Dictiornary-Farsi.com
English Persian Dictionary - Beta version
Home
Enter keyword here!
⌨
Tips
|
Translate!
✘ Close
✘ Close
Total search result: 201 (11 milliseconds)
English
Persian
traction sensation
احساس کشیدگی پوست
Other Matches
extrasensory
ماورای احساس معمولی خارج از احساس عادی
angst
احساس وحشت و نگرانی احساس بیم
synesthesia
احساس سوزش یادرد در یک عضو بدن در اثروجود درد در عضو دیگر بدن احساس متقارن
endermic
انجه که درروی پوست یا دربین پوست عمل میکند
elongation
کشیدگی
kurtosis
کشیدگی
strains
کشیدگی
strain
کشیدگی
scleroderma
مرض پینه خوردگی پوست تصلب پوست
tow
کشش کشیدگی
bulk density
چگالی کشیدگی
bulk modulus
ضریب کشیدگی
stretch reflex
بازتاب کشیدگی
tautness
کشیدگی وسفتی
introversion
بدرون کشیدگی
tows
کشش کشیدگی
transannular strain
کشیدگی دو سر حلقه
angle strain
کشیدگی زاویهای
strain energy
انرژی کشیدگی
pretensioning
پیش کشیدگی
pretension method
روش پیش کشیدگی
muscle tonus
کشیدگی طبیعی عضلانی
tonus
کشیدگی طبیعی عضله
tonicity
کشیدگی طبیعی عضله
dermatological
مربوط به پوست شناسی یا امراض پوست
hamstring pull
کشیدگی عضله پشت ران
baeyer strain theory
نظریه کرنش- کشیدگی بایر
ring strain theory
نظریه کرنش- کشیدگی حلقه
dystonia
اختلال کشیدگی طبیعی عضلانی
charley horse
کشیدگی یا گرفتگی عضلانی ران سوارکار
tones
کشیدگی طبیعی عضله حال و هوا
tone
کشیدگی طبیعی عضله حال و هوا
narrowing
بهم کشیدگی ساقه یا دهنه جوراب
charly horse
کشیدگی یا گرفتگی عضله ران کشتی گیر
skinned
پوست کندن با پوست پوشاندن
skinning
پوست کندن با پوست پوشاندن
skins
پوست کندن با پوست پوشاندن
skin
پوست کندن با پوست پوشاندن
slough
پوست دله زخم پوسته پوسته شدگی پوست انداختن
peel
پوست انداختن پوست
peels
پوست انداختن پوست
tegumnentum
پوست طبیعی پوست
atony
فقدان کشیدگی طبیعی عضلانی فقدان تونوس
atonicity
فقدان کشیدگی طبیعی عضلانی فقدان تونوس
atonia
فقدان کشیدگی طبیعی عضلانی فقدان تونوس
warp tension
کشش نخ های تار
[میزان کشیدگی نخ های چله در دار که یکنواختی آن در بوجود آمدن فرشی یکنواخت و صاف امری ضروری است.]
impression
احساس
sense
احساس
sense
حس احساس
feelings
احساس
feeling
احساس
impressions
احساس
sensing
احساس
sensations
احساس
sensation
احساس
apathetic
بی احساس
aesthesiogenic
احساس زا
aesthsis
احساس
sentiment
احساس
apperception
احساس
sensed
حس احساس
sense line
خط احساس
appriciation
احساس
senses
احساس
thick skinned
بی احساس
percipience
احساس
sensed
احساس
senses
حس احساس
esthesis
احساس
gusto
احساس
euthymia
احساس سرحالی
sensation of hunger
احساس گرسنگی
pang
احساس بد وناگهانی
sense switch
گزینهء احساس
supersensory
مافوق احساس
sense wire
سیم احساس
feelers
احساس کننده
sense organ
عامل احساس
sensorium
مرکز احساس
humiliation
احساس حقارت
impassible
فاقد احساس
itchiness
احساس خارش
feeler
احساس کننده
tail between one's legs
<idiom>
احساس شرمندگی
perception
دریافت احساس
subjective sensation
احساس غیرعینی
limen
استانه احساس
aggro
احساس پرخاشگری
antipathy
احساس مخالف
handles
احساس بادست
appreciating
احساس کردن
appreciates
احساس کردن
appreciated
احساس کردن
appreciate
احساس کردن
heavy heart
<idiom>
احساس ناراحتی
nostalgia
احساس غربت
feel
احساس کردن
feels
احساس کردن
handle
احساس بادست
perceptions
دریافت احساس
malease
احساس مرض
feeling of inadequacy
احساس نابسندگی
sense
احساس کردن
sensed
احساس کردن
aesthesia
قوه احساس
amenability
احساس مسئولیت
stolidly
فاقد احساس
stolid
فاقد احساس
carebaria
احساس فشار در سر
senses
احساس کردن
feeling of inadequacy
احساس بی کفایتی
chilled to the bones
<idiom>
احساس یخ زدگی
malaise
احساس مرض
sensibilities
احساس ودرک هش
sensibility
احساس ودرک هش
esthesiometer
احساس سنج
dreaded
<adj.>
پر از احساس هراس
dual sensation
احساس دوگانه
really
احساس میکنم
guilt feeling
احساس گناه
perished
[British]
[colloquial]
[feeling extremely cold]
<adj.>
احساس یخ زدگی
xanthochroid
شخص بور و سفید پوست شخص مو زرد و سفید پوست
inapprehensible
نامفهوم غیرقابل احساس
feel a bit under the weather
<idiom>
[یک کم احساس مریضی کردن]
hate one's guts
<idiom>
احساس انزجار از کسی
palpability
قابل احساس و لمس
ill at ease
<idiom>
احساس عصبانیت وناراحتی
give voice to
<idiom>
احساس ونظرت رابیان کن
feel like a million dollars
<idiom>
احساس خوبی داشتن
to feel cold
احساس سردی کردن
to freeze
احساس سردی کردن
wamble
احساس تهوع کردن
warm one's blood/heart
<idiom>
احساس راحتی کردن
too big for one's breeches/boots
<idiom>
احساس بزرگی کردن
impercipient
بی احساس ادم بی بصیرت
To feel lonely (lonesme).
احساس تنهائی کردن
sense winding
سیم پیچ احساس
anhedonia
فقدان احساس لذت
a pang of hunger
احساس ناگهانی گرسنگی
to be humbled
احساس فروتنی کردن
forefeel
ازپیش احساس کردن
apperceptive
وابسته به درک و احساس
to feel humbled
احساس فروتنی کردن
unreality feeling
احساس ناواقعی بودن
referred sensation
احساس جابه جا شده
scunner
احساس نفرت کردن
ahedonia
فقدان احساس لذت
to t. on any one's corn
احساس کسی راجریحه دارکردن
sensate
اماده پذیرش حس احساس کردن
a pang of love
احساس رنج آور عشق
impassibly
بی نشان دادن احساس درد
amoral
بدون احساس مسئولیت اخلاقی
to feel a pang of jealousy
ناگهانی احساس حسادت کردن
intangibly
چنانکه نتوان احساس کرد
hunch
فن احساس وقوع امری در اینده
to feel fear
احساس ترس کردن
[داشتن]
I feel faint with hunger.
از گرسنگی احساس ضعف می کنم.
prenotion
احساس قبلی نسبت بچیزی
Do you feel hungry?
شما احساس گرسنگی می کنید؟
to feel humbled
احساس شکسته نفسی کردن
to be humbled
احساس شکسته نفسی کردن
hunching
فن احساس وقوع امری در اینده
hunches
فن احساس وقوع امری در اینده
hunched
فن احساس وقوع امری در اینده
I've got the munchies.
یکدفعه احساس گرسنگی میکنم.
esthesia
فرفیت احساس و ادراک حساسیت
dysphoria
بیقراری احساس ملالت وکسالت
sensory
وابسته به مرکز احساس حساس
abklingen
محو شدن تدریجی احساس
valetudinarianism
احساس ضعف و سستی وسواس سلامتی
pins and needles
احساس مورمور در اثر خواب رفتگی
impassively
بی نشان دادن احساس درد یاعاطفه
membrane keyboard
احساس کننده فشار را فعال میکند
conscience-stricken
دچار ناراحتی وجدان یا احساس گناه
prickling
احساس سوزن سوزنی یا تیغ تیغی
I'm not a bit hungry.
یکخورده هم احساس گرسنگی نمی کنم.
to be touched
[hit]
by a pang of regret
ناگهانی احساس پشیمانی
[افسوس]
کردن
nurse a grudge
<idiom>
احساس تنفر از بعضی مردم را داشتن
siege mentality
احساس مورد حمله و خصومت بودن
see one's way clear to do something
<idiom>
احساس از عهده کاری برآمدن را داشتن
(the) creeps
<idiom>
احساس تنفر ویا ترس شدید
the bird is p of that event
مرغ وقوع ان رویدادرا ازپیش احساس میکند
to feel a pang of guilt
ناگهانی احساس بکنند که گناه کار هستند
he felt a t. on his shoulder
احساس دست بخوردگی روی شانه خودکرد
have half a mind
<idiom>
احساس وسوسه کردن بیشتر از تحمل نداشتن
sensitive
آنچه حتی تغییرات کوچک را هم احساس میکند
consternate
احساس تحیر و وحشت کردن متوحش شدن
subliminal
غیر کافی برای ایجاد تحریک عصبی یا احساس
subliminally
غیر کافی برای ایجاد تحریک عصبی یا احساس
to be on a guilt trip
<idiom>
احساس خیالی داشتن که مقصر هستنند
[اصطلاح روزمره]
to feel like something
احساس که شبیه به چیزی باشد کردن
[مثال پارچه]
misses
از دست دادن احساس فقدان چیزی راکردن گم کردن
missed
از دست دادن احساس فقدان چیزی راکردن گم کردن
miss
از دست دادن احساس فقدان چیزی راکردن گم کردن
impalpably
چنانکه لتوان با لامسه احساس کرد بطور بسیارنرم
chilled to the bones
<idiom>
نفوذ سوز سرما تا مغز استخوان
[احساس یخ زدگی]
telesthesia
احساس چیزی از مسافت دوربدون دخالت حواس پنجگانه
Her teacher's presence caused her considerable discomfort.
بودن دبیر او
[زن]
احساس ناراحتی زیادی برای او
[زن]
ایجاد کرد.
He felt like he'd finally broken the jinx.
او
[مرد]
این احساس را میکرد که بالاخره طلسم را شکنده بود.
She is laying a guilt trip on
[is guilt-tripping]
me for not breast feeding.
او
[زن]
به من احساس گناه کاربودن میدهد چونکه من
[به او]
شیر پستان نمی دهم.
Recent search history
✘ Close
Contact
|
Terms
|
Privacy
© 2009 Dictiornary-Farsi.com