Dictiornary-Farsi | استیک متوسط سرخ یا پخته شده | Persian/Farsi English Dictionary انگلیسی فارسی

Total search result: 201 (11 milliseconds)

English	Persian
medium steak	استیک متوسط سرخ یا پخته شده


Other Matches

well-done steak	استیک کاملا پخته
underdone steak	استیک آبدار
acetic acid	استیک اسید
galcial acetic acid	استیک اسید یخی
acetum	حل مواد معطر درمحلولی مرکب از اسید استیک و الکل و اب
terracotta	گل پخته
coction	پخته
ripe	پخته
riper	پخته
ripest	پخته
underdone	کم پخته
half baked	نیم پخته
slack baked	نیم پخته
sodden	نیم پخته
biffin	سیب پخته
samel	نیم پخته
burnt brick	خشت پخته
half-baked	نیم پخته
boiled	پخته شده
fired brick	اجر پخته
spatchcock	بشتاب پخته
dough baked	نیم پخته
well done	خوب پخته
sunbaked	افتاب پخته
soden	نیم پخته
it was cooked to rags	انقدر پخته شدکه له شد
sunny side up	فقط یک طرفش پخته
hard baked	سفت پخته شده
arch brick	اجر زیاد پخته
it is half cooked	نیم پخته است
liverwurst	سوسیس جگر پخته
boild egg	تخم مرغ پخته
cold cuts	گوشت پخته سرد
convenience foods	خوراک پیش پخته
underdo	نیم پخته کردن
rarest	لطیف نیم پخته
rarer	لطیف نیم پخته
luncheon meat	گوشت پخته و آماده
warmed over	دوباره پخته شده
He has cooked a pottage for you. <proverb>	برایت آش پخته است .
rare	لطیف نیم پخته
underbaked	نیم پخته ناپخته
convenience food	خوراک پیش پخته
stroganoff	گوشت پخته نازک با خردل
first class brick	اجر خوب پخته شده
warmed over	زیادتر ازمعمول پخته شده
boild egg soft	تخم مرغ پخته عسلی
boild egg hard	تخم مرغ پخته سفت
body brick	اجر خوب پخته شده
I want my steak well done.	می خواهم استیکم خوب پخته با شد
overdone	خیلی پخته و سرخ شده
baked meat	شیرینی اردی غذای پخته
bakemeat	شیرینی اردی غذای پخته
Cooked vegetables digest easily.	سبزی پخته زود هضم است.
gigot	ران گوسفند و غیره که پخته باشد
pale brick	اجری که خوب پخته نشده است
succotash	غذای مرکب از لوبیا ومغزذرت پخته
cow heel	پاچه گاو پخته و دلمه شده
hash	گوشت وسبزههای پخته که باهم بیامیزند امیزش
dumplings	نوعی پودینگ که محتوی میوه پخته است
dumpling	نوعی پودینگ که محتوی میوه پخته است
The project is not fully developed yet.	این طرح هنوز پخته وآماده نیست
baked beans	لوبیای قرمز پخته شده و گوشت خوک
fully cooked <adj.>	کاملا پخته [برای گوشت] [غذا و آشپزخانه]
well done [fully cooked] <adj.>	کاملا پخته [برای گوشت] [غذا و آشپزخانه]
apple dumpling	شیرینی پخته شده با سیب درونش [آشپزی]
waffled	کلوچه یا نان پخته شده درقالبهای دو پارچه اهنی
waffles	کلوچه یا نان پخته شده درقالبهای دو پارچه اهنی
waffle	کلوچه یا نان پخته شده درقالبهای دو پارچه اهنی
waffling	کلوچه یا نان پخته شده درقالبهای دو پارچه اهنی
The meet is overdone.	این گوشت خیلی پخته و سرخ شده است.
broth	غذای مایعی مرکب از گوشت یاماهی وحبوبات وسبزیهای پخته
macedoine	مخلوطی ازسبزیجات پخته که در سالاد یاروی لرزانک وامثال ان بکارمیرود
hominy	ذرت پوست کنده که با اب جوش یا شیر پخته شده باشد
strudel	ورقه نازک خمیر پخته که لوله شده و لای ان شیرینی باشد
parfait	دسریخ زده مرکب از سرشیروتخم مرغ پخته وشربت ومواد دیگری
processed silk	ابریشم پخته [ابریشمی که صمغ آن گرفته شده و آماده ریسندگی و یا رنگرزی است.]
mean sea level	ارتفاع متوسط از سطح دریا ارتفاع متوسط اب دریا
moderates	متوسط
intermedial	متوسط
moderate	متوسط
moderated	متوسط
life expectancy	سن متوسط
moderating	متوسط
mediums	متوسط
medium	متوسط
life expectancies	سن متوسط
mediocre	متوسط
average limit of ice	حد متوسط یخ
averaged	متوسط
averages	متوسط
averages	حد متوسط
mesne	متوسط
medium gravle	شن متوسط
mean	متوسط
average	متوسط
average	حد متوسط
meanest	متوسط
averaged	حد متوسط
averaging	متوسط
tolerable	متوسط
modals	متوسط
osculant	متوسط
intermediate	متوسط
meaner	متوسط
meant	متوسط
modal	متوسط
averaging	حد متوسط
mean velocity	سرعت متوسط
medial	میانه متوسط
medially	بطورمیانه یا متوسط
middlingly	بطور متوسط
mean speed	سرعت متوسط
mean stress	خستگی متوسط
average voltage	ولتاژ متوسط
averagly	بطور متوسط
averagely	بطور متوسط
average yield	بازده متوسط
average total cost	هزینه متوسط کل
mean variation	تغییر متوسط
mean value	مقدار متوسط
weighted average	متوسط وزنی
average speed	سرعت متوسط
average variable cost	هزینه متوسط
mean time	ساعت متوسط
mean time	زمان متوسط
average revenue	درامد متوسط
average value	مقدار متوسط
median gray	خاکستری متوسط
median income	درامد متوسط
m.f.	بسامد متوسط
intermediate high voltage line	خط فشار متوسط
sort of	بمیزان متوسط
mid range	برد متوسط
middle price	قیمت متوسط
moderate speed	سرعت متوسط
intermediately	بطور متوسط
monthly average	متوسط ماهیانه
on the a	بطور متوسط
sort of	بمقدار متوسط
intermediate pressure	فشار متوسط
girder bridge	پل بیلی متوسط
secondarily	بطور متوسط
intermediate lampholder	سر پیچ متوسط
intermediate hurdle	مانع متوسط
m.f.	فرکانس متوسط
mean chord	وتر متوسط
mean daily	متوسط روزانه
mediterranean sea	بحر متوسط
true power	توان متوسط
medium artillery	توپخانه متوسط
medium carbon steel	فولادباکربن متوسط
mean price	قیمت متوسط
medium cloud	ابرهای متوسط
mean life	عمر متوسط
mean deviation	انحراف متوسط
mean income	درامد متوسط
medium frequency	بسامد متوسط
medium scale	در مقیاس متوسط
medium voltage	ولتاژ متوسط
subaverage	زیر حد متوسط
mean depth	عمق متوسط
intermediate contrast	تغایر متوسط
average return	بازده متوسط
halftones	رنگ متوسط
thin	تیم متوسط
averaging	مقدار متوسط
above average <adj.>	بالاتر از حد متوسط
above-average <adj.>	بالاتر از حد متوسط
averaging	میانه متوسط
over-average <adj.>	بالاتر از حد متوسط
above average <adj.>	بیشتر از حد متوسط
averages	مقدار متوسط
thinned	تیم متوسط
thinners	تیم متوسط
thinnest	تیم متوسط
halftone	رنگ متوسط
duffers	بازیگر متوسط
duffer	بازیگر متوسط
medium wave	موج متوسط
thins	تیم متوسط
above-average <adj.>	بیشتر از حد متوسط
over-average <adj.>	بیشتر از حد متوسط
meanest	میانه متوسط
meaner	میانه متوسط
average	مقدار متوسط
averages	میانه متوسط
above average <adj.>	بیش از حد متوسط
average	میانه متوسط
above-average <adj.>	بیش از حد متوسط
averaged	مقدار متوسط
over-average <adj.>	بیش از حد متوسط
averaged	میانه متوسط
mean	میانه متوسط
every Tom, Dick and Harry <idiom>	طبقه متوسط
average expense	هزینه متوسط
average efficiency	بازده متوسط
average discharge	بده متوسط
average deviation	انحراف متوسط
average depth	عمق متوسط