Dictiornary-Farsi.com
English Persian Dictionary - Beta version
Home
Enter keyword here!
⌨
Tips
|
Translate!
✘ Close
✘ Close
Total search result: 204 (37 milliseconds)
English
Persian
implement
انجام دادن یا اجرا کردن چیزی
implemented
انجام دادن یا اجرا کردن چیزی
implementing
انجام دادن یا اجرا کردن چیزی
implements
انجام دادن یا اجرا کردن چیزی
Other Matches
continues
ادامه دادن چیزی یا انجام دادن چیزی که زودتر انجام می دادید
continue
ادامه دادن چیزی یا انجام دادن چیزی که زودتر انجام می دادید
redo
انجام دادن مجدد چیزی
redoes
انجام دادن مجدد چیزی
redoing
انجام دادن مجدد چیزی
redid
انجام دادن مجدد چیزی
finish
انجام دادن چیزی تا انتها
finishes
انجام دادن چیزی تا انتها
redone
انجام دادن مجدد چیزی
to depict somebody or something
[as something]
کسی یا چیزی را بعنوان چیزی توصیف کردن
[وصف کردن]
[شرح دادن ]
[نمایش دادن]
to work it
<idiom>
چیزی را انجام دادن و به پایان رساندن
rushed
برسر چیزی پریدن کاری را با عجله و اشتیاق انجام دادن
rush
برسر چیزی پریدن کاری را با عجله و اشتیاق انجام دادن
rushing
برسر چیزی پریدن کاری را با عجله و اشتیاق انجام دادن
to spotlessly perform something
اجرا کردن چیزی بطور بی ایراد
reach out with an olive branch
[انجام دادن کار یا گفتن چیزی که نشان میدهد شما میخواهید به ناسازگاری با دیگری خاتمه دهید.]
reach out with an olive branch
<idiom>
[انجام دادن کار یا گفتن چیزی که نشان میدهد شما میخواهید به ناسازگاری با دیگری خاتمه دهید.]
conducts
هدایت کردن انتقال دادن انجام دادن رفتار
conducting
هدایت کردن انتقال دادن انجام دادن رفتار
conducted
هدایت کردن انتقال دادن انجام دادن رفتار
conduct
هدایت کردن انتقال دادن انجام دادن رفتار
put up to
<idiom>
وسوسه کردن کسی برای انجام چیزی
rub someone the wrong way
<idiom>
خشمگین کردن با چیزی که شخص میگوید یا انجام می دهد
to portray somebody
[something]
نمایش دادن کسی یا چیزی
[رل کسی یا چیزی را بازی کردن]
[کسی یا چیزی را مجسم کردن]
to get in somebody's way
مانع کردن کسی
[چیزی]
که بتواند کارش را انجام دهد
passed
صادر شدن فتوی دادن تصویب و قابل اجرا کردن
passes
صادر شدن فتوی دادن تصویب و قابل اجرا کردن
pass
صادر شدن فتوی دادن تصویب و قابل اجرا کردن
like a duck takes the water
[Idiom]
کاری را تند یاد بگیرند انجام بدهند و از انجام دادن آن لذت ببرند
administers
انجام دادن اعدام کردن
do
انجام دادن کفایت کردن
consummates
انجام دادن عروسی کردن
administering
انجام دادن اعدام کردن
completing
کامل کردن انجام دادن
completed
کامل کردن انجام دادن
consummated
انجام دادن عروسی کردن
completes
کامل کردن انجام دادن
complete
کامل کردن انجام دادن
administered
انجام دادن اعدام کردن
to go to
رسیدگی کردن انجام دادن
consummate
انجام دادن عروسی کردن
consummating
انجام دادن عروسی کردن
calebrate
باتشریفات انجام دادن مشهور کردن
huddle
ناقص انجام دادن ازدحام کردن
huddling
ناقص انجام دادن ازدحام کردن
see to (something)
<idiom>
شرکت کردن یا کاری را انجام دادن
huddled
ناقص انجام دادن ازدحام کردن
To clinch (close)the deal.
معامله راتمام کردن ( انجام دادن )
huddles
ناقص انجام دادن ازدحام کردن
to make an effort to do something
تلاش کردن برای انجام دادن کاری
to turn off
خاموش کردن انجام دادن بیرون اوردن
to try hard to do something
تقلا کردن برای انجام دادن کاری
mutualize
بطور مشترک امری را انجام دادن همزیستی کردن
handing
کمک کردن بادست کاری را انجام دادن یک وجب
to prove oneself
نشان دادن
[ثابت کردن]
توانایی انجام کاری
hand
کمک کردن بادست کاری را انجام دادن یک وجب
emulated
کپی کردن یا رفتار مشابه با چیز دیگری انجام دادن
emulate
کپی کردن یا رفتار مشابه با چیز دیگری انجام دادن
commits
وارد عمل کردن نیروها انجام دادن مرتکب شدن
commit
وارد عمل کردن نیروها انجام دادن مرتکب شدن
emulating
کپی کردن یا رفتار مشابه با چیز دیگری انجام دادن
committing
وارد عمل کردن نیروها انجام دادن مرتکب شدن
committed
وارد عمل کردن نیروها انجام دادن مرتکب شدن
emulates
کپی کردن یا رفتار مشابه با چیز دیگری انجام دادن
consenting
اجازه دادن رضایت دادن و پذیرفتن در مورد کارانجام شده و یا رضایت دادن به اینکه کاری انجام بشود
consented
اجازه دادن رضایت دادن و پذیرفتن در مورد کارانجام شده و یا رضایت دادن به اینکه کاری انجام بشود
consent
اجازه دادن رضایت دادن و پذیرفتن در مورد کارانجام شده و یا رضایت دادن به اینکه کاری انجام بشود
consents
اجازه دادن رضایت دادن و پذیرفتن در مورد کارانجام شده و یا رضایت دادن به اینکه کاری انجام بشود
scratch one's back
<idiom>
کاری را برای کسی انجام دادن به امید اینکه اوهم برای تو انجام دهد
ended
خاتمه دادن یا متوقف کردن چیزی
end
خاتمه دادن یا متوقف کردن چیزی
ends
خاتمه دادن یا متوقف کردن چیزی
unmodified instruction
دستور برنامه که مستقیماگ و بدون تغییرات اجرا میشود تا عملیاتی که باید انجام شود را بدست آورد
outdoing
بهتر از دیگری انجام دادن شکست دادن
outdoes
بهتر از دیگری انجام دادن شکست دادن
outdo
بهتر از دیگری انجام دادن شکست دادن
to pick and choose
درسوا کردن چیزی سلیقه زیادبخرج دادن
To submit something to someone.
چیزی را به کسی تسلیم کردن (ارائه دادن )
dynamically
اختصاص دادن حافظه به یک برنامه در صورت نیاز به جای اختصاص دادن بلاکهایی پیش از اجرا
dynamic
اختصاص دادن حافظه به یک برنامه در صورت نیاز به جای اختصاص دادن بلاکهایی پیش از اجرا
miss
از دست دادن احساس فقدان چیزی راکردن گم کردن
affects
لمس کردن یا تاثیر گذاشتن یا تغییر دادن چیزی
affect
لمس کردن یا تاثیر گذاشتن یا تغییر دادن چیزی
missed
از دست دادن احساس فقدان چیزی راکردن گم کردن
herald
از امدن یاوقوع چیزی خبر دادن اعلام کردن
heralded
از امدن یاوقوع چیزی خبر دادن اعلام کردن
misses
از دست دادن احساس فقدان چیزی راکردن گم کردن
heralds
از امدن یاوقوع چیزی خبر دادن اعلام کردن
heralding
از امدن یاوقوع چیزی خبر دادن اعلام کردن
enclose
احاطه شدن با چیزی . قرار دادن چیزی درون چیز دیگر
enclosing
احاطه شدن با چیزی . قرار دادن چیزی درون چیز دیگر
encloses
احاطه شدن با چیزی . قرار دادن چیزی درون چیز دیگر
pushed
فشردن چیزی یا حرکت دادن چیزی با اعمال فشار روی آن
pushes
فشردن چیزی یا حرکت دادن چیزی با اعمال فشار روی آن
push
فشردن چیزی یا حرکت دادن چیزی با اعمال فشار روی آن
to esteem somebody or something
[for something]
قدر دانستن از
[اعتبار دادن به]
[ارجمند شمردن]
کسی یا چیزی
[بخاطر چیزی ]
decision
دستوربرنامه نویسی شرطی که کنترل را با به همراه داشتن آدرس دستور بعدی که در صورت شرایط ی اجرا میشود مستقیماگ انجام میدهد
decisions
دستوربرنامه نویسی شرطی که کنترل را با به همراه داشتن آدرس دستور بعدی که در صورت شرایط ی اجرا میشود مستقیماگ انجام میدهد
certifying
صحت وسقم چیزی را معلوم کردن شهادت کتبی دادن
certify
صحت وسقم چیزی را معلوم کردن شهادت کتبی دادن
certifies
صحت وسقم چیزی را معلوم کردن شهادت کتبی دادن
to huddle up a piece of work
کاریرا سرهم بندی کردن کاریرا با شتاب انجام دادن
driven
انجام شده توسط چیزی
demands
تقاضا برای انجام چیزی
demand
تقاضا برای انجام چیزی
demanded
تقاضا برای انجام چیزی
to watch something
مراقب
[چیزی]
بودن
[توجه کردن به چیزی]
[چیزی را ملاحظه کردن]
objectives
چیزی که کسی سعی به انجام آن دارد
objective
چیزی که کسی سعی به انجام آن دارد
to purpose something
هدف چیزی
[انجام کاری]
را داشتن
forbids
بیان اینکه چیزی نباید انجام شود
to bite the bullet
<idiom>
پذیرفتن انجام کاری و یا چیزی سخت یا ناخوشایند
let it rip
<idiom>
انجام بیش از اندازه چیزی ،گیرافتادن درکاری
ways and means
طرق و وسایل انجام چیزی تامین معاش
forbid
بیان اینکه چیزی نباید انجام شود
escrow
سندرسمی که بدست شخص ثالثی سپرده شده وپس از انجام شرطی قابل اجرایا قابل اجرا یاقابل ابطال باشد
effectuate
انجام دادن صورت دادن
accession
قابلیت دسترسی قابلیت اجرا و انجام
to put any one up to something
کسیرا از چیزی اگاهی دادن کسیرادر کاری دستور دادن
defined
1-ثبت دادن یک مقدار به متغیر. 2-نسبت دادن خصوصیات پردازنده یا داده به چیزی
define
1-ثبت دادن یک مقدار به متغیر. 2-نسبت دادن خصوصیات پردازنده یا داده به چیزی
defines
1-ثبت دادن یک مقدار به متغیر. 2-نسبت دادن خصوصیات پردازنده یا داده به چیزی
defining
1-ثبت دادن یک مقدار به متغیر. 2-نسبت دادن خصوصیات پردازنده یا داده به چیزی
expand
توسعه دادن و افزایش دادن حجم یا مقدار چیزی
expanding
توسعه دادن و افزایش دادن حجم یا مقدار چیزی
expands
توسعه دادن و افزایش دادن حجم یا مقدار چیزی
completes
عملی که عملوندهای لازم را بازیابی میکند از حافظه و عمل را انجام میدهد و نتیجه و عملوندها را به حافظه بر می گرداند و دستور بعدی برای اجرا را می خواند
complete
عملی که عملوندهای لازم را بازیابی میکند از حافظه و عمل را انجام میدهد و نتیجه و عملوندها را به حافظه بر می گرداند و دستور بعدی برای اجرا را می خواند
completed
عملی که عملوندهای لازم را بازیابی میکند از حافظه و عمل را انجام میدهد و نتیجه و عملوندها را به حافظه بر می گرداند و دستور بعدی برای اجرا را می خواند
completing
عملی که عملوندهای لازم را بازیابی میکند از حافظه و عمل را انجام میدهد و نتیجه و عملوندها را به حافظه بر می گرداند و دستور بعدی برای اجرا را می خواند
delays
مدت زمانی که چیزی دیرتر از برنامه ریزی انجام شود
delaying
مدت زمانی که چیزی دیرتر از برنامه ریزی انجام شود
delay
مدت زمانی که چیزی دیرتر از برنامه ریزی انجام شود
loads
قرار دادن دیسک یا نوار در کامپیوتر تا اجرا شود
load
قرار دادن دیسک یا نوار در کامپیوتر تا اجرا شود
to stop somebody or something
کسی را یا چیزی را نگاه داشتن
[متوقف کردن]
[مانع کسی یا چیزی شدن]
[جلوگیری کردن از کسی یا از چیزی]
inserting
قرار دادن چیزی در چیزی
insert
قرار دادن چیزی در چیزی
to lean something against something
چیزی را به چیزی تکیه دادن
inserts
قرار دادن چیزی در چیزی
fullest
انجام جستجوی چیزی در یک متن در فایل یا پایگاه داده ها و نه در یک فضایی از ملاب
full
انجام جستجوی چیزی در یک متن در فایل یا پایگاه داده ها و نه در یک فضایی از ملاب
to suggest it is appropriate to do so
[matter]
پیشنهاد می کند که برای انجام این کار مناسب باشد
[چیزی ]
let go
<idiom>
به حال خود گذاشتن ،هیچ کاری درمورد چیزی انجام ندادن
to go through
انجام دادن
effected
انجام دادن
furnishing
انجام دادن
furnishes
انجام دادن
furnish
انجام دادن
effect
انجام دادن
put inpractice
انجام دادن
carry out
انجام دادن
make out
<idiom>
انجام دادن
performed
انجام دادن
chare
انجام دادن
perform
انجام دادن
effecting
انجام دادن
cover
انجام دادن
implements
انجام دادن
to follow out
انجام دادن
implementing
انجام دادن
coverings
انجام دادن
covers
انجام دادن
implement
انجام دادن
put on
انجام دادن
actualise
[British]
انجام دادن
go through
انجام دادن
to do a thing the right way
انجام دادن
to carry into execution
انجام دادن
execute
انجام دادن
carry out
انجام دادن
char
انجام دادن
charring
انجام دادن
chars
انجام دادن
fulfill
انجام دادن
to bring to effect
انجام دادن
to bring to an issve
انجام دادن
bring inbeing
انجام دادن
fulfill
[American]
انجام دادن
fulfit
انجام دادن
make a reality
انجام دادن
performs
انجام دادن
accomplish
انجام دادن
to carry through
انجام دادن
accomplishes
انجام دادن
accomplishing
انجام دادن
do up
انجام دادن
bring into being
انجام دادن
put into effect
انجام دادن
put into practice
انجام دادن
accomplish
انجام دادن
implemented
انجام دادن
parform
انجام دادن
to put through
انجام دادن
to make good
انجام دادن
pay
انجام دادن
put ineffect
انجام دادن
implement
انجام دادن
carry into effect
انجام دادن
make something happen
انجام دادن
Recent search history
✘ Close
Contact
|
Terms
|
Privacy
© 2009 Dictiornary-Farsi.com