English Persian Dictionary - Beta version
 
 
Home
 
     

Enter keyword here!
  Tips | Translate!
✘ Close
✘ Close
Total search result: 141 (7 milliseconds)
English Persian
i was not my self از خود بیخود شده بودم بهوش نبودم
Other Matches
i had scarely arrived تازه وارد شده بودم که هنوز وارد نشده بودم که ...
he was too much for me من حریف او نبودم
i was not satisfied with him از او خوشنود یا راضی نبودم
if i had thought of that هیچ درفکرش نبودم
I wasnt drunk , but just tight. مست نبودم فقط کله ام قدری گرم شده بود
i had half a mind to go چندان مایل برفتن نبودم انقدر ها میل نداشتم بروم
conscious بهوش
soberly بهوش
sober بهوش
i was up late last night بودم
i was under his roof او بودم
was:iwas من بودم
bring round بهوش اوردن
resuscitation بهوش اوری
resuscitator بهوش اورنده
recovers بهوش امدن
recovering بهوش امدن
to bring round بهوش اوردن
bring to بهوش اوردن
come round بهوش امدن
he came to his senses بهوش امد
he is out of his senses بهوش نیست
resusctate بهوش اوردن
revivification بهوش اوردن
to recover oneself بهوش امدن
recover بهوش امدن
recovery بهوش امدن
revivified بهوش اوردن
revivifies بهوش اوردن
soberly بهوش اوردن
respire بهوش امدن
recoveries بهوش امدن
respired بهوش امدن
respires بهوش امدن
respiring بهوش امدن
revivify بهوش اوردن
revivifying بهوش اوردن
sober بهوش اوردن
i was under his roof مهمان او بودم
i was in the garden در باغ بودم
if i were اگر من بودم
i passed an uneasy night ناراحت بودم
i was on the watch for it مراقب ان بودم
were i in his skin اگر بجای او بودم
had i seen him اگر من او را دیده بودم
i was absent for a while یک مدتی غایب بودم
i had been caught گرفته شده بودم
i was about to go در شرف رفتن بودم
i was under theimpression that به این عقیده بودم که ...
I was so tired that … آنقدر خسته بودم که ...
i wish i were کاش من مرغی بودم
i would i were a child ای کاش بچه بودم
the wall پشت دیوارایستاده بودم
motiveless بیخود
aimlessly بیخود
in vain بیخود
to no purpose بیخود
purposelessly بیخود
beside one's self بیخود
idle بیخود
idles بیخود
idlest بیخود
gratuitous بیخود
causelessly بیخود
idled بیخود
resuscitate اجحیا کردن بهوش اوردن
refocillate بهوش اوردن جان بخشیدن
resuscitating اجحیا کردن بهوش اوردن
resuscitates اجحیا کردن بهوش اوردن
resuscitated اجحیا کردن بهوش اوردن
to take notice اعتنا کردن بهوش بودن
reviviscence بهوش اوری نیرو بخشی
coscious هوشیار- بهوش- ملتفت-اگاه
If I were you. IF I were in your shoes. اگر جای شما بودم
I was waist deep in water . با کمر درآب فرورفته بودم
How was I supposed to know . After all I didnt have a crystal ball. مگر کف دستم را بو کرده بودم.
if i were you اگر من جای شما بودم
were i in your place اگر جای شما بودم
I told you , didnt I ? من که بتو گفتم ( گفته بودم )
If I were in your place. . . اگر بجای شما بودم …
I wish I were rich . کاش ( کاشکی ) پولدار بودم
I saw it for myself . I was an eye –witness خودم شاهد قضیه بودم
I was an eye witness to what happened. من حاضر وناظر وقا یع بودم
I happened to be there when …. اتفاقا" من آنجا بودم وقتیکه …
I was standing at the street corner . درگوشه خیابان ایستاده بودم
I was sound asleep when he knocked. وقتیکه در زد غرق خواب بودم
i was in an awkword p بد جوری گیر کرده بودم
I had no choice ( alternative ) but to marry her . محکوم بودم که با اوازدواج کنم
in my raw youth در روزگارجوانی که خام وناازموده بودم
zonked از خود بیخود
ineffectual struggle تقلای بیخود
phobias ترس بیخود
out of one's wits از خود بیخود
phobia ترس بیخود
lostlabour زحمت بیخود
insolence ادعای بیخود
revives باز جان بخشیدن بهوش امدن
revive باز جان بخشیدن بهوش امدن
revived باز جان بخشیدن بهوش امدن
reviver تجدید حیات کننده بهوش اورنده
mind your p's and qs در گفتار و کردار خود بهوش باشید
u.sings[ and+] با انهایی که من دیده بودم فرق داشت
he undid what i had done انچه من رشته بودم او پنبه کرد
i was the second to speak دومین کسی که سخن گفت من بودم
I was up all night in my bed. من تمام شب را در تخت خوابم بیدار بودم.
unprovoked بی جهت بیداعی بیخود
For no reason at all, for no rhyme or reason. بیخود وبی جهت
infatuate از خود بیخود احمقانه
he complained with reason بیخود شکایت نمیکرد
on the impluse of the moment بیخود بدون دلیل
raptured از خود بیخود شده
To be beside oneself. To be carried away. از خود بیخود شدن
overreacted بیخود احساساتی شدن
overreact بیخود احساساتی شدن
overreacting بیخود احساساتی شدن
hyp or hyps افسردگی بیخود سودا
overreacts بیخود احساساتی شدن
I acted as interpreter for the Prime Minister at yesterday's meeting. من در جلسه دیروز مترجم نخست وزیر بودم.
overreacted بیخود واکنش نشان دادن
frills چیز بیخود یاغیر ضروری
frill چیز بیخود یاغیر ضروری
i was f.beside myself به کلی از خود بیخود شدم
do not waste your breath خودتان را بیخود خسته نکنید
overreacts بیخود واکنش نشان دادن
overreact بیخود واکنش نشان دادن
overreacting بیخود واکنش نشان دادن
rapture از خود بیخود کردن خلسه
raptures از خود بیخود کردن خلسه
Dont kid yourself . dont delude yourself. بیخود دلت را خوش نکن
He is not the boss for nothing. بیخود نیست رئیس شده
I have been deceived in you . درمورد تو گول خورده بودم ( آن نبودی که فکر می کردم )
ravish مسحور کردن از خود بیخود شدن
ravishes مسحور کردن از خود بیخود شدن
ravished مسحور کردن از خود بیخود شدن
I was absolutely infuriated. کارد میزدی خونم در نمی آمد [بی نهایت عصبانی بودم]
infatuate شیفته و شیدا شدن از خود بیخود کردن
to be in one's right mind دارای عقل سلیم بودن بهوش بودن
we were not ourselves از خود بیخود شده بودیم بیهوش بودیم
The climate of Europe desnt suit me. حال آمدن ( بهوش آمدن )
He has no business to interfere. بیخود می کند دخالت می کند
Recent search history
Search history is off. Activate
  Contact• | TermsPrivacy  © 2009 Dictiornary-Farsi.com