Dictiornary-Farsi.com
English Persian Dictionary - Beta version
Home
Enter keyword here!
⌨
Tips
|
Translate!
✘ Close
✘ Close
Total search result: 172 (2 milliseconds)
English
Persian
sensibilities
احساس ودرک هش
sensibility
احساس ودرک هش
Other Matches
It is over my head . It is out of my depth .
از فهم ودرک من خارج است
extrasensory
ماورای احساس معمولی خارج از احساس عادی
angst
احساس وحشت و نگرانی احساس بیم
synesthesia
احساس سوزش یادرد در یک عضو بدن در اثروجود درد در عضو دیگر بدن احساس متقارن
percipience
احساس
thick skinned
بی احساس
feelings
احساس
feeling
احساس
aesthsis
احساس
sense line
خط احساس
impressions
احساس
impression
احساس
appriciation
احساس
aesthesiogenic
احساس زا
apperception
احساس
esthesis
احساس
sentiment
احساس
sensing
احساس
sensations
احساس
sensation
احساس
senses
حس احساس
senses
احساس
gusto
احساس
sensed
احساس
sensed
حس احساس
apathetic
بی احساس
sense
حس احساس
sense
احساس
amenability
احساس مسئولیت
feeling of inadequacy
احساس نابسندگی
subjective sensation
احساس غیرعینی
euthymia
احساس سرحالی
dual sensation
احساس دوگانه
esthesiometer
احساس سنج
carebaria
احساس فشار در سر
feeling of inadequacy
احساس بی کفایتی
aggro
احساس پرخاشگری
pang
احساس بد وناگهانی
supersensory
مافوق احساس
heavy heart
<idiom>
احساس ناراحتی
sensorium
مرکز احساس
sense wire
سیم احساس
sensation of hunger
احساس گرسنگی
sense switch
گزینهء احساس
tail between one's legs
<idiom>
احساس شرمندگی
sense organ
عامل احساس
malease
احساس مرض
limen
استانه احساس
itchiness
احساس خارش
impassible
فاقد احساس
guilt feeling
احساس گناه
really
احساس میکنم
aesthesia
قوه احساس
sensed
احساس کردن
antipathy
احساس مخالف
malaise
احساس مرض
handles
احساس بادست
perceptions
دریافت احساس
handle
احساس بادست
appreciate
احساس کردن
humiliation
احساس حقارت
nostalgia
احساس غربت
feels
احساس کردن
stolidly
فاقد احساس
appreciating
احساس کردن
stolid
فاقد احساس
appreciates
احساس کردن
chilled to the bones
<idiom>
احساس یخ زدگی
sense
احساس کردن
feel
احساس کردن
senses
احساس کردن
feeler
احساس کننده
perished
[British]
[colloquial]
[feeling extremely cold]
<adj.>
احساس یخ زدگی
perception
دریافت احساس
feelers
احساس کننده
dreaded
<adj.>
پر از احساس هراس
appreciated
احساس کردن
a pang of hunger
احساس ناگهانی گرسنگی
unreality feeling
احساس ناواقعی بودن
traction sensation
احساس کشیدگی پوست
ill at ease
<idiom>
احساس عصبانیت وناراحتی
warm one's blood/heart
<idiom>
احساس راحتی کردن
too big for one's breeches/boots
<idiom>
احساس بزرگی کردن
hate one's guts
<idiom>
احساس انزجار از کسی
give voice to
<idiom>
احساس ونظرت رابیان کن
sense winding
سیم پیچ احساس
To feel lonely (lonesme).
احساس تنهائی کردن
feel like a million dollars
<idiom>
احساس خوبی داشتن
wamble
احساس تهوع کردن
feel a bit under the weather
<idiom>
[یک کم احساس مریضی کردن]
impercipient
بی احساس ادم بی بصیرت
to feel humbled
احساس فروتنی کردن
to be humbled
احساس فروتنی کردن
to feel cold
احساس سردی کردن
apperceptive
وابسته به درک و احساس
to freeze
احساس سردی کردن
anhedonia
فقدان احساس لذت
ahedonia
فقدان احساس لذت
inapprehensible
نامفهوم غیرقابل احساس
forefeel
ازپیش احساس کردن
referred sensation
احساس جابه جا شده
scunner
احساس نفرت کردن
palpability
قابل احساس و لمس
a pang of love
احساس رنج آور عشق
I've got the munchies.
یکدفعه احساس گرسنگی میکنم.
to feel a pang of jealousy
ناگهانی احساس حسادت کردن
to be humbled
احساس شکسته نفسی کردن
to feel humbled
احساس شکسته نفسی کردن
I feel faint with hunger.
از گرسنگی احساس ضعف می کنم.
Do you feel hungry?
شما احساس گرسنگی می کنید؟
to feel fear
احساس ترس کردن
[داشتن]
abklingen
محو شدن تدریجی احساس
to t. on any one's corn
احساس کسی راجریحه دارکردن
hunching
فن احساس وقوع امری در اینده
hunches
فن احساس وقوع امری در اینده
prenotion
احساس قبلی نسبت بچیزی
dysphoria
بیقراری احساس ملالت وکسالت
sensate
اماده پذیرش حس احساس کردن
hunched
فن احساس وقوع امری در اینده
hunch
فن احساس وقوع امری در اینده
amoral
بدون احساس مسئولیت اخلاقی
impassibly
بی نشان دادن احساس درد
esthesia
فرفیت احساس و ادراک حساسیت
sensory
وابسته به مرکز احساس حساس
intangibly
چنانکه نتوان احساس کرد
siege mentality
احساس مورد حمله و خصومت بودن
conscience-stricken
دچار ناراحتی وجدان یا احساس گناه
valetudinarianism
احساس ضعف و سستی وسواس سلامتی
to be touched
[hit]
by a pang of regret
ناگهانی احساس پشیمانی
[افسوس]
کردن
(the) creeps
<idiom>
احساس تنفر ویا ترس شدید
membrane keyboard
احساس کننده فشار را فعال میکند
impassively
بی نشان دادن احساس درد یاعاطفه
pins and needles
احساس مورمور در اثر خواب رفتگی
prickling
احساس سوزن سوزنی یا تیغ تیغی
I'm not a bit hungry.
یکخورده هم احساس گرسنگی نمی کنم.
nurse a grudge
<idiom>
احساس تنفر از بعضی مردم را داشتن
see one's way clear to do something
<idiom>
احساس از عهده کاری برآمدن را داشتن
he felt a t. on his shoulder
احساس دست بخوردگی روی شانه خودکرد
consternate
احساس تحیر و وحشت کردن متوحش شدن
sensitive
آنچه حتی تغییرات کوچک را هم احساس میکند
to feel a pang of guilt
ناگهانی احساس بکنند که گناه کار هستند
have half a mind
<idiom>
احساس وسوسه کردن بیشتر از تحمل نداشتن
the bird is p of that event
مرغ وقوع ان رویدادرا ازپیش احساس میکند
chilled to the bones
<idiom>
نفوذ سوز سرما تا مغز استخوان
[احساس یخ زدگی]
missed
از دست دادن احساس فقدان چیزی راکردن گم کردن
misses
از دست دادن احساس فقدان چیزی راکردن گم کردن
miss
از دست دادن احساس فقدان چیزی راکردن گم کردن
telesthesia
احساس چیزی از مسافت دوربدون دخالت حواس پنجگانه
to be on a guilt trip
<idiom>
احساس خیالی داشتن که مقصر هستنند
[اصطلاح روزمره]
to feel like something
احساس که شبیه به چیزی باشد کردن
[مثال پارچه]
subliminal
غیر کافی برای ایجاد تحریک عصبی یا احساس
subliminally
غیر کافی برای ایجاد تحریک عصبی یا احساس
impalpably
چنانکه لتوان با لامسه احساس کرد بطور بسیارنرم
Her teacher's presence caused her considerable discomfort.
بودن دبیر او
[زن]
احساس ناراحتی زیادی برای او
[زن]
ایجاد کرد.
He felt like he'd finally broken the jinx.
او
[مرد]
این احساس را میکرد که بالاخره طلسم را شکنده بود.
She is laying a guilt trip on
[is guilt-tripping]
me for not breast feeding.
او
[زن]
به من احساس گناه کاربودن میدهد چونکه من
[به او]
شیر پستان نمی دهم.
He bought them expensive presents, out of guilt.
او
[مرد]
بخاطر احساس گناهش برای آنها هدیه گران بها خرید.
textile
زیر دست
[احساس نرمی یا زبری فرش بدون توجه به طرح و رنگ آن]
mouses
توپی درون آن می چرخد و به احساس کننده هایی می خورد که حرکات افقی و عمودی را در کامپیوتر انجام می دهند
mouse
توپی درون آن می چرخد و به احساس کننده هایی می خورد که حرکات افقی و عمودی را در کامپیوتر انجام می دهند
mechanical mouse
mouse حرکت داده میشود و توپ درون آن می چرخد و به احساس کننده ها که حرکات افق و عمودی را کنترل می کنند برخورد میکند
autos
توانایی یک مدار برای احساس کردن و انتخاب خودکار نرخ صحیحی برای یک خط
auto
توانایی یک مدار برای احساس کردن و انتخاب خودکار نرخ صحیحی برای یک خط
presentiments
عقیده قبلی نسبت بچیزی احساس وقوع امری از پیش روشن بینی قبلی
presentiment
عقیده قبلی نسبت بچیزی احساس وقوع امری از پیش روشن بینی قبلی
Free style
[سبک قرن نوزده در احساس سبک کلاسیک و دومستیک]
to feel any one's pulse
حس کردن احساس کردن دریافتن
touches
وسیله مسط ح که محل و چیزی که سطح آنرا لمس کرده است احساس میکند برای کنترل محل نشانه گر یا روشن و خاموش کردن وسیله
touch
وسیله مسط ح که محل و چیزی که سطح آنرا لمس کرده است احساس میکند برای کنترل محل نشانه گر یا روشن و خاموش کردن وسیله
quadrature encoding
سیستمی که جهت حرکت mouse را مشخص میکند. در یک mouse مکانیکی , دو احساس WS و سیگنال حرکت عمودی و افقی آنرا تشخیص می دهند. با این روش این سیگنالها ارسال می شوند
Recent search history
✘ Close
Contact
|
Terms
|
Privacy
© 2009 Dictiornary-Farsi.com