English Persian Dictionary - Beta version
 
 
Home
 
     

Enter keyword here!
  Tips | Translate!
✘ Close
✘ Close
Total search result: 176 (2 milliseconds)
English Persian
aggro احساس پرخاشگری
Other Matches
agression پرخاشگری
aggression پرخاشگری
direct aggression پرخاشگری مستقیم
pseudoaggression پرخاشگری کاذب
displaced aggression پرخاشگری جابجاشده
extrasensory ماورای احساس معمولی خارج از احساس عادی
angst احساس وحشت و نگرانی احساس بیم
synesthesia احساس سوزش یادرد در یک عضو بدن در اثروجود درد در عضو دیگر بدن احساس متقارن
sense line خط احساس
feelings احساس
feeling احساس
percipience احساس
aesthesiogenic احساس زا
esthesis احساس
aesthsis احساس
impressions احساس
impression احساس
appriciation احساس
apperception احساس
sentiment احساس
sensing احساس
sensations احساس
sense احساس
sense حس احساس
gusto احساس
senses احساس
senses حس احساس
sensed احساس
sensed حس احساس
sensation احساس
thick skinned بی احساس
apathetic بی احساس
tail between one's legs <idiom> احساس شرمندگی
sense wire سیم احساس
carebaria احساس فشار در سر
sensorium مرکز احساس
sense organ عامل احساس
supersensory مافوق احساس
euthymia احساس سرحالی
sense switch گزینهء احساس
dual sensation احساس دوگانه
impassible فاقد احساس
malease احساس مرض
limen استانه احساس
itchiness احساس خارش
pang احساس بد وناگهانی
guilt feeling احساس گناه
feeling of inadequacy احساس بی کفایتی
feeling of inadequacy احساس نابسندگی
sensation of hunger احساس گرسنگی
really احساس میکنم
heavy heart <idiom> احساس ناراحتی
esthesiometer احساس سنج
amenability احساس مسئولیت
aesthesia قوه احساس
sense احساس کردن
feelers احساس کننده
perception دریافت احساس
subjective sensation احساس غیرعینی
perceptions دریافت احساس
appreciate احساس کردن
appreciated احساس کردن
appreciates احساس کردن
appreciating احساس کردن
feeler احساس کننده
sensed احساس کردن
malaise احساس مرض
sensibilities احساس ودرک هش
sensibility احساس ودرک هش
senses احساس کردن
stolid فاقد احساس
stolidly فاقد احساس
humiliation احساس حقارت
feel احساس کردن
feels احساس کردن
perished [British] [colloquial] [feeling extremely cold] <adj.> احساس یخ زدگی
antipathy احساس مخالف
handles احساس بادست
dreaded <adj.> پر از احساس هراس
chilled to the bones <idiom> احساس یخ زدگی
handle احساس بادست
nostalgia احساس غربت
to freeze احساس سردی کردن
to feel cold احساس سردی کردن
wamble احساس تهوع کردن
unreality feeling احساس ناواقعی بودن
traction sensation احساس کشیدگی پوست
To feel lonely (lonesme). احساس تنهائی کردن
ill at ease <idiom> احساس عصبانیت وناراحتی
warm one's blood/heart <idiom> احساس راحتی کردن
too big for one's breeches/boots <idiom> احساس بزرگی کردن
ahedonia فقدان احساس لذت
anhedonia فقدان احساس لذت
hate one's guts <idiom> احساس انزجار از کسی
give voice to <idiom> احساس ونظرت رابیان کن
feel like a million dollars <idiom> احساس خوبی داشتن
feel a bit under the weather <idiom> [یک کم احساس مریضی کردن]
palpability قابل احساس و لمس
inapprehensible نامفهوم غیرقابل احساس
impercipient بی احساس ادم بی بصیرت
to feel humbled احساس فروتنی کردن
scunner احساس نفرت کردن
to be humbled احساس فروتنی کردن
forefeel ازپیش احساس کردن
sense winding سیم پیچ احساس
apperceptive وابسته به درک و احساس
a pang of hunger احساس ناگهانی گرسنگی
referred sensation احساس جابه جا شده
I've got the munchies. یکدفعه احساس گرسنگی میکنم.
to feel humbled احساس شکسته نفسی کردن
to feel fear احساس ترس کردن [داشتن]
to feel a pang of jealousy ناگهانی احساس حسادت کردن
to be humbled احساس شکسته نفسی کردن
a pang of love احساس رنج آور عشق
I feel faint with hunger. از گرسنگی احساس ضعف می کنم.
Do you feel hungry? شما احساس گرسنگی می کنید؟
hunched فن احساس وقوع امری در اینده
dysphoria بیقراری احساس ملالت وکسالت
sensate اماده پذیرش حس احساس کردن
hunches فن احساس وقوع امری در اینده
hunching فن احساس وقوع امری در اینده
esthesia فرفیت احساس و ادراک حساسیت
to t. on any one's corn احساس کسی راجریحه دارکردن
abklingen محو شدن تدریجی احساس
impassibly بی نشان دادن احساس درد
hunch فن احساس وقوع امری در اینده
amoral بدون احساس مسئولیت اخلاقی
prenotion احساس قبلی نسبت بچیزی
sensory وابسته به مرکز احساس حساس
intangibly چنانکه نتوان احساس کرد
valetudinarianism احساس ضعف و سستی وسواس سلامتی
prickling احساس سوزن سوزنی یا تیغ تیغی
membrane keyboard احساس کننده فشار را فعال میکند
to be touched [hit] by a pang of regret ناگهانی احساس پشیمانی [افسوس] کردن
conscience-stricken دچار ناراحتی وجدان یا احساس گناه
siege mentality احساس مورد حمله و خصومت بودن
(the) creeps <idiom> احساس تنفر ویا ترس شدید
impassively بی نشان دادن احساس درد یاعاطفه
nurse a grudge <idiom> احساس تنفر از بعضی مردم را داشتن
see one's way clear to do something <idiom> احساس از عهده کاری برآمدن را داشتن
I'm not a bit hungry. یکخورده هم احساس گرسنگی نمی کنم.
pins and needles احساس مورمور در اثر خواب رفتگی
sensitive آنچه حتی تغییرات کوچک را هم احساس میکند
he felt a t. on his shoulder احساس دست بخوردگی روی شانه خودکرد
consternate احساس تحیر و وحشت کردن متوحش شدن
to feel a pang of guilt ناگهانی احساس بکنند که گناه کار هستند
the bird is p of that event مرغ وقوع ان رویدادرا ازپیش احساس میکند
have half a mind <idiom> احساس وسوسه کردن بیشتر از تحمل نداشتن
missed از دست دادن احساس فقدان چیزی راکردن گم کردن
misses از دست دادن احساس فقدان چیزی راکردن گم کردن
subliminal غیر کافی برای ایجاد تحریک عصبی یا احساس
subliminally غیر کافی برای ایجاد تحریک عصبی یا احساس
to feel like something احساس که شبیه به چیزی باشد کردن [مثال پارچه]
chilled to the bones <idiom> نفوذ سوز سرما تا مغز استخوان [احساس یخ زدگی]
miss از دست دادن احساس فقدان چیزی راکردن گم کردن
to be on a guilt trip <idiom> احساس خیالی داشتن که مقصر هستنند [اصطلاح روزمره]
telesthesia احساس چیزی از مسافت دوربدون دخالت حواس پنجگانه
impalpably چنانکه لتوان با لامسه احساس کرد بطور بسیارنرم
He felt like he'd finally broken the jinx. او [مرد] این احساس را میکرد که بالاخره طلسم را شکنده بود.
Her teacher's presence caused her considerable discomfort. بودن دبیر او [زن] احساس ناراحتی زیادی برای او [زن] ایجاد کرد.
She is laying a guilt trip on [is guilt-tripping] me for not breast feeding. او [زن] به من احساس گناه کاربودن میدهد چونکه من [به او] شیر پستان نمی دهم.
textile زیر دست [احساس نرمی یا زبری فرش بدون توجه به طرح و رنگ آن]
He bought them expensive presents, out of guilt. او [مرد] بخاطر احساس گناهش برای آنها هدیه گران بها خرید.
mouses توپی درون آن می چرخد و به احساس کننده هایی می خورد که حرکات افقی و عمودی را در کامپیوتر انجام می دهند
mouse توپی درون آن می چرخد و به احساس کننده هایی می خورد که حرکات افقی و عمودی را در کامپیوتر انجام می دهند
mechanical mouse mouse حرکت داده میشود و توپ درون آن می چرخد و به احساس کننده ها که حرکات افق و عمودی را کنترل می کنند برخورد میکند
auto توانایی یک مدار برای احساس کردن و انتخاب خودکار نرخ صحیحی برای یک خط
autos توانایی یک مدار برای احساس کردن و انتخاب خودکار نرخ صحیحی برای یک خط
presentiments عقیده قبلی نسبت بچیزی احساس وقوع امری از پیش روشن بینی قبلی
presentiment عقیده قبلی نسبت بچیزی احساس وقوع امری از پیش روشن بینی قبلی
Free style [سبک قرن نوزده در احساس سبک کلاسیک و دومستیک]
to feel any one's pulse حس کردن احساس کردن دریافتن
touch وسیله مسط ح که محل و چیزی که سطح آنرا لمس کرده است احساس میکند برای کنترل محل نشانه گر یا روشن و خاموش کردن وسیله
touches وسیله مسط ح که محل و چیزی که سطح آنرا لمس کرده است احساس میکند برای کنترل محل نشانه گر یا روشن و خاموش کردن وسیله
quadrature encoding سیستمی که جهت حرکت mouse را مشخص میکند. در یک mouse مکانیکی , دو احساس WS و سیگنال حرکت عمودی و افقی آنرا تشخیص می دهند. با این روش این سیگنالها ارسال می شوند
Recent search history
  Contact• | TermsPrivacy  © 2009 Dictiornary-Farsi.com