Dictiornary-Farsi.com
English Persian Dictionary - Beta version
Home
Enter keyword here!
⌨
Tips
|
Translate!
✘ Close
✘ Close
Total search result: 201 (22 milliseconds)
English
Persian
trick someone into doing somethings
با حیله کسی را وادار به کاری کردن
Other Matches
overpersuade
کسی را بر خلاف میلش به کردن کاری وادار کردن
enforced
مجبور کردن وادار کردن به کاری
enforces
مجبور کردن وادار کردن به کاری
enforcing
مجبور کردن وادار کردن به کاری
enforce
مجبور کردن وادار کردن به کاری
enforces
وادار کردن
endue
وادار کردن
enforced
وادار کردن
force
وادار کردن
forces
وادار کردن
forcing
وادار کردن
enforce
وادار کردن
enforcing
وادار کردن
persuade
وادار کردن
persuades
وادار کردن
induces
وادار کردن
persuading
وادار کردن
induce
وادار کردن
inducing
وادار کردن
induced
وادار کردن
compels
وادار کردن
compelling
وادار کردن
compelled
وادار کردن
compel
وادار کردن
impel
وادار کردن
impelled
وادار کردن
impelling
وادار کردن
impels
وادار کردن
coerced
بزور وادار کردن
coerces
بزور وادار کردن
hustling
بزور وادار کردن
coercing
بزور وادار کردن
bring on
وادار به عمل کردن
to persuade in to an act
وادار بکاری کردن
penance
وادار به توبه کردن
to make repeat
وادار به تکرار کردن
hustles
بزور وادار کردن
hustled
بزور وادار کردن
enforce
وادار کردن مجبورکردن
entrap into
با اغفال وادار کردن به .....
enforced
وادار کردن مجبورکردن
pacification
به صلح وادار کردن
enforces
وادار کردن مجبورکردن
hustle
بزور وادار کردن
coerce
بزور وادار کردن
enforcing
وادار کردن مجبورکردن
pacifying
به صلح وادار کردن
pacify
به صلح وادار کردن
intimidate
با تهدید وادار کردن
intimidates
با تهدید وادار کردن
pacifies
به صلح وادار کردن
pacified
به صلح وادار کردن
constraining
بزور وفشار وادار کردن تحمیل کردن
constrain
بزور وفشار وادار کردن تحمیل کردن
constrains
بزور وفشار وادار کردن تحمیل کردن
to instigate something
چیزی را برانگیختن
[اغوا کردن ]
[وادار کردن ]
to lead on
وادار به اقدامات بیشتری کردن
have
مجبور بودن وادار کردن
having
مجبور بودن وادار کردن
obliges
وادار کردن مرهون ساختن
obliged
وادار کردن مرهون ساختن
to persuade somebody of something
کسی را وادار به چیزی کردن
oblige
وادار کردن مرهون ساختن
change of engagement
وادار کردن حریف به تغییرمسیر شمشیر
imprest
وادار بخدمت لشکری یادریایی کردن
to put any one through a book
کسیرا وادار بخواندن کتابی کردن
enforcement
مجبور کردن وادار کردن به اکراه
inciting
باصرار وادار کردن تحریک کردن
incites
باصرار وادار کردن تحریک کردن
incite
باصرار وادار کردن تحریک کردن
incited
باصرار وادار کردن تحریک کردن
jockey
با حیله فراهم کردن
jockeys
با حیله فراهم کردن
pass off
به حیله از خود رد کردن
change of leg
وادار کردن اسب به تغییر پادر چهارنعل کوتاه
collect
وادار کردن اسب به بلند شدن روی پاها
collecting
وادار کردن اسب به بلند شدن روی پاها
suborn
به وسیله تطمیع به کار بد یاگواهی دروغ وادار کردن
collects
وادار کردن اسب به بلند شدن روی پاها
extends
وادار کردن اسب به چهارنعل رفتن باپاهای کشیده و بلند
extending
وادار کردن اسب به چهارنعل رفتن باپاهای کشیده و بلند
extend
وادار کردن اسب به چهارنعل رفتن باپاهای کشیده و بلند
leads
هدایت نمودن سوق دادن وادار کردن ریاست داشتن بر
lead
هدایت نمودن سوق دادن وادار کردن ریاست داشتن بر
moves
وادار کردن تحریک کردن
moved
وادار کردن تحریک کردن
move
وادار کردن تحریک کردن
hopple
وسیلهای به پای اسب برای وادار کردن او به گامهای معین در ارابه رانی
hobble
وسیلهای به پای اسب برای وادار کردن او به گامهای معین در ارابه رانی
hobbling
وسیلهای به پای اسب برای وادار کردن او به گامهای معین در ارابه رانی
hobbled
وسیلهای به پای اسب برای وادار کردن او به گامهای معین در ارابه رانی
hobbles
وسیلهای به پای اسب برای وادار کردن او به گامهای معین در ارابه رانی
calk
بتونه کاری کردن زیرپوش سازی کردن مسدود کردن
primming
بتونه کاری کردن راه انداختن موتور یا گرم کردن ان
tempering (metallurgy)
بازپخت
[سخت گردانی]
[دوباره گرم کردن پس ازسرد کردن]
[فلز کاری]
torching
کوره لحیم کاری فشنگ جوش کاری
blow torch
کوره لحیم کاری فشنگ جوش کاری
to know the ropes
راههای کاری را بلد بودن لم کاری رادانستن
torch
کوره لحیم کاری فشنگ جوش کاری
torched
کوره لحیم کاری فشنگ جوش کاری
torches
کوره لحیم کاری فشنگ جوش کاری
trumeau
وادار
mullion=middle post
وادار
muntin
وادار
To do something slapdash.
کاری را سرهم بندی کردن ( سمبل کردن )
bumbled
اشتباه کاری کردن سرهم بندی کردن
bumble
اشتباه کاری کردن سرهم بندی کردن
bumbles
اشتباه کاری کردن سرهم بندی کردن
whitewash
سفید کاری کردن ماست مالی کردن
pence for any thing
میل بچیزی یا کاری یااستعدادبرای کاری
stringing
خطوط خاتم کاری و منبت کاری
he was made to go
وادار به رفتن شد
impellor
وادار کننده
persuasive
وادار کننده
impeller
وادار کننده
prompter
وادار کننده
prompters
وادار کننده
transom
وادار افقی
inducible
وادار کردنی
suasive
وادار کننده
persuasible
وادار کردنی
persuadable
وادار کردنی
reforest
مجددا درخت کاری کردن جنگل تازه اجداث کردن احیای جنگل کردن
reforested
مجددا درخت کاری کردن جنگل تازه اجداث کردن احیای جنگل کردن
reforesting
مجددا درخت کاری کردن جنگل تازه اجداث کردن احیای جنگل کردن
reforests
مجددا درخت کاری کردن جنگل تازه اجداث کردن احیای جنگل کردن
reconditions
نو کاری کردن
stucco
گچ کاری کردن
reconditioned
نو کاری کردن
habitual way of doing anything
کردن کاری
recondition
نو کاری کردن
middle lintel in window
وادار میانی پنجره
i made him go
او را وادار کردم برود
neutralized
وادار به بیطرفی شده
incitation
وادار سازی اغوا
impellent
محرک وادار کننده
mess
:شلوغ کاری کردن الوده کردن
primed
تفنگ را پر کردن بتونه کاری کردن
primes
تفنگ را پر کردن بتونه کاری کردن
engraved
کنده کاری کردن در حکاکی کردن
engraves
کنده کاری کردن در حکاکی کردن
engrave
کنده کاری کردن در حکاکی کردن
gardened
درخت کاری کردن باغبانی کردن
messes
:شلوغ کاری کردن الوده کردن
prime
تفنگ را پر کردن بتونه کاری کردن
gardens
درخت کاری کردن باغبانی کردن
garden
درخت کاری کردن باغبانی کردن
carvings
کنده کاری کردن
flourishes
زینت کاری کردن
carves
کنده کاری کردن
hammered
چکش کاری کردن
carved
کنده کاری کردن
hammer
چکش کاری کردن
lubrication
روغن کاری کردن
flourished
زینت کاری کردن
flourish
زینت کاری کردن
granulate
چکش کاری کردن
go near to do something
تقریبا کاری را کردن
mind to do a thing
متمایل کردن به کاری
calker
بتونه کاری کردن
hammers
چکش کاری کردن
manipulation
دست کاری کردن
carve
کنده کاری کردن
to intervene in an affair
در کاری مداخله کردن
blackjack
مجبوربانجام کاری کردن
plasters
گچ کاری کردن اندود
spackle
بتونه کاری کردن
contract
مقاطعه کاری کردن
shyster
دغل کاری کردن
to start out to do something
قصد کاری را کردن
to touch up
دست کاری کردن
stunts
شیرین کاری کردن
adventurism
اقدام به کاری کردن
plaster
گچ کاری کردن اندود
splay
منبت کاری کردن
splayed
منبت کاری کردن
to brush over
دست کاری کردن
splaying
منبت کاری کردن
the proper time to do a thing
برای کردن کاری
splays
منبت کاری کردن
rodeo
سوار کاری کردن
enamel
مینا کاری کردن
stunting
شیرین کاری کردن
refashion
دست کاری کردن
To make assurance doubly sure . To leave nothing to chance. To take every precaution .
محکم کاری کردن
To do something on purpose ( deliberately ).
از قصد کاری را کردن
To perform a feat.
شیرین کاری کردن
inlay
خاتم کاری کردن
stick with
<idiom>
دنبال کردن کاری
inlaying
خاتم کاری کردن
inlays
خاتم کاری کردن
purfle
منبت کاری کردن
stunt
شیرین کاری کردن
keen set for doing anything
ارزومند کردن کاری
rodeos
سوار کاری کردن
keen set for doing anything
مشتاق کردن کاری
he acted from impluse
اورابکردن ان کار وادار کرد
make
باعث شدن وادار یا مجبورکردن
makes
باعث شدن وادار یا مجبورکردن
boss
برجسته کاری ریاست کردن بر
Recent search history
✘ Close
Contact
|
Terms
|
Privacy
© 2009 Dictiornary-Farsi.com