English Persian Dictionary - Beta version
 
 
Home
 
     

Enter keyword here!
  Tips | Translate!
✘ Close
✘ Close
Total search result: 201 (10 milliseconds)
English Persian
inweave باهم بافتن درهم بافتن
Other Matches
intertwine درهم بافتن درهم بافته شدن
intertwining درهم بافتن درهم بافته شدن
intertwines درهم بافتن درهم بافته شدن
intertwined درهم بافتن درهم بافته شدن
interlock درهم بافتن
interlocked درهم بافتن
pleach درهم بافتن
interlocks درهم بافتن
interlocking درهم بافتن
intwine درهم بافتن
raddle درهم بافتن
entwined بافتن
interweaving در هم بافتن
interweave با هم بافتن
interweave در هم بافتن
inwind بافتن
interweaves با هم بافتن
interweaves در هم بافتن
entwines بافتن
interlace در هم بافتن
braid بافتن
braided بافتن
interwove با هم بافتن
fabricated بافتن
entwine بافتن
knits بافتن
knit بافتن
tine بافتن
interweaving با هم بافتن
entwining بافتن
fabricate بافتن
interwove در هم بافتن
fabricates بافتن
fabricating بافتن
braids بافتن
weave بافتن
weaves بافتن
compacts ریز بافتن
compacting ریز بافتن
to chop logic منطق بافتن
interlace در هم امیختن در هم بافتن
interlocking حلقوی بافتن
compact ریز بافتن
compacted ریز بافتن
to forge a lie دروغ بافتن
carpet weaving بافتن فرش
tat نوارتوری بافتن
twined پیچ بهم بافتن
twill پارچه جناغی بافتن
twine پیچ بهم بافتن
tress بافتن طره کردن
tresses بافتن طره کردن
twining پیچ بهم بافتن
twines پیچ بهم بافتن
tat توری حاشیه بافتن
trump up دروغ بافتن تهمت زدن
plat نقشه کشیدن بافتن گیسو
the next process is weaving عمل یا مرحله بعداز بافتن است
to knit up بوسیله بافتن تعمیرکردن بپایان رساندن
strand بهم بافتن وبصورت طناب دراوردن
crochets بامیل سرکج بافتن قلابدوزی کردن
crocheting بامیل سرکج بافتن قلابدوزی کردن
crocheted بامیل سرکج بافتن قلابدوزی کردن
crochet بامیل سرکج بافتن قلابدوزی کردن
strands بهم بافتن وبصورت طناب دراوردن
junk ریسمان پاره که برای بافتن بور یا درست کردن پوشال بکار می رود
to set by the ears باهم بدکردن باهم مخالف کردن
mashing خمیر نرم خوراک همه چیز درهم درهم وبرهمی
mashes خمیر نرم خوراک همه چیز درهم درهم وبرهمی
mashed خمیر نرم خوراک همه چیز درهم درهم وبرهمی
mash خمیر نرم خوراک همه چیز درهم درهم وبرهمی
pleach درهم پیچیدن درهم گیر افتادن
clutters درهم ریختگی درهم وبرهمی
cluttered درهم ریختگی درهم وبرهمی
clutter درهم ریختگی درهم وبرهمی
to set at loggerheads باهم بد کردن باهم مخالف کردن
concerted باهم
at once باهم
simultaneously باهم
vis a vis باهم
conjointly باهم
vis-a-vis باهم
tutti باهم
simoltaneous باهم
jointly باهم
inchorus باهم
together باهم
concurrently باهم
one with a باهم
simoltaneously باهم
to act jointly باهم کارکردن
interweave باهم امیختن
all at once همه باهم
interweaves باهم امیختن
to keep company باهم بودن
to work together باهم کارکردن
simultaneous with each other باهم رخ دهنده
to huddle together باهم غنودن
to be together باهم بودن
We went together . باهم رفتیم
coexists باهم زیستن
coexisting باهم زیستن
interweaving باهم امیختن
coexist باهم زیستن
coinciding باهم رویدادن
to grow together باهم پیوستن
coincided باهم رویدادن
interwove باهم امیختن
coadunate باهم روییده
coincides باهم رویدادن
coincide باهم رویدادن
to whip in باهم نگاهداشتن
cooperate باهم کارکردن
cowork باهم کارکردن
one anda همه باهم
cohabitation زندگی باهم
kissing kind باهم دوست
collocation باهم گذاری
at loggerheads <idiom> باهم جنگیدن
coexisted باهم زیستن
collaborating باهم کارکردن
collaborates باهم کارکردن
concomitancy باهم بودن
contemporaneously بطورمعاصر باهم
combining باهم پیوستن
collaborate باهم کارکردن
collaborated باهم کارکردن
combine باهم پیوستن
combines باهم پیوستن
cohabit باهم زندگی کردن
cohabited باهم زندگی کردن
coextend باهم تمدیدیاتوسعه یافتن
com پیشوند بمعانی با و باهم
cohabits باهم زندگی کردن
cross fertilize باهم پیوند زدن
coact باهم نمایش دادن
cohabiting باهم زندگی کردن
coexistent باهم زیست کننده
coapt باهم جور امدن
correlation بستگی دوچیز باهم
chums باهم زندگی کردن
confuse باهم اشتباه کردن
coapt باهم متناسب شدن
confuses باهم اشتباه کردن
symmetrize باهم قرینه کردن
compare برابرکردن باهم سنجیدن
compared برابرکردن باهم سنجیدن
compares برابرکردن باهم سنجیدن
they had words باهم نزاع کردند
comparing برابرکردن باهم سنجیدن
grade جورکردن باهم امیختن
grades جورکردن باهم امیختن
to be good pax باهم دوست بودن
to bill and coo باهم غنج زدن
intercommon باهم شرکت کردن
chum باهم زندگی کردن
promiscuous bathing ابتنی زن و مرد باهم
to keep friends باهم دوست ماندن
impacted باهم جمع شده
impacted باهم جوش خورده
splice باهم متصل کردن
sums باهم جمع کردن
sum باهم جمع کردن
to set at variance با هم بد کردن باهم مخالف ت
interchange باهم عوض کردن
interchanged باهم عوض کردن
interchanges باهم عوض کردن
interchanging باهم عوض کردن
trigon اجتماع سه ستاره باهم
to be together with somebody با کسی باهم بودن
co- پیشوندیست بمعنی با و باهم
to keep company باهم امیزش کردن
interwed باهم پیوند کردن
to grow into one باهم یکی شدن
to grow together باهم یکی شدن
to hang together باهم مربوط بودن
to hang together باهم پیوسته یامتحدبودن
spliced باهم متصل کردن
Co پیشوندیست بمعنی با و باهم
splicing باهم متصل کردن
splices باهم متصل کردن
We bear no relationship to each other . باهم نسبتی نداریم
confluent باهم جاری شونده متلاقی
pool شریک شدن باهم اتحادکردن
conned مخالف پیشوند بمعانی با و باهم
conning مخالف پیشوند بمعانی با و باهم
We entered the room together . باهم وارد اطاق شدیم
pools شریک شدن باهم اتحادکردن
They are hardly comparable . منا سبتی باهم ندارند
con مخالف پیشوند بمعانی با و باهم
out of tune <idiom> باهم خوب وسازش نداشتن
cons مخالف پیشوند بمعانی با و باهم
The husband and wife dont get on together. زن وشوهر باهم نمی سازند
simultaneous باهم واقع شونده همزمان
we are kin ما با هم وابسته ایم ما باهم منسوبیم
to cotton together باهم ساختن یارفاقت کردن
to cotton with each other باهم ساختن یارفاقت کردن
to go to gether بهم خوردن باهم جوربودن
they were made one یعنی باهم عروسی کردند
adds جمع زدن باهم پیوستن
Recent search history
  Contact• | TermsPrivacy  © 2009 Dictiornary-Farsi.com