English Persian Dictionary - Beta version
 
 
Home
 
     

Enter keyword here!
  Tips | Translate!
✘ Close
✘ Close
Total search result: 201 (13 milliseconds)
English Persian
polymerize باهم ترکیب وجمع شدن وذره بزرگتری تشکیل دادن
Other Matches
concatenate بیشتر ازیک فایل یامجموعهای ازداده ها که باهم ترکیب می شوند تا مجموعهای را تشکیل دهند
epicycle دایرهای که مرکزش روی محیط دایره بزرگتری است ودر مدار دایره بزرگتری حرکت میکند
autogenesis ترکیب یا امیختگی سلولهای همانند یا هم نوع باهم
concatenate دستوری که دو داده یا متغیر را باهم ترکیب میکند
incorporator تشکیل دهنده ترکیب کننده
tristimulus values مقادیر نسبی یه رنگ اصلی که برای ایجاد رنگهای دیگر باهم ترکیب می شوند
splicing ترکیب در نوار مغناطیسی برای تشکیل یک طول پیاپی .
splice ترکیب در نوار مغناطیسی برای تشکیل یک طول پیاپی .
spliced ترکیب در نوار مغناطیسی برای تشکیل یک طول پیاپی .
splices ترکیب در نوار مغناطیسی برای تشکیل یک طول پیاپی .
building blocks واحد مستقل که میتواند با دیگران ترکیب شود و یک سیستم تشکیل دهد
building block واحد مستقل که میتواند با دیگران ترکیب شود و یک سیستم تشکیل دهد
homosphere قسمتی از اتمسفر که در ان تغییری در ترکیب و ساخت گازهای تشکیل دهنده مشاهده نمیشود
gestalt تشکیل و ترکیب چندعامل یاپدیده فیزیکی وحیاتی وروانشناسی برای انجام کارواحدو دست داده جزئی از کل شوند
formation سازمان دادن نیرو تشکیل دادن صورت بندی
ecotype بخش فرعی از نوع مستقل جانور یا گیاه که افراد ان باهم اختلاط و امتزاج نموده و بخش واحد فرعی تشکیل میدهند
microparasite انگلهای کوچک وذره بینی ریز انگل
coact باهم نمایش دادن
forms تشکیل دادن
formed تشکیل دادن
constitute تشکیل دادن
form تشکیل دادن
constitutes تشکیل دادن
constituted تشکیل دادن
to erect into تشکیل دادن از
organizing تشکیل دادن
organize تشکیل دادن
organises تشکیل دادن
organising تشکیل دادن
organizes تشکیل دادن
constituting تشکیل دادن
pod تشکیل نیام دادن
syndicate تشکیل اتحادیه دادن
to form a habit تشکیل عادت دادن
differentiate دیفرانسیل تشکیل دادن
colonised تشکیل مستعمره دادن
colonises تشکیل مستعمره دادن
colonizes تشکیل مستعمره دادن
syndicate اتحادیه تشکیل دادن
syndicates تشکیل اتحادیه دادن
syndicates اتحادیه تشکیل دادن
colonized تشکیل مستعمره دادن
gang جمعیت تشکیل دادن
colonize تشکیل مستعمره دادن
colonising تشکیل مستعمره دادن
pods تشکیل نیام دادن
colonizing تشکیل مستعمره دادن
convenes تشکیل جلسه دادن
nucleate تشکیل هسته دادن
forms تشکیل دادن ساختن
convening تشکیل جلسه دادن
convened تشکیل جلسه دادن
convene تشکیل جلسه دادن
gangs جمعیت تشکیل دادن
preform قبلا تشکیل دادن
differentiating دیفرانسیل تشکیل دادن
bed تشکیل طبقه دادن
beds تشکیل طبقه دادن
differentiates دیفرانسیل تشکیل دادن
form تشکیل دادن ساختن
formed تشکیل دادن ساختن
interplead پیش از اقامه دعوا بر کسی باهم دعوای حقوقی را خاتمه دادن
to set by the ears باهم بدکردن باهم مخالف کردن
federating تشکیل کشورهای متحد دادن
vocalize تلفظ کردن تشکیل دادن
semicircle نیم دایره تشکیل دادن
circlet تشکیل دایره کوچک دادن
circlets تشکیل دایره کوچک دادن
federate تشکیل کشورهای متحد دادن
federated تشکیل کشورهای متحد دادن
semicircles نیم دایره تشکیل دادن
federates تشکیل کشورهای متحد دادن
eldership بزرگتری
superiority بزرگتری
federated متحد شدن اتحادیه تشکیل دادن
federating متحد شدن اتحادیه تشکیل دادن
federates متحد شدن اتحادیه تشکیل دادن
high light تشکیل نکته روشن یاجالب دادن
federate متحد شدن اتحادیه تشکیل دادن
to crust [snow] تشکیل دادن به پوسته سخت [برف]
captaincy ریاست بزرگتری
captainship ریاست بزرگتری
raises بار اوردن تشکیل دادن پرزدار کردن
raise بار اوردن تشکیل دادن پرزدار کردن
surge برق موجی از هوا تشکیل موج دادن
club :چماق زدن تشکیل باشگاه یا انجمن دادن
clubbed :چماق زدن تشکیل باشگاه یا انجمن دادن
surged برق موجی از هوا تشکیل موج دادن
surges برق موجی از هوا تشکیل موج دادن
clubbing :چماق زدن تشکیل باشگاه یا انجمن دادن
clubs :چماق زدن تشکیل باشگاه یا انجمن دادن
adding قرار دادن چیزها کنار هم برای تشکیل یک گروه بزرگتر
add قرار دادن چیزها کنار هم برای تشکیل یک گروه بزرگتر
adds قرار دادن چیزها کنار هم برای تشکیل یک گروه بزرگتر
recapitalize ترکیب سرمایه شرکتی راتغییر دادن
constituted تشکیل دادن بنیاد نهادن مجوز برای تاسیس یک یکان جدید
constituting تشکیل دادن بنیاد نهادن مجوز برای تاسیس یک یکان جدید
constitute تشکیل دادن بنیاد نهادن مجوز برای تاسیس یک یکان جدید
constitutes تشکیل دادن بنیاد نهادن مجوز برای تاسیس یک یکان جدید
trundle bed تختخواب چرخکدار کوتاهی که زیرتختخواب بزرگتری جا بگیرد
undergrowth بوته ها و درختان کوچکی که زیر گیاه بزرگتری میروید
macromere سلولهای بزرگتری که در اثر تقسیم سلولی نامساوی تخم ایجادمیشود
harmonic motion اهنگ مرکبی که از ترکیب چند موج صوتی ساده تر ترکیب شده باشد
isomerous جسمی که ترکیب ان با ترکیب جسم دیگریکی است
isomer جسمی که ترکیب ان با ترکیب جسم دیگریکی است
incrust با قشر و پوست پوشاندن دارای پوشش سخت کردن قشر تشکیل دادن
radar netting تشکیل شبکه اتصالی رادارها تشکیل حلقه زنجیر ازرادارها در یک شبکه
composition ترکیب یکان ترکیب رزمی
compositions ترکیب یکان ترکیب رزمی
demilitarization تشکیل منطقه بی طرف تشکیل منطقه غیر نظامی
to set at loggerheads باهم بد کردن باهم مخالف کردن
ammoniate با امونیاک ترکیب کردن تحت تاثیر امونیاک قرار دادن تبدیل بامونیاک کردن
inchorus باهم
concerted باهم
simultaneously باهم
together باهم
at once باهم
concurrently باهم
one with a باهم
simoltaneous باهم
jointly باهم
tutti باهم
conjointly باهم
simoltaneously باهم
vis a vis باهم
vis-a-vis باهم
collaborated باهم کارکردن
combine باهم پیوستن
one anda همه باهم
combining باهم پیوستن
to be together باهم بودن
collaborate باهم کارکردن
simultaneous with each other باهم رخ دهنده
coincides باهم رویدادن
coinciding باهم رویدادن
combines باهم پیوستن
kissing kind باهم دوست
coincide باهم رویدادن
coincided باهم رویدادن
to grow together باهم پیوستن
collocation باهم گذاری
all at once همه باهم
collaborating باهم کارکردن
collaborates باهم کارکردن
contemporaneously بطورمعاصر باهم
interwove باهم امیختن
concomitancy باهم بودن
cowork باهم کارکردن
cooperate باهم کارکردن
to whip in باهم نگاهداشتن
to huddle together باهم غنودن
We went together . باهم رفتیم
at loggerheads <idiom> باهم جنگیدن
cohabitation زندگی باهم
to keep company باهم بودن
interweaving باهم امیختن
coexists باهم زیستن
coadunate باهم روییده
coexisting باهم زیستن
interweave باهم امیختن
to act jointly باهم کارکردن
coexist باهم زیستن
interweaves باهم امیختن
coexisted باهم زیستن
to work together باهم کارکردن
sum باهم جمع کردن
compared برابرکردن باهم سنجیدن
grades جورکردن باهم امیختن
grade جورکردن باهم امیختن
comparing برابرکردن باهم سنجیدن
spliced باهم متصل کردن
to bill and coo باهم غنج زدن
to be good pax باهم دوست بودن
they had words باهم نزاع کردند
compare برابرکردن باهم سنجیدن
splices باهم متصل کردن
to be together with somebody با کسی باهم بودن
interchanges باهم عوض کردن
splicing باهم متصل کردن
co- پیشوندیست بمعنی با و باهم
confuses باهم اشتباه کردن
sums باهم جمع کردن
trigon اجتماع سه ستاره باهم
interchanging باهم عوض کردن
Co پیشوندیست بمعنی با و باهم
interchanged باهم عوض کردن
interchange باهم عوض کردن
symmetrize باهم قرینه کردن
confuse باهم اشتباه کردن
to grow into one باهم یکی شدن
to hang together باهم پیوسته یامتحدبودن
correlation بستگی دوچیز باهم
to keep company باهم امیزش کردن
to keep friends باهم دوست ماندن
com پیشوند بمعانی با و باهم
We bear no relationship to each other . باهم نسبتی نداریم
cohabited باهم زندگی کردن
cohabiting باهم زندگی کردن
to hang together باهم مربوط بودن
promiscuous bathing ابتنی زن و مرد باهم
Recent search history
  Contact• | TermsPrivacy  © 2009 Dictiornary-Farsi.com