Dictiornary-Farsi.com
English Persian Dictionary - Beta version
Home
Enter keyword here!
⌨
Tips
|
Translate!
✘ Close
✘ Close
Total search result: 202 (10 milliseconds)
English
Persian
really
احساس میکنم
Search result with all words
I've got the munchies.
یکدفعه احساس گرسنگی میکنم.
Other Matches
extrasensory
ماورای احساس معمولی خارج از احساس عادی
angst
احساس وحشت و نگرانی احساس بیم
synesthesia
احساس سوزش یادرد در یک عضو بدن در اثروجود درد در عضو دیگر بدن احساس متقارن
i wonder he did not catch cold
تعجب میکنم
I'd like to think that ...
من فرض میکنم که ...
i suppose so
گمان میکنم
I am just passing through.
از اینجا عبور میکنم.
i have got him on my brain
همیشه به اوفکر میکنم
anticipating it
پیشبینی اش میکنم
[میشود]
Looking forward to it
پیشبینی اش میکنم
[میشود]
I'm proud of you.
من بهت افتخار میکنم.
Have a seat, please!
خواهش میکنم بفرمایید !
i will note it down
یاد داشت میکنم
I'll let you know when the time comes ( in due time ) .
وقتش که شد خبر میکنم
i wonder at him
از دست او تعجب میکنم
please take a seat
خواهش میکنم بفرمایید
my sentiment toward him
انچه من راجع باواحساس میکنم
i imagine he is my friend
من تصور میکنم او دوست من است
i imagine him to be my friend
من تصور میکنم که او دوست من است
i rely or your secrecy
من به رازداری شما اطمینان میکنم
i suspect him to be a liar
گمان میکنم دروغگو باشد
Am I right in thinking ...
آیا درست فکر میکنم که ...
I'm working on it.
دارم روش کار میکنم.
Am I right in assuming that ...?
آیا درست فرض میکنم که ...
Have a seat, please!
خواهش میکنم روی صندلی بشینید!
now nonsense now
خواهش میکنم چرند گفتن رابس کن
Please take that bag.
خواهش میکنم آن کیف را برایم بیاورید.
I am leaving early in the morning.
من صبح زود اینجا را ترک میکنم.
Please take my suitcase.
خواهش میکنم چمدانم را برایم بیاورید.
I think there is a mistake in the bill.
من فکر میکنم اشتباهی در صورتحساب هست.
I think we are out of the woods.
<idiom>
فکر میکنم، بدترین بخشش رو پشت سر گذاشتیم.
Ah, what the heck!
اه مهم نیست!
[اه با وجود این کار را میکنم!]
I'm putting you through now.
شما را الان وصل میکنم.
[در مکالمه تلفنی]
Please send me information on ...
خواهش میکنم اطلاعات را برایم در مورد ... ارسال کنید.
would you mind ringing
اگر زحمت نیست خواهش میکنم زنگ را بزنید
I premise that you did read this article.
من فرض میکنم که شما این مقاله را خوانده اید.
My name is "Oliver Pit" and live in Berlin.
اسم من الیور پیت هست و در برلین زندگی میکنم.
Please take this luggage.
خواهش میکنم این اسباب و اثاثیه را برایم بیاورید.
I assume that you did read this article.
من فرض میکنم که شما این مقاله را خوانده اید.
I'm doing it on my own account, not for anyone else.
این را من فقط بابت خودم میکنم و نه برای کسی دیگر.
I'll take a leap of faith.
من آن را باور میکنم
[می پذیرم]
[چیزی نامشهود یا غیر قابل اثبات]
I'll call him tomorrow - no, on second thoughts, I'll try now.
من فردا با او
[مرد]
تماس خواهم گرفت - پس ازفکربیشتری، من همین حالا سعی میکنم.
sense line
خط احساس
thick skinned
بی احساس
percipience
احساس
appriciation
احساس
aesthesiogenic
احساس زا
gusto
احساس
apperception
احساس
apathetic
بی احساس
sensation
احساس
sensations
احساس
feeling
احساس
feelings
احساس
aesthsis
احساس
senses
احساس
sensing
احساس
senses
حس احساس
esthesis
احساس
impression
احساس
impressions
احساس
sensed
حس احساس
sense
احساس
sense
حس احساس
sentiment
احساس
sensed
احساس
pang
احساس بد وناگهانی
sensation of hunger
احساس گرسنگی
antipathy
احساس مخالف
tail between one's legs
<idiom>
احساس شرمندگی
perceptions
دریافت احساس
handles
احساس بادست
appreciating
احساس کردن
appreciate
احساس کردن
appreciates
احساس کردن
feel
احساس کردن
feels
احساس کردن
appreciated
احساس کردن
nostalgia
احساس غربت
handle
احساس بادست
perception
دریافت احساس
feelers
احساس کننده
perished
[British]
[colloquial]
[feeling extremely cold]
<adj.>
احساس یخ زدگی
chilled to the bones
<idiom>
احساس یخ زدگی
senses
احساس کردن
sensed
احساس کردن
malaise
احساس مرض
sensibilities
احساس ودرک هش
feeler
احساس کننده
humiliation
احساس حقارت
stolid
فاقد احساس
stolidly
فاقد احساس
sensibility
احساس ودرک هش
dreaded
<adj.>
پر از احساس هراس
sense
احساس کردن
limen
استانه احساس
feeling of inadequacy
احساس نابسندگی
sense switch
گزینهء احساس
feeling of inadequacy
احساس بی کفایتی
malease
احساس مرض
esthesiometer
احساس سنج
aesthesia
قوه احساس
dual sensation
احساس دوگانه
amenability
احساس مسئولیت
carebaria
احساس فشار در سر
impassible
فاقد احساس
aggro
احساس پرخاشگری
itchiness
احساس خارش
sense organ
عامل احساس
supersensory
مافوق احساس
subjective sensation
احساس غیرعینی
guilt feeling
احساس گناه
sensorium
مرکز احساس
euthymia
احساس سرحالی
heavy heart
<idiom>
احساس ناراحتی
sense wire
سیم احساس
traction sensation
احساس کشیدگی پوست
to be humbled
احساس فروتنی کردن
unreality feeling
احساس ناواقعی بودن
apperceptive
وابسته به درک و احساس
palpability
قابل احساس و لمس
scunner
احساس نفرت کردن
to freeze
احساس سردی کردن
a pang of hunger
احساس ناگهانی گرسنگی
to feel humbled
احساس فروتنی کردن
referred sensation
احساس جابه جا شده
sense winding
سیم پیچ احساس
warm one's blood/heart
<idiom>
احساس راحتی کردن
ahedonia
فقدان احساس لذت
anhedonia
فقدان احساس لذت
wamble
احساس تهوع کردن
hate one's guts
<idiom>
احساس انزجار از کسی
forefeel
ازپیش احساس کردن
to feel cold
احساس سردی کردن
feel a bit under the weather
<idiom>
[یک کم احساس مریضی کردن]
feel like a million dollars
<idiom>
احساس خوبی داشتن
give voice to
<idiom>
احساس ونظرت رابیان کن
To feel lonely (lonesme).
احساس تنهائی کردن
too big for one's breeches/boots
<idiom>
احساس بزرگی کردن
inapprehensible
نامفهوم غیرقابل احساس
ill at ease
<idiom>
احساس عصبانیت وناراحتی
impercipient
بی احساس ادم بی بصیرت
I feel faint with hunger.
از گرسنگی احساس ضعف می کنم.
to feel a pang of jealousy
ناگهانی احساس حسادت کردن
amoral
بدون احساس مسئولیت اخلاقی
hunch
فن احساس وقوع امری در اینده
to feel fear
احساس ترس کردن
[داشتن]
hunched
فن احساس وقوع امری در اینده
hunches
فن احساس وقوع امری در اینده
hunching
فن احساس وقوع امری در اینده
to be humbled
احساس شکسته نفسی کردن
to feel humbled
احساس شکسته نفسی کردن
sensate
اماده پذیرش حس احساس کردن
intangibly
چنانکه نتوان احساس کرد
prenotion
احساس قبلی نسبت بچیزی
abklingen
محو شدن تدریجی احساس
impassibly
بی نشان دادن احساس درد
to t. on any one's corn
احساس کسی راجریحه دارکردن
dysphoria
بیقراری احساس ملالت وکسالت
Do you feel hungry?
شما احساس گرسنگی می کنید؟
esthesia
فرفیت احساس و ادراک حساسیت
sensory
وابسته به مرکز احساس حساس
a pang of love
احساس رنج آور عشق
I work in a bank, or more precisely at Melli Bank.
من در بانک کار میکنم یا دقیقتر بگویم در بانک ملی.
membrane keyboard
احساس کننده فشار را فعال میکند
prickling
احساس سوزن سوزنی یا تیغ تیغی
nurse a grudge
<idiom>
احساس تنفر از بعضی مردم را داشتن
I'm not a bit hungry.
یکخورده هم احساس گرسنگی نمی کنم.
conscience-stricken
دچار ناراحتی وجدان یا احساس گناه
to be touched
[hit]
by a pang of regret
ناگهانی احساس پشیمانی
[افسوس]
کردن
siege mentality
احساس مورد حمله و خصومت بودن
(the) creeps
<idiom>
احساس تنفر ویا ترس شدید
pins and needles
احساس مورمور در اثر خواب رفتگی
impassively
بی نشان دادن احساس درد یاعاطفه
valetudinarianism
احساس ضعف و سستی وسواس سلامتی
see one's way clear to do something
<idiom>
احساس از عهده کاری برآمدن را داشتن
request modify
درخواست تصحیح دارم درخواست تغییر میکنم
i am thankful to god
خدا را شکر میکنم خدا را شکرانه میگویم
sensitive
آنچه حتی تغییرات کوچک را هم احساس میکند
have half a mind
<idiom>
احساس وسوسه کردن بیشتر از تحمل نداشتن
he felt a t. on his shoulder
احساس دست بخوردگی روی شانه خودکرد
consternate
احساس تحیر و وحشت کردن متوحش شدن
the bird is p of that event
مرغ وقوع ان رویدادرا ازپیش احساس میکند
to feel a pang of guilt
ناگهانی احساس بکنند که گناه کار هستند
Now I'm starting to believe it.
دارم یواش یواش قبولش میکنم.
to be on a guilt trip
<idiom>
احساس خیالی داشتن که مقصر هستنند
[اصطلاح روزمره]
chilled to the bones
<idiom>
نفوذ سوز سرما تا مغز استخوان
[احساس یخ زدگی]
impalpably
چنانکه لتوان با لامسه احساس کرد بطور بسیارنرم
subliminal
غیر کافی برای ایجاد تحریک عصبی یا احساس
subliminally
غیر کافی برای ایجاد تحریک عصبی یا احساس
telesthesia
احساس چیزی از مسافت دوربدون دخالت حواس پنجگانه
to feel like something
احساس که شبیه به چیزی باشد کردن
[مثال پارچه]
misses
از دست دادن احساس فقدان چیزی راکردن گم کردن
missed
از دست دادن احساس فقدان چیزی راکردن گم کردن
miss
از دست دادن احساس فقدان چیزی راکردن گم کردن
He felt like he'd finally broken the jinx.
او
[مرد]
این احساس را میکرد که بالاخره طلسم را شکنده بود.
Her teacher's presence caused her considerable discomfort.
بودن دبیر او
[زن]
احساس ناراحتی زیادی برای او
[زن]
ایجاد کرد.
She is laying a guilt trip on
[is guilt-tripping]
me for not breast feeding.
او
[زن]
به من احساس گناه کاربودن میدهد چونکه من
[به او]
شیر پستان نمی دهم.
He bought them expensive presents, out of guilt.
او
[مرد]
بخاطر احساس گناهش برای آنها هدیه گران بها خرید.
textile
زیر دست
[احساس نرمی یا زبری فرش بدون توجه به طرح و رنگ آن]
Recent search history
✘ Close
Contact
|
Terms
|
Privacy
© 2009 Dictiornary-Farsi.com