English Persian Dictionary - Beta version
 
 
Home
 
     

Enter keyword here!
  Tips | Translate!
✘ Close
✘ Close
Total search result: 206 (18 milliseconds)
English Persian
to be together with somebody با کسی باهم بودن
Search result with all words
concomitancy باهم بودن
to be good pax باهم دوست بودن
to hang together باهم مربوط بودن
to keep company باهم بودن
to be together باهم بودن
Other Matches
to set by the ears باهم بدکردن باهم مخالف کردن
to set at loggerheads باهم بد کردن باهم مخالف کردن
vis-a-vis باهم
vis a vis باهم
jointly باهم
conjointly باهم
one with a باهم
inchorus باهم
together باهم
simoltaneously باهم
simoltaneous باهم
tutti باهم
concurrently باهم
simultaneously باهم
at once باهم
concerted باهم
combining باهم پیوستن
at loggerheads <idiom> باهم جنگیدن
kissing kind باهم دوست
cohabitation زندگی باهم
coexist باهم زیستن
coexisted باهم زیستن
coexisting باهم زیستن
coexists باهم زیستن
to huddle together باهم غنودن
combine باهم پیوستن
We went together . باهم رفتیم
to act jointly باهم کارکردن
to work together باهم کارکردن
to whip in باهم نگاهداشتن
cowork باهم کارکردن
combines باهم پیوستن
contemporaneously بطورمعاصر باهم
cooperate باهم کارکردن
collaborating باهم کارکردن
coincides باهم رویدادن
interwove باهم امیختن
coinciding باهم رویدادن
interweaving باهم امیختن
one anda همه باهم
collaborated باهم کارکردن
all at once همه باهم
collaborate باهم کارکردن
collocation باهم گذاری
collaborates باهم کارکردن
simultaneous with each other باهم رخ دهنده
interweaves باهم امیختن
coincided باهم رویدادن
interweave باهم امیختن
to grow together باهم پیوستن
coincide باهم رویدادن
coadunate باهم روییده
chum باهم زندگی کردن
promiscuous bathing ابتنی زن و مرد باهم
interwed باهم پیوند کردن
coexistent باهم زیست کننده
coapt باهم متناسب شدن
to bill and coo باهم غنج زدن
to grow together باهم یکی شدن
sum باهم جمع کردن
We bear no relationship to each other . باهم نسبتی نداریم
compare برابرکردن باهم سنجیدن
interchange باهم عوض کردن
symmetrize باهم قرینه کردن
interchanged باهم عوض کردن
they had words باهم نزاع کردند
interchanges باهم عوض کردن
coact باهم نمایش دادن
interchanging باهم عوض کردن
sums باهم جمع کردن
chums باهم زندگی کردن
trigon اجتماع سه ستاره باهم
coapt باهم جور امدن
coextend باهم تمدیدیاتوسعه یافتن
cohabited باهم زندگی کردن
correlation بستگی دوچیز باهم
to set at variance با هم بد کردن باهم مخالف ت
grades جورکردن باهم امیختن
grade جورکردن باهم امیختن
co- پیشوندیست بمعنی با و باهم
Co پیشوندیست بمعنی با و باهم
cohabit باهم زندگی کردن
com پیشوند بمعانی با و باهم
to hang together باهم پیوسته یامتحدبودن
to grow into one باهم یکی شدن
splicing باهم متصل کردن
to keep friends باهم دوست ماندن
to keep company باهم امیزش کردن
splices باهم متصل کردن
splice باهم متصل کردن
cohabiting باهم زندگی کردن
cohabits باهم زندگی کردن
intercommon باهم شرکت کردن
confuses باهم اشتباه کردن
confuse باهم اشتباه کردن
compared برابرکردن باهم سنجیدن
cross fertilize باهم پیوند زدن
impacted باهم جوش خورده
compares برابرکردن باهم سنجیدن
comparing برابرکردن باهم سنجیدن
impacted باهم جمع شده
spliced باهم متصل کردن
We entered the room together . باهم وارد اطاق شدیم
The husband and wife dont get on together. زن وشوهر باهم نمی سازند
They are hardly comparable . منا سبتی باهم ندارند
out of tune <idiom> باهم خوب وسازش نداشتن
pooled شریک شدن باهم اتحادکردن
they were made one یعنی باهم عروسی کردند
to spar at each other باهم مشت بازی کردن
simultaneous باهم واقع شونده همزمان
cons مخالف پیشوند بمعانی با و باهم
confluent باهم جاری شونده متلاقی
con مخالف پیشوند بمعانی با و باهم
conned مخالف پیشوند بمعانی با و باهم
to cotton with each other باهم ساختن یارفاقت کردن
pools شریک شدن باهم اتحادکردن
col پیشوند بمعانی باو باهم
to go to gether بهم خوردن باهم جوربودن
pool شریک شدن باهم اتحادکردن
to cotton together باهم ساختن یارفاقت کردن
adds جمع زدن باهم پیوستن
adding جمع زدن باهم پیوستن
we are kin ما با هم وابسته ایم ما باهم منسوبیم
conning مخالف پیشوند بمعانی با و باهم
add جمع زدن باهم پیوستن
to come to an explanation درتوضیح چیزی باهم موافقت کردن
photo electric وابسته به تاثیر نورو الکتریک باهم
solunar حاصله در اثر خورشید و ماه باهم
in on <idiom> برای کای باهم جمع شدن
life is not all rose culour در زندگی نوش ونیش باهم است
interfertile اماده زاد و ولد دوتایی باهم
They fight like cat and dog . باهم مثل سگ وگربه دعوا می کنند
disuniting باهم بیگانه کردن نفاق انداختن
disunite باهم بیگانه کردن نفاق انداختن
cross fire تداخل دومکالمه تلفنی یا تلگرافی باهم
homogeneous مقاربت کننده باهم جنس خود
disunited باهم بیگانه کردن نفاق انداختن
disunites باهم بیگانه کردن نفاق انداختن
quirister دسته سرودخوانان کلیسا باهم خواندن
concatenate دستوری که دو داده یا متغیر را باهم ترکیب میکند
hash گوشت وسبزههای پخته که باهم بیامیزند امیزش
I often confuse the twin brothers . من این دوقلوها رااغلب باهم عوضی می گیرم
autogenesis ترکیب یا امیختگی سلولهای همانند یا هم نوع باهم
They are poles apart. یک دنیا باهم فرق دارند ( بسیار متفاوتند )
mutton chop دنده و نیمی از مهره که باهم سرخ کنند
To be very conspicuous . To stick out a mile . To be a marked person . مثل گاو پیشانی سفید بودن ( انگشت نما ومشخص بودن )
peregrinate سرگردان بودن اواره بودن در کشور خارجی اقامت کردن
to date باهم بیرون رفتن [به عنوان دوست پسر و دختر]
omnim gatherum امیختگی چندین چیز باهم توده امیخته جنگ
to go out باهم بیرون رفتن [به عنوان دوست پسر و دختر]
1 and 2 are poles apart. <idiom> ۱ و ۲ یک دنیا باهم فرق دارند [بسیار متفاوت هستند] .
coextensive باهم دریک زمان ویک مکان بسط یافته
to have short views د راندیشه حال بودن وبس کوته نظر بودن
contained در بر گرفتن محتوی بودن حاوی بودن محاصره کردن
contain در بر گرفتن محتوی بودن حاوی بودن محاصره کردن
contains در بر گرفتن محتوی بودن حاوی بودن محاصره کردن
up to it/the job <idiom> مناسب بودن ،برابربودن ،قادربه انجام بودن
outnumber از حیث شماره بیشتر بودن افزون بودن بر
outnumbers از حیث شماره بیشتر بودن افزون بودن بر
outnumbering از حیث شماره بیشتر بودن افزون بودن بر
outnumbered از حیث شماره بیشتر بودن افزون بودن بر
to be in one's right mind دارای عقل سلیم بودن بهوش بودن
correspond بهم مربوط بودن مانند یا مشابه بودن
corresponded بهم مربوط بودن مانند یا مشابه بودن
corresponds بهم مربوط بودن مانند یا مشابه بودن
to mind مراقب بودن [مواظب بودن] [احتیاط کردن]
homogamous تولید نسل کننده بوسیله مقارت باهم جنس خود
happy family دستهای ازجانوران جوربجورکه دریک قفس باهم زندگی میکنند
polymerize باهم ترکیب وجمع شدن وذره بزرگتری تشکیل دادن
tragi comedy نمایشی که دران مطالب جدی ومضحک باهم امیخته باشد
homogamic تولید نسل کننده بوسیله مقارت باهم جنس خود
throw the baby out with the bathwater <idiom> (تروخشک باهم میسوزد)کل چیزی رادور ریختن به خاطر خرابی یک قسمت آن
pace lap دور پیست را باهم رفتن برای گرم کردن ماشین در اغازمسابقه
consortia ائتلاف چند شرکت باهم برای انجام امور انتفاعی کنسرسیوم
consortium ائتلاف چند شرکت باهم برای انجام امور انتفاعی کنسرسیوم
consortiums ائتلاف چند شرکت باهم برای انجام امور انتفاعی کنسرسیوم
interplead پیش از اقامه دعوا بر کسی باهم دعوای حقوقی را خاتمه دادن
fits شایسته بودن برای مناسب بودن
fit شایسته بودن برای مناسب بودن
fittest شایسته بودن برای مناسب بودن
belonged مال کسی بودن وابسته بودن
To be on top of ones job . بر کار سوار بودن ( مسلط بودن )
lurks در تکاپو بودن درکمین شکار بودن
to look out اماده بودن گوش بزنگ بودن
look out منتظر بودن گوش به زنگ بودن
reasonableness موجه بودن عادلانه یا مناسب بودن
validity of the credit معتبر بودن یا پادار بودن اعتبار
to be in a habit دارای خویاعادتی بودن دچارخویاعادتی بودن
to be hard put to it درسختی وتنگی بودن درزحمت بودن
lurked در تکاپو بودن درکمین شکار بودن
belong مال کسی بودن وابسته بودن
belongs مال کسی بودن وابسته بودن
lurk در تکاپو بودن درکمین شکار بودن
lurking در تکاپو بودن درکمین شکار بودن
to interlock levers اهرم هارابهم پیوستن بدانسان که هرکدام راتکان دهندهمه باهم تکان می خورد
drawbore کنگرههای موجود بین کام وزبانه که باهم جفت شده ومحکم میشود
scarf weld جایی که دو میل اهن را نیم ونیم کرده باهم جوش داده باشند
tristimulus values مقادیر نسبی یه رنگ اصلی که برای ایجاد رنگهای دیگر باهم ترکیب می شوند
concatenate بیشتر ازیک فایل یامجموعهای ازداده ها که باهم ترکیب می شوند تا مجموعهای را تشکیل دهند
diptych دولوحی که باهم بوسیله لولایی متصل شده و برای نوشتن بکار می رفته و تاه میشده
Recent search history
  Contact• | TermsPrivacy  © 2009 Dictiornary-Farsi.com