English Persian Dictionary - Beta version
 
 
Home
 
     

Enter keyword here!
  Tips | Translate!
✘ Close
✘ Close
Total search result: 174 (2 milliseconds)
English Persian
tail between one's legs <idiom> احساس شرمندگی
Other Matches
abashment شرمندگی
abashedly از روی شرمندگی
blushingly درحال شرمندگی
extrasensory ماورای احساس معمولی خارج از احساس عادی
angst احساس وحشت و نگرانی احساس بیم
synesthesia احساس سوزش یادرد در یک عضو بدن در اثروجود درد در عضو دیگر بدن احساس متقارن
feelings احساس
sensing احساس
feeling احساس
thick skinned بی احساس
apperception احساس
sentiment احساس
aesthsis احساس
aesthesiogenic احساس زا
esthesis احساس
appriciation احساس
impressions احساس
impression احساس
percipience احساس
sense line خط احساس
sensations احساس
gusto احساس
senses احساس
sensed حس احساس
senses حس احساس
sensed احساس
apathetic بی احساس
sense حس احساس
sense احساس
sensation احساس
supersensory مافوق احساس
limen استانه احساس
impassible فاقد احساس
guilt feeling احساس گناه
feeling of inadequacy احساس بی کفایتی
malease احساس مرض
feeling of inadequacy احساس نابسندگی
carebaria احساس فشار در سر
itchiness احساس خارش
esthesiometer احساس سنج
euthymia احساس سرحالی
dual sensation احساس دوگانه
perished [British] [colloquial] [feeling extremely cold] <adj.> احساس یخ زدگی
sensation of hunger احساس گرسنگی
pang احساس بد وناگهانی
really احساس میکنم
heavy heart <idiom> احساس ناراحتی
sense organ عامل احساس
sense switch گزینهء احساس
sense wire سیم احساس
sensorium مرکز احساس
subjective sensation احساس غیرعینی
chilled to the bones <idiom> احساس یخ زدگی
aggro احساس پرخاشگری
dreaded <adj.> پر از احساس هراس
handles احساس بادست
stolidly فاقد احساس
appreciates احساس کردن
perception دریافت احساس
humiliation احساس حقارت
appreciating احساس کردن
feelers احساس کننده
feeler احساس کننده
feel احساس کردن
feels احساس کردن
nostalgia احساس غربت
handle احساس بادست
stolid فاقد احساس
sensibility احساس ودرک هش
antipathy احساس مخالف
appreciate احساس کردن
sense احساس کردن
perceptions دریافت احساس
aesthesia قوه احساس
sensed احساس کردن
appreciated احساس کردن
senses احساس کردن
malaise احساس مرض
sensibilities احساس ودرک هش
amenability احساس مسئولیت
wamble احساس تهوع کردن
a pang of hunger احساس ناگهانی گرسنگی
unreality feeling احساس ناواقعی بودن
traction sensation احساس کشیدگی پوست
To feel lonely (lonesme). احساس تنهائی کردن
feel like a million dollars <idiom> احساس خوبی داشتن
give voice to <idiom> احساس ونظرت رابیان کن
hate one's guts <idiom> احساس انزجار از کسی
ill at ease <idiom> احساس عصبانیت وناراحتی
too big for one's breeches/boots <idiom> احساس بزرگی کردن
warm one's blood/heart <idiom> احساس راحتی کردن
apperceptive وابسته به درک و احساس
palpability قابل احساس و لمس
to freeze احساس سردی کردن
to feel cold احساس سردی کردن
inapprehensible نامفهوم غیرقابل احساس
impercipient بی احساس ادم بی بصیرت
forefeel ازپیش احساس کردن
feel a bit under the weather <idiom> [یک کم احساس مریضی کردن]
ahedonia فقدان احساس لذت
anhedonia فقدان احساس لذت
to feel humbled احساس فروتنی کردن
to be humbled احساس فروتنی کردن
sense winding سیم پیچ احساس
scunner احساس نفرت کردن
referred sensation احساس جابه جا شده
I feel faint with hunger. از گرسنگی احساس ضعف می کنم.
to feel fear احساس ترس کردن [داشتن]
I've got the munchies. یکدفعه احساس گرسنگی میکنم.
to be humbled احساس شکسته نفسی کردن
to feel humbled احساس شکسته نفسی کردن
a pang of love احساس رنج آور عشق
to feel a pang of jealousy ناگهانی احساس حسادت کردن
hunch فن احساس وقوع امری در اینده
Do you feel hungry? شما احساس گرسنگی می کنید؟
impassibly بی نشان دادن احساس درد
intangibly چنانکه نتوان احساس کرد
sensate اماده پذیرش حس احساس کردن
to t. on any one's corn احساس کسی راجریحه دارکردن
hunched فن احساس وقوع امری در اینده
amoral بدون احساس مسئولیت اخلاقی
prenotion احساس قبلی نسبت بچیزی
dysphoria بیقراری احساس ملالت وکسالت
hunches فن احساس وقوع امری در اینده
hunching فن احساس وقوع امری در اینده
abklingen محو شدن تدریجی احساس
esthesia فرفیت احساس و ادراک حساسیت
sensory وابسته به مرکز احساس حساس
(the) creeps <idiom> احساس تنفر ویا ترس شدید
siege mentality احساس مورد حمله و خصومت بودن
conscience-stricken دچار ناراحتی وجدان یا احساس گناه
membrane keyboard احساس کننده فشار را فعال میکند
valetudinarianism احساس ضعف و سستی وسواس سلامتی
nurse a grudge <idiom> احساس تنفر از بعضی مردم را داشتن
see one's way clear to do something <idiom> احساس از عهده کاری برآمدن را داشتن
pins and needles احساس مورمور در اثر خواب رفتگی
impassively بی نشان دادن احساس درد یاعاطفه
I'm not a bit hungry. یکخورده هم احساس گرسنگی نمی کنم.
prickling احساس سوزن سوزنی یا تیغ تیغی
to be touched [hit] by a pang of regret ناگهانی احساس پشیمانی [افسوس] کردن
he felt a t. on his shoulder احساس دست بخوردگی روی شانه خودکرد
sensitive آنچه حتی تغییرات کوچک را هم احساس میکند
consternate احساس تحیر و وحشت کردن متوحش شدن
to feel a pang of guilt ناگهانی احساس بکنند که گناه کار هستند
have half a mind <idiom> احساس وسوسه کردن بیشتر از تحمل نداشتن
the bird is p of that event مرغ وقوع ان رویدادرا ازپیش احساس میکند
to feel like something احساس که شبیه به چیزی باشد کردن [مثال پارچه]
misses از دست دادن احساس فقدان چیزی راکردن گم کردن
impalpably چنانکه لتوان با لامسه احساس کرد بطور بسیارنرم
missed از دست دادن احساس فقدان چیزی راکردن گم کردن
telesthesia احساس چیزی از مسافت دوربدون دخالت حواس پنجگانه
chilled to the bones <idiom> نفوذ سوز سرما تا مغز استخوان [احساس یخ زدگی]
miss از دست دادن احساس فقدان چیزی راکردن گم کردن
subliminally غیر کافی برای ایجاد تحریک عصبی یا احساس
subliminal غیر کافی برای ایجاد تحریک عصبی یا احساس
to be on a guilt trip <idiom> احساس خیالی داشتن که مقصر هستنند [اصطلاح روزمره]
He felt like he'd finally broken the jinx. او [مرد] این احساس را میکرد که بالاخره طلسم را شکنده بود.
Her teacher's presence caused her considerable discomfort. بودن دبیر او [زن] احساس ناراحتی زیادی برای او [زن] ایجاد کرد.
She is laying a guilt trip on [is guilt-tripping] me for not breast feeding. او [زن] به من احساس گناه کاربودن میدهد چونکه من [به او] شیر پستان نمی دهم.
He bought them expensive presents, out of guilt. او [مرد] بخاطر احساس گناهش برای آنها هدیه گران بها خرید.
textile زیر دست [احساس نرمی یا زبری فرش بدون توجه به طرح و رنگ آن]
mouse توپی درون آن می چرخد و به احساس کننده هایی می خورد که حرکات افقی و عمودی را در کامپیوتر انجام می دهند
mouses توپی درون آن می چرخد و به احساس کننده هایی می خورد که حرکات افقی و عمودی را در کامپیوتر انجام می دهند
mechanical mouse mouse حرکت داده میشود و توپ درون آن می چرخد و به احساس کننده ها که حرکات افق و عمودی را کنترل می کنند برخورد میکند
auto توانایی یک مدار برای احساس کردن و انتخاب خودکار نرخ صحیحی برای یک خط
autos توانایی یک مدار برای احساس کردن و انتخاب خودکار نرخ صحیحی برای یک خط
presentiments عقیده قبلی نسبت بچیزی احساس وقوع امری از پیش روشن بینی قبلی
presentiment عقیده قبلی نسبت بچیزی احساس وقوع امری از پیش روشن بینی قبلی
Free style [سبک قرن نوزده در احساس سبک کلاسیک و دومستیک]
to feel any one's pulse حس کردن احساس کردن دریافتن
touch وسیله مسط ح که محل و چیزی که سطح آنرا لمس کرده است احساس میکند برای کنترل محل نشانه گر یا روشن و خاموش کردن وسیله
touches وسیله مسط ح که محل و چیزی که سطح آنرا لمس کرده است احساس میکند برای کنترل محل نشانه گر یا روشن و خاموش کردن وسیله
quadrature encoding سیستمی که جهت حرکت mouse را مشخص میکند. در یک mouse مکانیکی , دو احساس WS و سیگنال حرکت عمودی و افقی آنرا تشخیص می دهند. با این روش این سیگنالها ارسال می شوند
Recent search history
  Contact• | TermsPrivacy  © 2009 Dictiornary-Farsi.com