Enter keyword here!

⌨

Tips | Translate!

Total search result: 201 (9 milliseconds)
English	Persian
impacted	باهم جوش خورده
Other Matches
to set by the ears	باهم بدکردن باهم مخالف کردن
to set at loggerheads	باهم بد کردن باهم مخالف کردن
irriguous	اب خورده
eaten	خورده
it was eaten	خورده شد
little	خورده
vis a vis	باهم
simultaneously	باهم
jointly	باهم
conjointly	باهم
one with a	باهم
inchorus	باهم
concerted	باهم
at once	باهم
simoltaneous	باهم
vis-a-vis	باهم
together	باهم
concurrently	باهم
simoltaneously	باهم
tutti	باهم
moth-eaten	بید خورده
moth eaten	بید خورده
kinky	پیچ خورده
cleft	ترک خورده
failure	شکست خورده
failures	شکست خورده
patsy	فریب خورده
eaten	خورده شده
worm-eaten	کرم خورده
picked	کلنگ خورده
clift	ترک خورده
clefts	ترک خورده
twisty	پیچ خورده
deluded	فریب خورده
distempered	بهم خورده
turkeys	شکست خورده
turkey	شکست خورده
corrosion	خورده شدن
puckery	چین خورده
grubbier	کرم خورده
grubbiest	کرم خورده
grubby	کرم خورده
plicated	چین خورده
callous	پینه خورده
on oath	قسم خورده
mussy	بهم خورده
kaput	کاملا شک ست خورده
kinky	گره خورده
tetched	بهم خورده
teched	بهم خورده
maggoty	کرم خورده
stickit	شکست خورده
underdog	سگ شکست خورده
underdogs	سگ شکست خورده
starveling	گرسنگی خورده
mildewy	باد خورده
thrawart	پیچ خورده
brushed	شانه خورده
wounds	پیچ خورده
symphsis	عضوجوش خورده
craven	شکست خورده
fretted by rust	زنگ خورده
wounding	پیچ خورده
wound	پیچ خورده
corrodible	خورده شدنی
crackly	چین خورده
crimpled	چوروک خورده
withered	چروک خورده
crossed out	قلم خورده
dehiscent	ترک خورده
engrained	پینه خورده
folded picture	تصویر تا خورده
hammer hard	چکش خورده
vermiculate	کرم خورده
dislocated	بهم خورده
writhen	تاب خورده
indisposed	بهم خورده
writhen	پیچ خورده
worm eaten	کرم خورده
carious	کرم خورده
conglomerate	به هم جوش خورده
conglomerates	به هم جوش خورده
cancelled	قلم خورده
jiggly	تکان خورده
stamped	تمبر خورده
aggresive	خورده شده
butt welded	از سر جوش خورده
belly pinched	گرسنگی خورده
messy	بهم خورده
concomitancy	باهم بودن
collaborate	باهم کارکردن
cowork	باهم کارکردن
contemporaneously	بطورمعاصر باهم
collaborates	باهم کارکردن
kissing kind	باهم دوست
one anda	همه باهم
cooperate	باهم کارکردن
coadunate	باهم روییده
all at once	همه باهم
collaborating	باهم کارکردن
collaborated	باهم کارکردن
coincides	باهم رویدادن
coincided	باهم رویدادن
coincide	باهم رویدادن
coexists	باهم زیستن
coexisting	باهم زیستن
coexisted	باهم زیستن
coexist	باهم زیستن
to keep company	باهم بودن
cohabitation	زندگی باهم
combining	باهم پیوستن
We went together .	باهم رفتیم
combine	باهم پیوستن
combines	باهم پیوستن
at loggerheads <idiom>	باهم جنگیدن
to be together	باهم بودن
coinciding	باهم رویدادن
interweave	باهم امیختن
simultaneous with each other	باهم رخ دهنده
to whip in	باهم نگاهداشتن
to work together	باهم کارکردن
interweaves	باهم امیختن
collocation	باهم گذاری
to grow together	باهم پیوستن
to huddle together	باهم غنودن
interwove	باهم امیختن
interweaving	باهم امیختن
to act jointly	باهم کارکردن
i have caught a thorough chill	سرمای حسابی خورده ام
common ashlar	سنگ چکش خورده
to be deluded	فریب خورده بودن
deep dyed	زیاد رنگ خورده
cut in	چاک خورده شکافته
foul anchor	لنگر تاب خورده
I have a cold.	من سرما خورده ام. [پزشکی]
Today I took laxatives.	امروز مسهل خورده ام.
weldment	چیز جوش خورده
spun glass	شیشه تاب خورده
thraw	پیچ خورده دررفته
seared conscience	وجدان پینه خورده
sclerous	متصلب پینه خورده
rolled profile	نیمرخ نورد خورده
rolled iron or steel	فولاد نورد خورده
rolled glass	شیشه نورد خورده
wrounght iron mill bar	اهن جوش خورده
to be fooled	فریب خورده بودن
it is sufficiently stamped	کم تمبر خورده است
indurate	پینه خورده کردن
interwrought	بهم جوش خورده
cat gets one's tongue <idiom>	گربه زبونش را خورده
inure or en	پینه خورده کردن
Are you daft ?	مگر مغز خر خورده ای ؟
These shoes dont fit me.	زنگ مدرسه خورده
patsy	شخص گول خورده
certified public accountant	حسابدار قسم خورده
rancid	باد خورده فاسد
bound barrel	لوله تاب خورده
chartered accountant	حسابدار قسم خورده
lost	شکست خورده گمراه
beaten	چکش خورده فرسوده
chiselled	چوب اسکنه خورده
chiseled	چوب اسکنه خورده
grounded	توپ به زمین خورده
cohabit	باهم زندگی کردن
promiscuous bathing	ابتنی زن و مرد باهم
cohabits	باهم زندگی کردن
We bear no relationship to each other .	باهم نسبتی نداریم
chum	باهم زندگی کردن
splicing	باهم متصل کردن
chums	باهم زندگی کردن
splices	باهم متصل کردن
correlation	بستگی دوچیز باهم
cohabiting	باهم زندگی کردن
spliced	باهم متصل کردن
compared	برابرکردن باهم سنجیدن
cohabited	باهم زندگی کردن
Co	پیشوندیست بمعنی با و باهم
co-	پیشوندیست بمعنی با و باهم
sum	باهم جمع کردن
to be good pax	باهم دوست بودن
to bill and coo	باهم غنج زدن
to keep friends	باهم دوست ماندن
to grow into one	باهم یکی شدن
confuses	باهم اشتباه کردن
to grow together	باهم یکی شدن
to hang together	باهم مربوط بودن
to hang together	باهم پیوسته یامتحدبودن
compare	برابرکردن باهم سنجیدن
they had words	باهم نزاع کردند
to set at variance	با هم بد کردن باهم مخالف ت
trigon	اجتماع سه ستاره باهم
sums	باهم جمع کردن
to keep company	باهم امیزش کردن
grades	جورکردن باهم امیختن
symmetrize	باهم قرینه کردن
grade	جورکردن باهم امیختن
comparing	برابرکردن باهم سنجیدن
compares	برابرکردن باهم سنجیدن
confuse	باهم اشتباه کردن
interchange	باهم عوض کردن

Recent search history

Contact• | Terms |• Privacy  © 2009 Dictiornary-Farsi.com