English Persian Dictionary - Beta version
 
 
Home
 
     

Enter keyword here!
  Tips | Translate!
✘ Close
✘ Close
Total search result: 201 (10 milliseconds)
English Persian
a pang of hunger احساس ناگهانی گرسنگی
Other Matches
sensation of hunger احساس گرسنگی
I've got the munchies. یکدفعه احساس گرسنگی میکنم.
Do you feel hungry? شما احساس گرسنگی می کنید؟
I feel faint with hunger. از گرسنگی احساس ضعف می کنم.
I'm not a bit hungry. یکخورده هم احساس گرسنگی نمی کنم.
to feel a pang of jealousy ناگهانی احساس حسادت کردن
to be touched [hit] by a pang of regret ناگهانی احساس پشیمانی [افسوس] کردن
to feel a pang of guilt ناگهانی احساس بکنند که گناه کار هستند
extrasensory ماورای احساس معمولی خارج از احساس عادی
angst احساس وحشت و نگرانی احساس بیم
ambivalence توجه ناگهانی و دلسردی ناگهانی نسبت بشخص یاچیزی
nose dive شیرجه ناگهانی در هواپیما تنزل ناگهانی قیمت
flurry اشفتن طوفان ناگهانی باریدن ناگهانی
flurries اشفتن طوفان ناگهانی باریدن ناگهانی
synesthesia احساس سوزش یادرد در یک عضو بدن در اثروجود درد در عضو دیگر بدن احساس متقارن
surges یک تغییر ولتاژ یا جریان کوتاه ناگهانی و معمولا"نامطلوب در یک مدار در حال کار افزایش ناگهانی ولتاژ ضربه
surge یک تغییر ولتاژ یا جریان کوتاه ناگهانی و معمولا"نامطلوب در یک مدار در حال کار افزایش ناگهانی ولتاژ ضربه
surged یک تغییر ولتاژ یا جریان کوتاه ناگهانی و معمولا"نامطلوب در یک مدار در حال کار افزایش ناگهانی ولتاژ ضربه
spurts جهش ناگهانی پرتاب ناگهانی
spurting جهش ناگهانی پرتاب ناگهانی
spurted جهش ناگهانی پرتاب ناگهانی
spurt جهش ناگهانی پرتاب ناگهانی
esurience گرسنگی
starvation گرسنگی
hungrily با گرسنگی
hunger گرسنگی
hungers گرسنگی
hungered گرسنگی
hungering گرسنگی
ravenously با گرسنگی زیاد
starves از گرسنگی مردن
starvation گرسنگی کشیدن
starves گرسنگی دادن
starving گرسنگی دادن
starving گرسنگی کشیدن
starve گرسنگی دادن
starves گرسنگی کشیدن
starved گرسنگی دادن
under the stimulus of hunger از فشار گرسنگی
starve گرسنگی کشیدن
starve از گرسنگی مردن
starved گرسنگی کشیدن
to starve to death از گرسنگی مردن
belly pinched گرسنگی خورده
ravenous hunger گرسنگی زیاد
bulimy ناخوشی گرسنگی
He fainted from hunger. از گرسنگی غش کردوافتاد
starved از گرسنگی مردن
starving از گرسنگی مردن
strave از گرسنگی مردن
patience of hunger طاقت گرسنگی
patience of hunger تاب گرسنگی
hungrily از روی گرسنگی
hunger drive سائق گرسنگی
hungered [arch] حاکی از گرسنگی
hungered [arch] گرسنگی نما
ravenousness گرسنگی زیاد
hungry حاکی از گرسنگی
hungry دچار گرسنگی
strave گرسنگی خوردن
strave گرسنگی کشیدن
starveling گرسنگی خورده
hungrier دچار گرسنگی
hunger pangs دردهای گرسنگی
hungrier حاکی از گرسنگی
hungriest حاکی از گرسنگی
famish گرسنگی دادن
hungriest دچار گرسنگی
famish گرسنگی کشیدن
to be reduced to starvation اجبارا گرسنگی کشیدن
hunger pain درد گرسنگی [پزشکی]
to feel [a bit] peckish کمی حس گرسنگی کردن
hungered [arch] گرسنگی اور خشک
i am famishing از گرسنگی دارم می میرم
many d. of hunger بسیاری از گرسنگی می میرند
hungry گرسنگی اور حریص
hungriest گرسنگی اور حریص
hungrier گرسنگی اور حریص
to die of hunger [thirst] از گرسنگی [تشنگی] مردن
hungering گرسنگی دادن گرسنه شدن
hungers گرسنگی دادن گرسنه شدن
iam not patient of hunger من نمیتوانم تاب گرسنگی رابیاورم
The soldiers died from illness and hunger. سربازان از گرسنگی و بیماری مردند.
We suffered hunger for a few days . چند روز گرسنگی کشیدیم
hunger گرسنگی دادن گرسنه شدن
hunger osteopathy بیماری استخوانی ناشی از گرسنگی
hungered گرسنگی دادن گرسنه شدن
acoria مرض گرسنگی داء الجوع
Hunger begets crime. گرسنگی سبب جرم و جنایت میشود.
to starve into surrender گرسنگی دادن وناگزیربه تسلیم کردن
I'm starving [to death] . از گرسنگی دارم میمیرم. [اصطلاح مجازی]
aesthesiogenic احساس زا
esthesis احساس
aesthsis احساس
impression احساس
impressions احساس
apperception احساس
sentiment احساس
sensing احساس
percipience احساس
sense line خط احساس
thick skinned بی احساس
appriciation احساس
apathetic بی احساس
sensation احساس
sensations احساس
senses احساس
sense حس احساس
sense احساس
senses حس احساس
sensed حس احساس
sensed احساس
gusto احساس
feeling احساس
feelings احساس
sensibility احساس ودرک هش
handle احساس بادست
sensorium مرکز احساس
sense wire سیم احساس
sense switch گزینهء احساس
appreciate احساس کردن
nostalgia احساس غربت
appreciating احساس کردن
appreciates احساس کردن
appreciated احساس کردن
sensibilities احساس ودرک هش
senses احساس کردن
impassible فاقد احساس
itchiness احساس خارش
sense organ عامل احساس
antipathy احساس مخالف
limen استانه احساس
malease احساس مرض
dreaded <adj.> پر از احساس هراس
subjective sensation احساس غیرعینی
malaise احساس مرض
perished [British] [colloquial] [feeling extremely cold] <adj.> احساس یخ زدگی
chilled to the bones <idiom> احساس یخ زدگی
feel احساس کردن
feels احساس کردن
stolid فاقد احساس
handles احساس بادست
stolidly فاقد احساس
supersensory مافوق احساس
sensed احساس کردن
really احساس میکنم
tail between one's legs <idiom> احساس شرمندگی
aesthesia قوه احساس
esthesiometer احساس سنج
amenability احساس مسئولیت
aggro احساس پرخاشگری
carebaria احساس فشار در سر
feeler احساس کننده
feelers احساس کننده
dual sensation احساس دوگانه
perception دریافت احساس
perceptions دریافت احساس
euthymia احساس سرحالی
heavy heart <idiom> احساس ناراحتی
guilt feeling احساس گناه
humiliation احساس حقارت
feeling of inadequacy احساس بی کفایتی
sense احساس کردن
feeling of inadequacy احساس نابسندگی
pang احساس بد وناگهانی
palpability قابل احساس و لمس
anhedonia فقدان احساس لذت
to be humbled احساس فروتنی کردن
sense winding سیم پیچ احساس
ahedonia فقدان احساس لذت
to feel cold احساس سردی کردن
to freeze احساس سردی کردن
apperceptive وابسته به درک و احساس
referred sensation احساس جابه جا شده
scunner احساس نفرت کردن
forefeel ازپیش احساس کردن
warm one's blood/heart <idiom> احساس راحتی کردن
feel a bit under the weather <idiom> [یک کم احساس مریضی کردن]
ill at ease <idiom> احساس عصبانیت وناراحتی
hate one's guts <idiom> احساس انزجار از کسی
give voice to <idiom> احساس ونظرت رابیان کن
traction sensation احساس کشیدگی پوست
impercipient بی احساس ادم بی بصیرت
too big for one's breeches/boots <idiom> احساس بزرگی کردن
wamble احساس تهوع کردن
To feel lonely (lonesme). احساس تنهائی کردن
to feel humbled احساس فروتنی کردن
unreality feeling احساس ناواقعی بودن
feel like a million dollars <idiom> احساس خوبی داشتن
inapprehensible نامفهوم غیرقابل احساس
impassibly بی نشان دادن احساس درد
sensate اماده پذیرش حس احساس کردن
amoral بدون احساس مسئولیت اخلاقی
abklingen محو شدن تدریجی احساس
hunches فن احساس وقوع امری در اینده
hunch فن احساس وقوع امری در اینده
dysphoria بیقراری احساس ملالت وکسالت
intangibly چنانکه نتوان احساس کرد
prenotion احساس قبلی نسبت بچیزی
to feel fear احساس ترس کردن [داشتن]
Recent search history
  Contact• | TermsPrivacy  © 2009 Dictiornary-Farsi.com