Dictiornary-Farsi.com
English Persian Dictionary - Beta version
Home
Enter keyword here!
⌨
Tips
|
Translate!
✘ Close
✘ Close
Total search result: 201 (9 milliseconds)
English
Persian
We bear no relationship to each other .
باهم نسبتی نداریم
Other Matches
to set by the ears
باهم بدکردن باهم مخالف کردن
proportional
نسبتی
irrelation
بی نسبتی
NO VACANCIES
جا نداریم.
vr
نسبتی متغیر
ration scale
مقیاس نسبتی
ratio schedule
مقیاس نسبتی
ratio estimation
براور نسبتی
ratio correlation
همبستگی نسبتی
Fr
نسبتی ثابت
What is your relationship?
با هم چه نسبتی دارید ؟
no hurry
شتاب نداریم
We have no other way (alternative).
را ه دیگری نداریم
fr schedule
برنامه نسبتی ثابت
vr schedule
برنامه نسبتی متغیر
variable ratio schedule
برنامه نسبتی متغیر
fixed ratio schedule
برنامه نسبتی ثابت
we have no more bread
دیگر نان نداریم
we intend no harm
قصد ازار نداریم
there is no room fo rlazy boys
جا برای بچههای تنبل نداریم
We have nothing in common .
با یکدیگه وجه مشترکی نداریم
we are now quits
اکنون با هم برابر شدیم دیگرحسابی نداریم
We dont have qualified personnel in this company.
دراین شرکت آدم حسابی نداریم
We dont have it in stock .
این جنس موجود نیست ( نداریم )
We are quits. We are even.
دیگر با هم حسابی نداریم (نه بدهکارنه بستانکار )
There isnt much food in the house.
زیاد غذاتوی خانه نداریم ( نیست )
consolute
ترکیبی از دو یا چند مایع که بر هر نسبتی در یکدیگر حل شوند
We have no vacant position ( opening ) in this company .
دراین شرکت محل ( جا و سمت ) خالی نداریم
to set at loggerheads
باهم بد کردن باهم مخالف کردن
average propensity to save
میل متوسط به پس انداز نسبتی از درامد که به پس انداز اختصاص می یابد
average propensity to consume
میل متوسط به مصرف نسبتی از درامد که به مصرف اختصاص می یابد
We have problems of our own.
ما مشکلات خودمان را داریم.
[وقت نداریم به مشکلات شما برسیم]
conjointly
باهم
at once
باهم
tutti
باهم
one with a
باهم
together
باهم
concerted
باهم
inchorus
باهم
simoltaneous
باهم
simoltaneously
باهم
vis a vis
باهم
vis-a-vis
باهم
simultaneously
باهم
concurrently
باهم
jointly
باهم
coadunate
باهم روییده
combining
باهم پیوستن
cowork
باهم کارکردن
collaborating
باهم کارکردن
collaborate
باهم کارکردن
collaborated
باهم کارکردن
collaborates
باهم کارکردن
all at once
همه باهم
simultaneous with each other
باهم رخ دهنده
combines
باهم پیوستن
to work together
باهم کارکردن
kissing kind
باهم دوست
to act jointly
باهم کارکردن
one anda
همه باهم
cooperate
باهم کارکردن
contemporaneously
بطورمعاصر باهم
coexists
باهم زیستن
concomitancy
باهم بودن
to be together
باهم بودن
combine
باهم پیوستن
to grow together
باهم پیوستن
coincide
باهم رویدادن
collocation
باهم گذاری
cohabitation
زندگی باهم
at loggerheads
<idiom>
باهم جنگیدن
coexist
باهم زیستن
coexisted
باهم زیستن
coexisting
باهم زیستن
interwove
باهم امیختن
interweaving
باهم امیختن
interweaves
باهم امیختن
interweave
باهم امیختن
coinciding
باهم رویدادن
coincided
باهم رویدادن
We went together .
باهم رفتیم
to keep company
باهم بودن
coincides
باهم رویدادن
to huddle together
باهم غنودن
to whip in
باهم نگاهداشتن
intercommon
باهم شرکت کردن
to grow together
باهم یکی شدن
to bill and coo
باهم غنج زدن
to be good pax
باهم دوست بودن
to hang together
باهم مربوط بودن
to hang together
باهم پیوسته یامتحدبودن
interwed
باهم پیوند کردن
to grow into one
باهم یکی شدن
trigon
اجتماع سه ستاره باهم
symmetrize
باهم قرینه کردن
to keep company
باهم امیزش کردن
they had words
باهم نزاع کردند
to set at variance
با هم بد کردن باهم مخالف ت
promiscuous bathing
ابتنی زن و مرد باهم
grade
جورکردن باهم امیختن
to keep friends
باهم دوست ماندن
to be together with somebody
با کسی باهم بودن
chum
باهم زندگی کردن
cohabits
باهم زندگی کردن
confuse
باهم اشتباه کردن
coapt
باهم جور امدن
coexistent
باهم زیست کننده
coextend
باهم تمدیدیاتوسعه یافتن
coact
باهم نمایش دادن
com
پیشوند بمعانی با و باهم
sums
باهم جمع کردن
cohabiting
باهم زندگی کردن
confuses
باهم اشتباه کردن
compare
برابرکردن باهم سنجیدن
grades
جورکردن باهم امیختن
chums
باهم زندگی کردن
correlation
بستگی دوچیز باهم
comparing
برابرکردن باهم سنجیدن
cohabit
باهم زندگی کردن
cohabited
باهم زندگی کردن
compares
برابرکردن باهم سنجیدن
compared
برابرکردن باهم سنجیدن
sum
باهم جمع کردن
co-
پیشوندیست بمعنی با و باهم
impacted
باهم جوش خورده
interchanging
باهم عوض کردن
impacted
باهم جمع شده
interchanges
باهم عوض کردن
interchanged
باهم عوض کردن
interchange
باهم عوض کردن
spliced
باهم متصل کردن
coapt
باهم متناسب شدن
splice
باهم متصل کردن
cross fertilize
باهم پیوند زدن
splices
باهم متصل کردن
splicing
باهم متصل کردن
Co
پیشوندیست بمعنی با و باهم
pool
شریک شدن باهم اتحادکردن
conning
مخالف پیشوند بمعانی با و باهم
conned
مخالف پیشوند بمعانی با و باهم
we are kin
ما با هم وابسته ایم ما باهم منسوبیم
con
مخالف پیشوند بمعانی با و باهم
We entered the room together .
باهم وارد اطاق شدیم
pools
شریک شدن باهم اتحادکردن
out of tune
<idiom>
باهم خوب وسازش نداشتن
add
جمع زدن باهم پیوستن
They are hardly comparable .
منا سبتی باهم ندارند
adds
جمع زدن باهم پیوستن
adding
جمع زدن باهم پیوستن
The husband and wife dont get on together.
زن وشوهر باهم نمی سازند
pooled
شریک شدن باهم اتحادکردن
simultaneous
باهم واقع شونده همزمان
cons
مخالف پیشوند بمعانی با و باهم
to spar at each other
باهم مشت بازی کردن
they were made one
یعنی باهم عروسی کردند
to cotton together
باهم ساختن یارفاقت کردن
to go to gether
بهم خوردن باهم جوربودن
confluent
باهم جاری شونده متلاقی
col
پیشوند بمعانی باو باهم
to cotton with each other
باهم ساختن یارفاقت کردن
disuniting
باهم بیگانه کردن نفاق انداختن
disunites
باهم بیگانه کردن نفاق انداختن
disunited
باهم بیگانه کردن نفاق انداختن
disunite
باهم بیگانه کردن نفاق انداختن
solunar
حاصله در اثر خورشید و ماه باهم
cross fire
تداخل دومکالمه تلفنی یا تلگرافی باهم
photo electric
وابسته به تاثیر نورو الکتریک باهم
quirister
دسته سرودخوانان کلیسا باهم خواندن
life is not all rose culour
در زندگی نوش ونیش باهم است
in on
<idiom>
برای کای باهم جمع شدن
They fight like cat and dog .
باهم مثل سگ وگربه دعوا می کنند
homogeneous
مقاربت کننده باهم جنس خود
interfertile
اماده زاد و ولد دوتایی باهم
to come to an explanation
درتوضیح چیزی باهم موافقت کردن
mutton chop
دنده و نیمی از مهره که باهم سرخ کنند
hash
گوشت وسبزههای پخته که باهم بیامیزند امیزش
concatenate
دستوری که دو داده یا متغیر را باهم ترکیب میکند
I often confuse the twin brothers .
من این دوقلوها رااغلب باهم عوضی می گیرم
They are poles apart.
یک دنیا باهم فرق دارند ( بسیار متفاوتند )
autogenesis
ترکیب یا امیختگی سلولهای همانند یا هم نوع باهم
omnim gatherum
امیختگی چندین چیز باهم توده امیخته جنگ
1 and 2 are poles apart.
<idiom>
۱ و ۲ یک دنیا باهم فرق دارند
[بسیار متفاوت هستند]
.
to date
باهم بیرون رفتن
[به عنوان دوست پسر و دختر]
to go out
باهم بیرون رفتن
[به عنوان دوست پسر و دختر]
coextensive
باهم دریک زمان ویک مکان بسط یافته
polymerize
باهم ترکیب وجمع شدن وذره بزرگتری تشکیل دادن
homogamous
تولید نسل کننده بوسیله مقارت باهم جنس خود
tragi comedy
نمایشی که دران مطالب جدی ومضحک باهم امیخته باشد
homogamic
تولید نسل کننده بوسیله مقارت باهم جنس خود
happy family
دستهای ازجانوران جوربجورکه دریک قفس باهم زندگی میکنند
throw the baby out with the bathwater
<idiom>
(تروخشک باهم میسوزد)کل چیزی رادور ریختن به خاطر خرابی یک قسمت آن
consortia
ائتلاف چند شرکت باهم برای انجام امور انتفاعی کنسرسیوم
pace lap
دور پیست را باهم رفتن برای گرم کردن ماشین در اغازمسابقه
consortium
ائتلاف چند شرکت باهم برای انجام امور انتفاعی کنسرسیوم
consortiums
ائتلاف چند شرکت باهم برای انجام امور انتفاعی کنسرسیوم
interplead
پیش از اقامه دعوا بر کسی باهم دعوای حقوقی را خاتمه دادن
drawbore
کنگرههای موجود بین کام وزبانه که باهم جفت شده ومحکم میشود
scarf weld
جایی که دو میل اهن را نیم ونیم کرده باهم جوش داده باشند
to interlock levers
اهرم هارابهم پیوستن بدانسان که هرکدام راتکان دهندهمه باهم تکان می خورد
tristimulus values
مقادیر نسبی یه رنگ اصلی که برای ایجاد رنگهای دیگر باهم ترکیب می شوند
Recent search history
✘ Close
Contact
|
Terms
|
Privacy
© 2009 Dictiornary-Farsi.com