English Persian Dictionary - Beta version
 
 
Home
 
     

Enter keyword here!
  Tips | Translate!
✘ Close
✘ Close
Total search result: 204 (10 milliseconds)
English Persian
coincide باهم رویدادن
coincided باهم رویدادن
coincides باهم رویدادن
coinciding باهم رویدادن
Other Matches
to set by the ears باهم بدکردن باهم مخالف کردن
transpires رویدادن
transpiring رویدادن
transpired رویدادن
transpire رویدادن
recurrence رویدادن مجدد
recurrences رویدادن مجدد
blocks توقف رویدادن چیزی
enabling اجازه رویدادن چیزی
enables اجازه رویدادن چیزی
enabled اجازه رویدادن چیزی
enable اجازه رویدادن چیزی
blocked توقف رویدادن چیزی
block توقف رویدادن چیزی
preventive آنچه مانع رویدادن چیزی شود
preventative آنچه سعی در توقف رویدادن چیزی شود
opens آماده کردن فایل پیش از رویدادن عملیات خواندن یا نوشتن
open آماده کردن فایل پیش از رویدادن عملیات خواندن یا نوشتن
opened آماده کردن فایل پیش از رویدادن عملیات خواندن یا نوشتن
dead کلیدهای صفحه کلید که باعث رویدادن یک عمل می شوند مثل Shift
to set at loggerheads باهم بد کردن باهم مخالف کردن
preventative بررسیهای مرتب قطعه برای تصحیح و تعمیر کردن هر خطای کوچک پیش از رویدادن خطاهای بزرگتر
preventive بررسیهای مرتب قطعه برای تصحیح و تعمیر کردن هر خطای کوچک پیش از رویدادن خطاهای بزرگتر
reactive mode حالت پردازش کامپیوتر که در آن هر ورودی کاربر باعث رویدادن چیزی میشود ولی پاسخ سریع داده نمیشود
simoltaneous باهم
vis-a-vis باهم
jointly باهم
concerted باهم
simultaneously باهم
at once باهم
concurrently باهم
vis a vis باهم
simoltaneously باهم
tutti باهم
together باهم
inchorus باهم
conjointly باهم
one with a باهم
all at once همه باهم
interwove باهم امیختن
coadunate باهم روییده
to grow together باهم پیوستن
contemporaneously بطورمعاصر باهم
cooperate باهم کارکردن
collaborating باهم کارکردن
simultaneous with each other باهم رخ دهنده
one anda همه باهم
kissing kind باهم دوست
collaborated باهم کارکردن
collocation باهم گذاری
collaborates باهم کارکردن
cowork باهم کارکردن
collaborate باهم کارکردن
concomitancy باهم بودن
interweaving باهم امیختن
interweaves باهم امیختن
interweave باهم امیختن
combine باهم پیوستن
to whip in باهم نگاهداشتن
combines باهم پیوستن
cohabitation زندگی باهم
We went together . باهم رفتیم
at loggerheads <idiom> باهم جنگیدن
combining باهم پیوستن
to huddle together باهم غنودن
to be together باهم بودن
to keep company باهم بودن
coexists باهم زیستن
coexist باهم زیستن
to work together باهم کارکردن
to act jointly باهم کارکردن
coexisting باهم زیستن
coexisted باهم زیستن
coapt باهم متناسب شدن
coexistent باهم زیست کننده
to be together with somebody با کسی باهم بودن
coextend باهم تمدیدیاتوسعه یافتن
com پیشوند بمعانی با و باهم
impacted باهم جوش خورده
cross fertilize باهم پیوند زدن
to hang together باهم مربوط بودن
to grow together باهم یکی شدن
to grow into one باهم یکی شدن
to be good pax باهم دوست بودن
they had words باهم نزاع کردند
symmetrize باهم قرینه کردن
to bill and coo باهم غنج زدن
to keep company باهم امیزش کردن
to keep friends باهم دوست ماندن
to set at variance با هم بد کردن باهم مخالف ت
trigon اجتماع سه ستاره باهم
We bear no relationship to each other . باهم نسبتی نداریم
promiscuous bathing ابتنی زن و مرد باهم
interwed باهم پیوند کردن
intercommon باهم شرکت کردن
to hang together باهم پیوسته یامتحدبودن
coapt باهم جور امدن
impacted باهم جمع شده
splice باهم متصل کردن
splicing باهم متصل کردن
spliced باهم متصل کردن
chum باهم زندگی کردن
splices باهم متصل کردن
compared برابرکردن باهم سنجیدن
Co پیشوندیست بمعنی با و باهم
compare برابرکردن باهم سنجیدن
co- پیشوندیست بمعنی با و باهم
confuses باهم اشتباه کردن
sum باهم جمع کردن
sums باهم جمع کردن
grade جورکردن باهم امیختن
confuse باهم اشتباه کردن
compares برابرکردن باهم سنجیدن
coact باهم نمایش دادن
interchange باهم عوض کردن
cohabits باهم زندگی کردن
interchanged باهم عوض کردن
cohabiting باهم زندگی کردن
interchanges باهم عوض کردن
interchanging باهم عوض کردن
cohabited باهم زندگی کردن
chums باهم زندگی کردن
comparing برابرکردن باهم سنجیدن
cohabit باهم زندگی کردن
grades جورکردن باهم امیختن
correlation بستگی دوچیز باهم
to go to gether بهم خوردن باهم جوربودن
con مخالف پیشوند بمعانی با و باهم
to cotton together باهم ساختن یارفاقت کردن
adds جمع زدن باهم پیوستن
to cotton with each other باهم ساختن یارفاقت کردن
adding جمع زدن باهم پیوستن
add جمع زدن باهم پیوستن
pooled شریک شدن باهم اتحادکردن
pools شریک شدن باهم اتحادکردن
simultaneous باهم واقع شونده همزمان
out of tune <idiom> باهم خوب وسازش نداشتن
They are hardly comparable . منا سبتی باهم ندارند
We entered the room together . باهم وارد اطاق شدیم
The husband and wife dont get on together. زن وشوهر باهم نمی سازند
we are kin ما با هم وابسته ایم ما باهم منسوبیم
to spar at each other باهم مشت بازی کردن
pool شریک شدن باهم اتحادکردن
they were made one یعنی باهم عروسی کردند
cons مخالف پیشوند بمعانی با و باهم
confluent باهم جاری شونده متلاقی
col پیشوند بمعانی باو باهم
conning مخالف پیشوند بمعانی با و باهم
conned مخالف پیشوند بمعانی با و باهم
They fight like cat and dog . باهم مثل سگ وگربه دعوا می کنند
photo electric وابسته به تاثیر نورو الکتریک باهم
cross fire تداخل دومکالمه تلفنی یا تلگرافی باهم
life is not all rose culour در زندگی نوش ونیش باهم است
interfertile اماده زاد و ولد دوتایی باهم
disunite باهم بیگانه کردن نفاق انداختن
disunited باهم بیگانه کردن نفاق انداختن
homogeneous مقاربت کننده باهم جنس خود
to come to an explanation درتوضیح چیزی باهم موافقت کردن
quirister دسته سرودخوانان کلیسا باهم خواندن
solunar حاصله در اثر خورشید و ماه باهم
in on <idiom> برای کای باهم جمع شدن
disunites باهم بیگانه کردن نفاق انداختن
disuniting باهم بیگانه کردن نفاق انداختن
I often confuse the twin brothers . من این دوقلوها رااغلب باهم عوضی می گیرم
autogenesis ترکیب یا امیختگی سلولهای همانند یا هم نوع باهم
They are poles apart. یک دنیا باهم فرق دارند ( بسیار متفاوتند )
mutton chop دنده و نیمی از مهره که باهم سرخ کنند
hash گوشت وسبزههای پخته که باهم بیامیزند امیزش
concatenate دستوری که دو داده یا متغیر را باهم ترکیب میکند
to date باهم بیرون رفتن [به عنوان دوست پسر و دختر]
to go out باهم بیرون رفتن [به عنوان دوست پسر و دختر]
coextensive باهم دریک زمان ویک مکان بسط یافته
1 and 2 are poles apart. <idiom> ۱ و ۲ یک دنیا باهم فرق دارند [بسیار متفاوت هستند] .
omnim gatherum امیختگی چندین چیز باهم توده امیخته جنگ
tragi comedy نمایشی که دران مطالب جدی ومضحک باهم امیخته باشد
homogamic تولید نسل کننده بوسیله مقارت باهم جنس خود
happy family دستهای ازجانوران جوربجورکه دریک قفس باهم زندگی میکنند
homogamous تولید نسل کننده بوسیله مقارت باهم جنس خود
polymerize باهم ترکیب وجمع شدن وذره بزرگتری تشکیل دادن
consortium ائتلاف چند شرکت باهم برای انجام امور انتفاعی کنسرسیوم
consortiums ائتلاف چند شرکت باهم برای انجام امور انتفاعی کنسرسیوم
pace lap دور پیست را باهم رفتن برای گرم کردن ماشین در اغازمسابقه
throw the baby out with the bathwater <idiom> (تروخشک باهم میسوزد)کل چیزی رادور ریختن به خاطر خرابی یک قسمت آن
consortia ائتلاف چند شرکت باهم برای انجام امور انتفاعی کنسرسیوم
interplead پیش از اقامه دعوا بر کسی باهم دعوای حقوقی را خاتمه دادن
scarf weld جایی که دو میل اهن را نیم ونیم کرده باهم جوش داده باشند
drawbore کنگرههای موجود بین کام وزبانه که باهم جفت شده ومحکم میشود
to interlock levers اهرم هارابهم پیوستن بدانسان که هرکدام راتکان دهندهمه باهم تکان می خورد
tristimulus values مقادیر نسبی یه رنگ اصلی که برای ایجاد رنگهای دیگر باهم ترکیب می شوند
concatenate بیشتر ازیک فایل یامجموعهای ازداده ها که باهم ترکیب می شوند تا مجموعهای را تشکیل دهند
diptych دولوحی که باهم بوسیله لولایی متصل شده و برای نوشتن بکار می رفته و تاه میشده
logogram چیستان یامعمایی متشکل ازکلماتی که باید باهم جمع شوند وکلمه دیگری ازان ساخته شود
logograph چیستان یامعمایی متشکل ازکلماتی که باید باهم جمع شوند وکلمه دیگری ازان ساخته شود
dead دوره زمانی بین دو رویداد که هیج اتفاقی نمیافتد برای اطمینان از اینکه باهم برخورد نخواهند داشت
compatibility توانایی دونرم افزار یا سخت افزار برای کارکردن باهم
synchronizes همزمان کردن از حیث زمان باهم مطابق کردن
synchronises همزمان کردن از حیث زمان باهم مطابق کردن
symbiosis همزیستی وتجانس دوموجود مختلف یا دوگروه مختلف باهم
synchronised همزمان کردن از حیث زمان باهم مطابق کردن
synchronize همزمان کردن از حیث زمان باهم مطابق کردن
Recent search history
  Contact• | TermsPrivacy  © 2009 Dictiornary-Farsi.com