English Persian Dictionary - Beta version
 
 
Home
 
     

Enter keyword here!
  Tips | Translate!
✘ Close
✘ Close
Total search result: 201 (10 milliseconds)
English Persian
collocation باهم گذاری
Other Matches
to set by the ears باهم بدکردن باهم مخالف کردن
to set at loggerheads باهم بد کردن باهم مخالف کردن
residential investments سرمایه گذاری مسکن سرمایه گذاری به شکل خانههای مسکونی
acceleration principle یعنی سرمایه گذاری مساوی است باحاصلضرب ضریب شتاب میزان سرمایه گذاری لازم برای افزایش یک واحد تولید در تغییرات در تولید
overcapitalization سرمایه گذاری بیش ازحد سرمایه گذاری افراطی
punctuation marks علائم نقطه گذاری درجملات نشان نقطه گذاری
desired investment سرمایه گذاری مطلوب سرمایه گذاری مورد نظر
punctuation mark علائم نقطه گذاری درجملات نشان نقطه گذاری
cooperative scorer بهره گیرنده از روش سرمایه گذاری مشترک استفاده کننده از سرمایه گذاری مشترک
unintended investment سرمایه گذاری برنامه ریزی نشده سرمایه گذاری پیش بینی نشده
public روش رمز گذاری داده که از یک کلید برای رمز گذاری و کلید دیگر برای رمز گشایی استفاده میکند
concurrently باهم
conjointly باهم
one with a باهم
jointly باهم
simoltaneous باهم
tutti باهم
together باهم
concerted باهم
vis a vis باهم
simoltaneously باهم
simultaneously باهم
vis-a-vis باهم
inchorus باهم
at once باهم
concomitancy باهم بودن
cowork باهم کارکردن
to be together باهم بودن
collaborate باهم کارکردن
cooperate باهم کارکردن
to grow together باهم پیوستن
contemporaneously بطورمعاصر باهم
collaborated باهم کارکردن
collaborates باهم کارکردن
to huddle together باهم غنودن
to whip in باهم نگاهداشتن
kissing kind باهم دوست
cohabitation زندگی باهم
coadunate باهم روییده
We went together . باهم رفتیم
coexist باهم زیستن
at loggerheads <idiom> باهم جنگیدن
coexisted باهم زیستن
coexists باهم زیستن
coincide باهم رویدادن
coincided باهم رویدادن
coincides باهم رویدادن
all at once همه باهم
one anda همه باهم
coinciding باهم رویدادن
to keep company باهم بودن
collaborating باهم کارکردن
coexisting باهم زیستن
simultaneous with each other باهم رخ دهنده
interweaving باهم امیختن
interweaves باهم امیختن
interweave باهم امیختن
to work together باهم کارکردن
to act jointly باهم کارکردن
combine باهم پیوستن
combining باهم پیوستن
combines باهم پیوستن
interwove باهم امیختن
fuze ماسوره گذاری کردن چاشنی مواد منفجره چاشنی چاشنی گذاری کردن
fuzing چاشنی گذاری چاشنی گذاری کردن
coexistent باهم زیست کننده
to bill and coo باهم غنج زدن
coextend باهم تمدیدیاتوسعه یافتن
impacted باهم جوش خورده
impacted باهم جمع شده
splice باهم متصل کردن
spliced باهم متصل کردن
splices باهم متصل کردن
symmetrize باهم قرینه کردن
Co پیشوندیست بمعنی با و باهم
co- پیشوندیست بمعنی با و باهم
grades جورکردن باهم امیختن
We bear no relationship to each other . باهم نسبتی نداریم
coapt باهم متناسب شدن
cohabiting باهم زندگی کردن
sums باهم جمع کردن
intercommon باهم شرکت کردن
promiscuous bathing ابتنی زن و مرد باهم
trigon اجتماع سه ستاره باهم
chum باهم زندگی کردن
chums باهم زندگی کردن
correlation بستگی دوچیز باهم
they had words باهم نزاع کردند
to set at variance با هم بد کردن باهم مخالف ت
to be good pax باهم دوست بودن
interwed باهم پیوند کردن
to keep friends باهم دوست ماندن
coact باهم نمایش دادن
coapt باهم جور امدن
sum باهم جمع کردن
grade جورکردن باهم امیختن
interchanging باهم عوض کردن
compared برابرکردن باهم سنجیدن
to hang together باهم پیوسته یامتحدبودن
compare برابرکردن باهم سنجیدن
confuses باهم اشتباه کردن
confuse باهم اشتباه کردن
cohabit باهم زندگی کردن
to be together with somebody با کسی باهم بودن
to hang together باهم مربوط بودن
to grow together باهم یکی شدن
cohabited باهم زندگی کردن
cohabits باهم زندگی کردن
to grow into one باهم یکی شدن
interchanges باهم عوض کردن
interchanged باهم عوض کردن
comparing برابرکردن باهم سنجیدن
splicing باهم متصل کردن
interchange باهم عوض کردن
compares برابرکردن باهم سنجیدن
cross fertilize باهم پیوند زدن
com پیشوند بمعانی با و باهم
to keep company باهم امیزش کردن
conning مخالف پیشوند بمعانی با و باهم
confluent باهم جاری شونده متلاقی
to go to gether بهم خوردن باهم جوربودن
cons مخالف پیشوند بمعانی با و باهم
pool شریک شدن باهم اتحادکردن
adding جمع زدن باهم پیوستن
pooled شریک شدن باهم اتحادکردن
add جمع زدن باهم پیوستن
to cotton with each other باهم ساختن یارفاقت کردن
pools شریک شدن باهم اتحادکردن
to spar at each other باهم مشت بازی کردن
adds جمع زدن باهم پیوستن
to cotton together باهم ساختن یارفاقت کردن
simultaneous باهم واقع شونده همزمان
they were made one یعنی باهم عروسی کردند
out of tune <idiom> باهم خوب وسازش نداشتن
con مخالف پیشوند بمعانی با و باهم
They are hardly comparable . منا سبتی باهم ندارند
conned مخالف پیشوند بمعانی با و باهم
We entered the room together . باهم وارد اطاق شدیم
col پیشوند بمعانی باو باهم
we are kin ما با هم وابسته ایم ما باهم منسوبیم
The husband and wife dont get on together. زن وشوهر باهم نمی سازند
disunites باهم بیگانه کردن نفاق انداختن
homogeneous مقاربت کننده باهم جنس خود
solunar حاصله در اثر خورشید و ماه باهم
quirister دسته سرودخوانان کلیسا باهم خواندن
disunite باهم بیگانه کردن نفاق انداختن
disunited باهم بیگانه کردن نفاق انداختن
disuniting باهم بیگانه کردن نفاق انداختن
to come to an explanation درتوضیح چیزی باهم موافقت کردن
cross fire تداخل دومکالمه تلفنی یا تلگرافی باهم
photo electric وابسته به تاثیر نورو الکتریک باهم
They fight like cat and dog . باهم مثل سگ وگربه دعوا می کنند
interfertile اماده زاد و ولد دوتایی باهم
in on <idiom> برای کای باهم جمع شدن
life is not all rose culour در زندگی نوش ونیش باهم است
hash گوشت وسبزههای پخته که باهم بیامیزند امیزش
They are poles apart. یک دنیا باهم فرق دارند ( بسیار متفاوتند )
I often confuse the twin brothers . من این دوقلوها رااغلب باهم عوضی می گیرم
mutton chop دنده و نیمی از مهره که باهم سرخ کنند
concatenate دستوری که دو داده یا متغیر را باهم ترکیب میکند
autogenesis ترکیب یا امیختگی سلولهای همانند یا هم نوع باهم
coextensive باهم دریک زمان ویک مکان بسط یافته
1 and 2 are poles apart. <idiom> ۱ و ۲ یک دنیا باهم فرق دارند [بسیار متفاوت هستند] .
omnim gatherum امیختگی چندین چیز باهم توده امیخته جنگ
to go out باهم بیرون رفتن [به عنوان دوست پسر و دختر]
to date باهم بیرون رفتن [به عنوان دوست پسر و دختر]
homogamous تولید نسل کننده بوسیله مقارت باهم جنس خود
happy family دستهای ازجانوران جوربجورکه دریک قفس باهم زندگی میکنند
homogamic تولید نسل کننده بوسیله مقارت باهم جنس خود
tragi comedy نمایشی که دران مطالب جدی ومضحک باهم امیخته باشد
polymerize باهم ترکیب وجمع شدن وذره بزرگتری تشکیل دادن
consortia ائتلاف چند شرکت باهم برای انجام امور انتفاعی کنسرسیوم
interplead پیش از اقامه دعوا بر کسی باهم دعوای حقوقی را خاتمه دادن
throw the baby out with the bathwater <idiom> (تروخشک باهم میسوزد)کل چیزی رادور ریختن به خاطر خرابی یک قسمت آن
consortium ائتلاف چند شرکت باهم برای انجام امور انتفاعی کنسرسیوم
consortiums ائتلاف چند شرکت باهم برای انجام امور انتفاعی کنسرسیوم
pace lap دور پیست را باهم رفتن برای گرم کردن ماشین در اغازمسابقه
to interlock levers اهرم هارابهم پیوستن بدانسان که هرکدام راتکان دهندهمه باهم تکان می خورد
scarf weld جایی که دو میل اهن را نیم ونیم کرده باهم جوش داده باشند
drawbore کنگرههای موجود بین کام وزبانه که باهم جفت شده ومحکم میشود
concatenate بیشتر ازیک فایل یامجموعهای ازداده ها که باهم ترکیب می شوند تا مجموعهای را تشکیل دهند
tristimulus values مقادیر نسبی یه رنگ اصلی که برای ایجاد رنگهای دیگر باهم ترکیب می شوند
diptych دولوحی که باهم بوسیله لولایی متصل شده و برای نوشتن بکار می رفته و تاه میشده
logogram چیستان یامعمایی متشکل ازکلماتی که باید باهم جمع شوند وکلمه دیگری ازان ساخته شود
logograph چیستان یامعمایی متشکل ازکلماتی که باید باهم جمع شوند وکلمه دیگری ازان ساخته شود
dead دوره زمانی بین دو رویداد که هیج اتفاقی نمیافتد برای اطمینان از اینکه باهم برخورد نخواهند داشت
coding کد گذاری
indention تو گذاری
lineation خط گذاری
insertion جوف گذاری
trapping تله گذاری
interposition پا میان گذاری
inunction مرهم گذاری
valuation ارزش گذاری
scale factor مقیاس گذاری
edging لبه گذاری
edgings لبه گذاری
hyphenation خط تیره گذاری
sedimentation لایه گذاری
hypothecation گرو گذاری
Recent search history
  Contact• | TermsPrivacy  © 2009 Dictiornary-Farsi.com