Dictiornary-Farsi.com
English Persian Dictionary - Beta version
Home
Enter keyword here!
⌨
Tips
|
Translate!
✘ Close
✘ Close
Total search result: 203 (37 milliseconds)
English
Persian
operate
اداره کردن راه انداختن
operated
اداره کردن راه انداختن
operates
اداره کردن راه انداختن
Other Matches
yamen
اداره یا مقام رسمی مندرین یا کارمند دارای رتبه اداره دولتی
drops
گل پس از چرخیدن روی حلقه بسکتبال به زمین انداختن انداختن گوی گلف به سوراخ به زمین انداختن توپ پس ازبل گرفتن
dropped
گل پس از چرخیدن روی حلقه بسکتبال به زمین انداختن انداختن گوی گلف به سوراخ به زمین انداختن توپ پس ازبل گرفتن
drop
گل پس از چرخیدن روی حلقه بسکتبال به زمین انداختن انداختن گوی گلف به سوراخ به زمین انداختن توپ پس ازبل گرفتن
dropping
گل پس از چرخیدن روی حلقه بسکتبال به زمین انداختن انداختن گوی گلف به سوراخ به زمین انداختن توپ پس ازبل گرفتن
to register
[with a body]
اسم نویسی کردن
[خود را معرفی کردن]
[در اداره ای]
[اصطلاح رسمی]
totalitarianize
تبدیل بحکومت یکه تاز کردن بصورت حکومت مطلقه واستبدادی اداره کردن
rule
اداره کردن
manage
اداره کردن
maintain
اداره کردن
misgovern
بد اداره کردن
helms
اداره کردن
mismanage
بد اداره کردن
mismanages
بد اداره کردن
operate
اداره کردن
administers
:اداره کردن
administering
:اداره کردن
administered
:اداره کردن
administer
اداره کردن
stage manage
اداره کردن
stage-manage
اداره کردن
stage-managed
اداره کردن
stage-manages
اداره کردن
stage-managing
اداره کردن
operates
اداره کردن
operated
اداره کردن
mismanaging
بد اداره کردن
helm
اداره کردن
wielding
اداره کردن
wields
اداره کردن
mishandle
بد اداره کردن
mishandled
بد اداره کردن
mishandles
بد اداره کردن
mishandling
بد اداره کردن
administration
اداره کردن
wielded
اداره کردن
direct
اداره کردن
directed
اداره کردن
directs
اداره کردن
maladminister
بد اداره کردن
man
اداره کردن
mans
اداره کردن
gestion
اداره کردن
aminister
اداره کردن
wield
اداره کردن
administrations
اداره کردن
officiating
اداره کردن
conducting
اداره کردن
conduct
اداره کردن
officiate
اداره کردن
officiated
اداره کردن
manage
اداره کردن
manages
اداره کردن
managing
اداره کردن
conducts
اداره کردن
runs
اداره کردن
conducted
اداره کردن
mismanaged
بد اداره کردن
run
اداره کردن
officiates
اداره کردن
managed
اداره کردن
policy
اداره یاحکومت کردن
policies
اداره یاحکومت کردن
personnel management
اداره کردن پرسنلی
manageable
قابل اداره کردن
steered
حکومت اداره کردن
manhandling
باخشونت اداره کردن
manhandles
باخشونت اداره کردن
manhandled
باخشونت اداره کردن
manhandle
باخشونت اداره کردن
steers
حکومت اداره کردن
steer
حکومت اداره کردن
to give somebody the runaround
<idiom>
کسی را سر به سر کردن
[در اداره ای]
scotland yard
اداره مرکزی جدیدی برای شهربانی لندن در کناررود تایمز بنا شده است اداره جنایی که نام اختصاری ان cid میباشد نیز جزء این سازمان است
engineers
اداره کردن طرح کردن و ساختن
engineered
اداره کردن طرح کردن و ساختن
superintend
ریاست یا نظارت کردن بر اداره کردن
superintended
ریاست یا نظارت کردن بر اداره کردن
superintending
ریاست یا نظارت کردن بر اداره کردن
directing
اداره کردن روانه کردن وسایل
engineer
اداره کردن طرح کردن و ساختن
superintends
ریاست یا نظارت کردن بر اداره کردن
conducted
اداره کردن کشیده شدن
hunts
اداره کردن تازیها در شکار
hunted
اداره کردن تازیها در شکار
maladminister
بطور سوء اداره کردن
conducts
اداره کردن کشیده شدن
conduct
اداره کردن کشیده شدن
conducting
اداره کردن کشیده شدن
hunt
اداره کردن تازیها در شکار
handle
اداره کردن بازی مددکاری بوکسور
officiating
بعنوان داور مسابقات را اداره کردن
polices
مامورین شهربانی با پلیس اداره کردن
handles
اداره کردن بازی مددکاری بوکسور
policed
مامورین شهربانی با پلیس اداره کردن
officiates
بعنوان داور مسابقات را اداره کردن
polices
بوسیله پلیس اداره وکنترل کردن
Its no joke running a factory .
اداره کردن یک کارخانه شوخی نیست
parochiality
اداره کردن اموریک بخش یابلوک
natarize
دفتر اسناد رسمی را اداره کردن
to carry oneself
خودرا اداره کردن یابوضعی دراوردن
officiate
بعنوان داور مسابقات را اداره کردن
to blunder away
بواسطه سوء اداره تلف کردن
policed
بوسیله پلیس اداره وکنترل کردن
officiated
بعنوان داور مسابقات را اداره کردن
police
مامورین شهربانی با پلیس اداره کردن
police
بوسیله پلیس اداره وکنترل کردن
regie
اداره کردن مالیات مستقیم توسطخود دولت
sponsor
سرپرستی کردن اداره کننده تمرین کفیل خرج
sponsoring
سرپرستی کردن اداره کننده تمرین کفیل خرج
sponsors
سرپرستی کردن اداره کننده تمرین کفیل خرج
to shoot oneself in the foot
<idiom>
بد اداره کردن
[چیزی مربوط به خود شخص]
[اصطلاح]
To conduct a meeting in an orderly manner.
جلسه ای رابا نظم وتر تیب اداره کردن
manipulate
اداره کردن دستکاری کردن
manipulated
اداره کردن دستکاری کردن
manipulates
اداره کردن دستکاری کردن
moderate
اداره کردن تعدیل کردن
keep
اداره کردن محافظت کردن
executed
اداره کردن قانونی کردن
moderated
اداره کردن تعدیل کردن
moderates
اداره کردن تعدیل کردن
moderating
اداره کردن تعدیل کردن
execute
اداره کردن قانونی کردن
chairman
ریاست کردن اداره کردن
chairmen
ریاست کردن اداره کردن
executes
اداره کردن قانونی کردن
executing
اداره کردن قانونی کردن
presiding
اداره کردن هدایت کردن
preside
اداره کردن هدایت کردن
keeps
اداره کردن محافظت کردن
presides
اداره کردن هدایت کردن
presided
اداره کردن هدایت کردن
directs
اداره کردن هدایت کردن
direct
اداره کردن هدایت کردن
directed
اداره کردن هدایت کردن
headquarters
اداره کل اداره مرکزی
to register with the police
نشانی خود را در اداره پلیس ثبت کردن
[نقل منزل]
launching
به اب انداختن کشتی پرداخت کردن گلوله یا موشک شروع کردن کار
launches
به اب انداختن کشتی پرداخت کردن گلوله یا موشک شروع کردن کار
launch
به اب انداختن کشتی پرداخت کردن گلوله یا موشک شروع کردن کار
launched
به اب انداختن کشتی پرداخت کردن گلوله یا موشک شروع کردن کار
entrance
مدهوش کردن دربیهوشی یاغش انداختن ازخودبیخودکردن زیادشیفته کردن
entranced
مدهوش کردن دربیهوشی یاغش انداختن ازخودبیخودکردن زیادشیفته کردن
entrances
مدهوش کردن دربیهوشی یاغش انداختن ازخودبیخودکردن زیادشیفته کردن
to cut out
بریدن ودراوردن- پیش دستی کردن بر- اماده کردن-انداختن
entrancing
مدهوش کردن دربیهوشی یاغش انداختن ازخودبیخودکردن زیادشیفته کردن
primming
بتونه کاری کردن راه انداختن موتور یا گرم کردن ان
operates
به کار انداختن خرید و فروش کردن معامله کردن
operated
به کار انداختن خرید و فروش کردن معامله کردن
operate
به کار انداختن خرید و فروش کردن معامله کردن
personnel
کارمندان مجموعه کارمندان یک اداره اداره کارگزینی
bring down
به زمین انداختن حریف انداختن شکار
trachle
تصادم کردن خسته کردن بزحمت انداختن
slot
انداختن چفت کردن
to let fly
انداختن تیرخالی کردن
put
تعویض کردن انداختن
to set off
انداختن برابر کردن
slotting
انداختن چفت کردن
puts
تعویض کردن انداختن
lay aside
پس انداز کردن انداختن
slots
انداختن چفت کردن
launching
انداختن پرت کردن
tossing
پرت کردن انداختن
launches
انداختن پرت کردن
launch
انداختن پرت کردن
tossed
پرت کردن انداختن
toss
پرت کردن انداختن
to put by
دور انداختن رد کردن
hurtling
پرت کردن انداختن
launched
انداختن پرت کردن
tosses
پرت کردن انداختن
putting
تعویض کردن انداختن
spit
سوراخ کردن تف انداختن
hurtles
پرت کردن انداختن
spits
سوراخ کردن تف انداختن
hurtle
پرت کردن انداختن
hurtled
پرت کردن انداختن
horrify
بهراس انداختن به بیم انداختن
horrifying
بهراس انداختن به بیم انداختن
jeopard
بخطر انداختن بمخاطره انداختن
horrifies
بهراس انداختن به بیم انداختن
horrified
بهراس انداختن به بیم انداختن
involving
گیر انداختن وارد کردن
to play the fool with any one
کسیرادست انداختن کسیرامسخره کردن
prorogate
تعطیل کردن بتعویق انداختن
retards
عقب انداختن اهسته کردن
postpone
بتعویق انداختن موکول کردن
postponed
بتعویق انداختن موکول کردن
kid
دست انداختن مسخره کردن
kidded
دست انداختن مسخره کردن
paralyze
از کار انداختن بیحس کردن
prorogue
تعطیل کردن بتعویق انداختن
kidding
دست انداختن مسخره کردن
back
پشتی کردن پشت انداختن
retarding
عقب انداختن اهسته کردن
turn on
بجریان انداختن روشن کردن
groove
خط انداختن شیار دار کردن
grooves
خط انداختن شیار دار کردن
retard
عقب انداختن اهسته کردن
involves
گیر انداختن وارد کردن
Recent search history
✘ Close
Contact
|
Terms
|
Privacy
© 2009 Dictiornary-Farsi.com