Dictiornary-Farsi.com
English Persian Dictionary - Beta version
Home
Enter keyword here!
⌨
Tips
|
Translate!
✘ Close
✘ Close
Total search result: 201 (9 milliseconds)
English
Persian
unreality feeling
احساس ناواقعی بودن
Other Matches
siege mentality
احساس مورد حمله و خصومت بودن
Her teacher's presence caused her considerable discomfort.
بودن دبیر او
[زن]
احساس ناراحتی زیادی برای او
[زن]
ایجاد کرد.
extrasensory
ماورای احساس معمولی خارج از احساس عادی
angst
احساس وحشت و نگرانی احساس بیم
synesthesia
احساس سوزش یادرد در یک عضو بدن در اثروجود درد در عضو دیگر بدن احساس متقارن
aesthesiogenic
احساس زا
sense
حس احساس
sense line
خط احساس
thick skinned
بی احساس
impressions
احساس
impression
احساس
aesthsis
احساس
sensed
حس احساس
gusto
احساس
sensed
احساس
sense
احساس
senses
حس احساس
appriciation
احساس
senses
احساس
esthesis
احساس
sensation
احساس
apperception
احساس
apathetic
بی احساس
sentiment
احساس
feeling
احساس
feelings
احساس
sensing
احساس
percipience
احساس
sensations
احساس
sensorium
مرکز احساس
sense wire
سیم احساس
subjective sensation
احساس غیرعینی
sense organ
عامل احساس
sense switch
گزینهء احساس
malease
احساس مرض
limen
استانه احساس
itchiness
احساس خارش
perished
[British]
[colloquial]
[feeling extremely cold]
<adj.>
احساس یخ زدگی
supersensory
مافوق احساس
feelers
احساس کننده
feeler
احساس کننده
humiliation
احساس حقارت
sensation of hunger
احساس گرسنگی
pang
احساس بد وناگهانی
stolidly
فاقد احساس
stolid
فاقد احساس
perception
دریافت احساس
perceptions
دریافت احساس
dreaded
<adj.>
پر از احساس هراس
chilled to the bones
<idiom>
احساس یخ زدگی
aggro
احساس پرخاشگری
appreciating
احساس کردن
appreciates
احساس کردن
appreciated
احساس کردن
appreciate
احساس کردن
malaise
احساس مرض
sensibilities
احساس ودرک هش
sensibility
احساس ودرک هش
heavy heart
<idiom>
احساس ناراحتی
tail between one's legs
<idiom>
احساس شرمندگی
really
احساس میکنم
impassible
فاقد احساس
carebaria
احساس فشار در سر
esthesiometer
احساس سنج
euthymia
احساس سرحالی
sense
احساس کردن
handle
احساس بادست
aesthesia
قوه احساس
feels
احساس کردن
handles
احساس بادست
feel
احساس کردن
antipathy
احساس مخالف
amenability
احساس مسئولیت
feeling of inadequacy
احساس بی کفایتی
guilt feeling
احساس گناه
nostalgia
احساس غربت
feeling of inadequacy
احساس نابسندگی
dual sensation
احساس دوگانه
sensed
احساس کردن
senses
احساس کردن
feel like a million dollars
<idiom>
احساس خوبی داشتن
sense winding
سیم پیچ احساس
traction sensation
احساس کشیدگی پوست
hate one's guts
<idiom>
احساس انزجار از کسی
to feel humbled
احساس فروتنی کردن
to be humbled
احساس فروتنی کردن
wamble
احساس تهوع کردن
To feel lonely (lonesme).
احساس تنهائی کردن
feel a bit under the weather
<idiom>
[یک کم احساس مریضی کردن]
give voice to
<idiom>
احساس ونظرت رابیان کن
apperceptive
وابسته به درک و احساس
impercipient
بی احساس ادم بی بصیرت
palpability
قابل احساس و لمس
forefeel
ازپیش احساس کردن
to freeze
احساس سردی کردن
ahedonia
فقدان احساس لذت
to feel cold
احساس سردی کردن
inapprehensible
نامفهوم غیرقابل احساس
anhedonia
فقدان احساس لذت
ill at ease
<idiom>
احساس عصبانیت وناراحتی
warm one's blood/heart
<idiom>
احساس راحتی کردن
too big for one's breeches/boots
<idiom>
احساس بزرگی کردن
a pang of hunger
احساس ناگهانی گرسنگی
scunner
احساس نفرت کردن
referred sensation
احساس جابه جا شده
amoral
بدون احساس مسئولیت اخلاقی
hunched
فن احساس وقوع امری در اینده
dysphoria
بیقراری احساس ملالت وکسالت
to feel fear
احساس ترس کردن
[داشتن]
hunching
فن احساس وقوع امری در اینده
hunch
فن احساس وقوع امری در اینده
abklingen
محو شدن تدریجی احساس
to t. on any one's corn
احساس کسی راجریحه دارکردن
I've got the munchies.
یکدفعه احساس گرسنگی میکنم.
sensory
وابسته به مرکز احساس حساس
to feel humbled
احساس شکسته نفسی کردن
I feel faint with hunger.
از گرسنگی احساس ضعف می کنم.
prenotion
احساس قبلی نسبت بچیزی
impassibly
بی نشان دادن احساس درد
a pang of love
احساس رنج آور عشق
sensate
اماده پذیرش حس احساس کردن
to be humbled
احساس شکسته نفسی کردن
Do you feel hungry?
شما احساس گرسنگی می کنید؟
to feel a pang of jealousy
ناگهانی احساس حسادت کردن
esthesia
فرفیت احساس و ادراک حساسیت
intangibly
چنانکه نتوان احساس کرد
hunches
فن احساس وقوع امری در اینده
nurse a grudge
<idiom>
احساس تنفر از بعضی مردم را داشتن
see one's way clear to do something
<idiom>
احساس از عهده کاری برآمدن را داشتن
pins and needles
احساس مورمور در اثر خواب رفتگی
membrane keyboard
احساس کننده فشار را فعال میکند
I'm not a bit hungry.
یکخورده هم احساس گرسنگی نمی کنم.
impassively
بی نشان دادن احساس درد یاعاطفه
to be touched
[hit]
by a pang of regret
ناگهانی احساس پشیمانی
[افسوس]
کردن
prickling
احساس سوزن سوزنی یا تیغ تیغی
conscience-stricken
دچار ناراحتی وجدان یا احساس گناه
valetudinarianism
احساس ضعف و سستی وسواس سلامتی
(the) creeps
<idiom>
احساس تنفر ویا ترس شدید
To be very conspicuous . To stick out a mile . To be a marked person .
مثل گاو پیشانی سفید بودن ( انگشت نما ومشخص بودن )
peregrinate
سرگردان بودن اواره بودن در کشور خارجی اقامت کردن
contain
در بر گرفتن محتوی بودن حاوی بودن محاصره کردن
to have short views
د راندیشه حال بودن وبس کوته نظر بودن
contained
در بر گرفتن محتوی بودن حاوی بودن محاصره کردن
contains
در بر گرفتن محتوی بودن حاوی بودن محاصره کردن
he felt a t. on his shoulder
احساس دست بخوردگی روی شانه خودکرد
to feel a pang of guilt
ناگهانی احساس بکنند که گناه کار هستند
sensitive
آنچه حتی تغییرات کوچک را هم احساس میکند
consternate
احساس تحیر و وحشت کردن متوحش شدن
the bird is p of that event
مرغ وقوع ان رویدادرا ازپیش احساس میکند
have half a mind
<idiom>
احساس وسوسه کردن بیشتر از تحمل نداشتن
corresponds
بهم مربوط بودن مانند یا مشابه بودن
to be in one's right mind
دارای عقل سلیم بودن بهوش بودن
outnumber
از حیث شماره بیشتر بودن افزون بودن بر
outnumbered
از حیث شماره بیشتر بودن افزون بودن بر
outnumbering
از حیث شماره بیشتر بودن افزون بودن بر
corresponded
بهم مربوط بودن مانند یا مشابه بودن
correspond
بهم مربوط بودن مانند یا مشابه بودن
up to it/the job
<idiom>
مناسب بودن ،برابربودن ،قادربه انجام بودن
outnumbers
از حیث شماره بیشتر بودن افزون بودن بر
to mind
مراقب بودن
[مواظب بودن]
[احتیاط کردن]
subliminally
غیر کافی برای ایجاد تحریک عصبی یا احساس
subliminal
غیر کافی برای ایجاد تحریک عصبی یا احساس
misses
از دست دادن احساس فقدان چیزی راکردن گم کردن
to be on a guilt trip
<idiom>
احساس خیالی داشتن که مقصر هستنند
[اصطلاح روزمره]
chilled to the bones
<idiom>
نفوذ سوز سرما تا مغز استخوان
[احساس یخ زدگی]
telesthesia
احساس چیزی از مسافت دوربدون دخالت حواس پنجگانه
to feel like something
احساس که شبیه به چیزی باشد کردن
[مثال پارچه]
miss
از دست دادن احساس فقدان چیزی راکردن گم کردن
impalpably
چنانکه لتوان با لامسه احساس کرد بطور بسیارنرم
missed
از دست دادن احساس فقدان چیزی راکردن گم کردن
He felt like he'd finally broken the jinx.
او
[مرد]
این احساس را میکرد که بالاخره طلسم را شکنده بود.
lurked
در تکاپو بودن درکمین شکار بودن
lurking
در تکاپو بودن درکمین شکار بودن
lurk
در تکاپو بودن درکمین شکار بودن
to look out
اماده بودن گوش بزنگ بودن
fits
شایسته بودن برای مناسب بودن
to be hard put to it
درسختی وتنگی بودن درزحمت بودن
look out
منتظر بودن گوش به زنگ بودن
lurks
در تکاپو بودن درکمین شکار بودن
belonged
مال کسی بودن وابسته بودن
belong
مال کسی بودن وابسته بودن
belongs
مال کسی بودن وابسته بودن
reasonableness
موجه بودن عادلانه یا مناسب بودن
fittest
شایسته بودن برای مناسب بودن
to be in a habit
دارای خویاعادتی بودن دچارخویاعادتی بودن
validity of the credit
معتبر بودن یا پادار بودن اعتبار
To be on top of ones job .
بر کار سوار بودن ( مسلط بودن )
fit
شایسته بودن برای مناسب بودن
She is laying a guilt trip on
[is guilt-tripping]
me for not breast feeding.
او
[زن]
به من احساس گناه کاربودن میدهد چونکه من
[به او]
شیر پستان نمی دهم.
textile
زیر دست
[احساس نرمی یا زبری فرش بدون توجه به طرح و رنگ آن]
He bought them expensive presents, out of guilt.
او
[مرد]
بخاطر احساس گناهش برای آنها هدیه گران بها خرید.
monitored
رله کردن پیامها تقویت ارسال امواج به گوش بودن گوش دادن نافر بودن
monitor
رله کردن پیامها تقویت ارسال امواج به گوش بودن گوش دادن نافر بودن
monitors
رله کردن پیامها تقویت ارسال امواج به گوش بودن گوش دادن نافر بودن
owe
مدیون بودن مرهون بودن
to be due
مقرر بودن
[موعد بودن]
discord
ناجور بودن ناسازگار بودن
consist
شامل بودن عبارت بودن از
consisted
شامل بودن عبارت بودن از
consisting
شامل بودن عبارت بودن از
Recent search history
✘ Close
Contact
|
Terms
|
Privacy
© 2009 Dictiornary-Farsi.com