهده و اتفاق نسخه اول و اصلی مقاوله نامه مقدماتی
protocols خلاصه مذاکرات معاهده و اتفاق نسخه اول و اصلی مقاوله نامه مقدماتی
altitude/height hold متوقف کننده سقف پروازهواپیما محدود کننده خودکارارتفاع پرواز هواپیما
inhibitor کنترل کننده سوزش خرج موشک ممانعت کننده ازاشتعال
propounder ابراز کننده یا مطرح کننده وصیت نامه در دادگاه امورحسبی
marshaller هدایت کننده به محل تجمع جمع اوری کننده یکان
quick disconnect coupling کوپلینگی برای لولههای ی سیالات دارای دریچههای مسدود کننده و اجزاء اب بندی- کننده
sensor گیرنده یادریافت کننده خاطرات حسی ضبط کننده
primers وسیله به کار اندازنده مشتعل کننده گرم کننده
primer وسیله به کار اندازنده مشتعل کننده گرم کننده
russian revolution وقایعی که در فاصله سالهای 5091 تا 7191 درروسیه اتفاق افتاد و بالاخره به تشکیل دولت سوسیالیستی در ان کشور منجر شد
latest event time دیرترین زمانیکه تا ان زمان یک واقعه میتواند اتفاق بیافتد بدون انکه مدت اجرای پروژه طولانی تر گردد
homogeneous computer network یچ کننده و توزیع کننده که همه کانالهای داده آن از پروتکل و نرخ ارسال یکسان استفاده می کنند
steam fitter نصب کننده وتعمیر کننده لولههای بخار
vasomotor اعصاب تنگ کننده وگشاد کننده رگها
changer دواتصال کننده که اتصال کننده مادگی را به نری
distractive گیج کننده برگرداننده یا اشغال کننده فکر
interceptors هواپیمای رهگیری کننده استراق سمع کننده
interceptor هواپیمای رهگیری کننده استراق سمع کننده
makgi boowi نقاط حمله کننده و دفاع کننده تکواندو
del credere وصول کننده مطالبات تضمین کننده طلبها
detonator منفجر کننده مشتعل کننده چاشنی منفجرکننده
detonators منفجر کننده مشتعل کننده چاشنی منفجرکننده
search jammer تولید کننده پارازیت در انتن رادار وسیله جلوگیری کننده از تجسس رادار وسیله جلوگیری کننده از مراقبت
french revolution انقلابی که درسال 9871 در فرانسه اتفاق افتاد و باعث امحاء سیستم فئودالی و انتقال قدرت حاکمه به طبقه بورژوا شد
coincidence circuit مدار الکترونیکی که یک سیگنال خروجی تولید میکند وقتی که دو ورودی همزمان اتفاق میافتد یا دو کلمه دودویی معادل باشند
coincidence element مدار الکترونیکی که یک سیگنال خروجی تولید میکند وقتی که دو ورودی همزمان اتفاق میافتد یا دو کلمه دودویی معادل باشند
sprining charge خرج چال کننده یا گود کننده
prepossessing مجذوب کننده جلب توجه کننده
expostulator سرزنش کننده نصیحت کننده باسرزنش
claqueur تشویق کننده [یا هو کننده] استخدام شده
padding پنهان کننده یااستتار کننده پیامها
suppressive خنثی کننده اتش سرکوب کننده
coalitions مثلا" جنگ علیه دشمن اطلاق میشود دراین مقام می توان چنانچه معمول است این کلمه را به "اتفاق " یا " اتحاد " تبدیل کرد
coalition مثلا" جنگ علیه دشمن اطلاق میشود دراین مقام می توان چنانچه معمول است این کلمه را به "اتفاق " یا " اتحاد " تبدیل کرد
astigmatizer وسیله استیگمات کننده وسیله تقویت کننده مسافت یاب برای دیدن نور کم در شب
stop order دستور عدم پرداخت از طرف صادر کننده سند مالی به مرجع پرداخت کننده
venerator تکریم کننده ستایش کننده
corrupter فاسد کننده منحرف کننده
modifiers اصلاح کننده تعدیل کننده
intermediaries وساطت کننده مداخله کننده
modifier اصلاح کننده تعدیل کننده
discriminant تفکیک کننده جدا کننده
acknowledger تصدیق کننده قبول کننده
modulator demodulator تلفیق کننده- تفکیک کننده
accaimer هلهله کننده تحسین کننده
hanger اویزان کننده معلق کننده
contractive جمع کننده چوروک کننده
hangers اویزان کننده معلق کننده
desolater ویران کننده متروک کننده
Recent search history
  Contact• | TermsPrivacy  © 2009 Dictiornary-Farsi.com