Dictiornary-Farsi.com
English Persian Dictionary - Beta version
Home
Enter keyword here!
⌨
Tips
|
Translate!
✘ Close
✘ Close
Total search result: 201 (10 milliseconds)
English
Persian
lie over
بتاخیر افتادن متمایل شدن
Other Matches
hinder
بتاخیر انداختن
hindering
بتاخیر انداختن
hinders
بتاخیر انداختن
postponable
بتاخیر انداختنی
hindered
بتاخیر انداختن
put over
بتاخیر انداختن از سرباز کردن
filibustered
کسی که قانونگذاری مجلس را با اطاله کلام ووسایل دیگر بتاخیر می اندازد
filibuster
کسی که قانونگذاری مجلس را با اطاله کلام ووسایل دیگر بتاخیر می اندازد
filibusters
کسی که قانونگذاری مجلس را با اطاله کلام ووسایل دیگر بتاخیر می اندازد
filibustering
کسی که قانونگذاری مجلس را با اطاله کلام ووسایل دیگر بتاخیر می اندازد
to fall on ones knees
بیرون افتادن بلابه افتادن
oriented
متمایل به
avid
متمایل
propense
متمایل
partial
متمایل به
amenable
متمایل
minded
متمایل
swept
متمایل
prone
متمایل
inclinatory
متمایل
inclinable
متمایل
downward
متمایل بپایین
incline
متمایل شدن
dancy
متمایل به رقص
incline
متمایل کردن
dermotropic
متمایل به پوست
apt
متمایل اماده
grayish
متمایل به خاکستری
biassed
متمایل بیکسو
inclines
متمایل کردن
longish
متمایل به درازی
swimmy
متمایل بگیجی
inclines
متمایل شدن
greenish
متمایل به سبز
expansive
متمایل به توسعه
fattish
متمایل به چاق
like
متمایل به تساوی
contractive
متمایل به انقباض
trepan
متمایل شدن
cephalad
متمایل بطرف سر
liked
متمایل به تساوی
fain
متمایل بخشنودی
tendentious
متمایل متوجه
likes
متمایل به تساوی
yellowy
متمایل به زردی
runny
متمایل بدویدن
adaxial
متمایل بطرف محور
bossy
متمایل به ریاست مابی
zenkatsu dachi
ایستادن متمایل به جلو
suicidal
وابسته یا متمایل به خودکشی
bossiness
متمایل به ریاست مابی
mind to do a thing
متمایل کردن به کاری
cephalad
متمایل بطرف راس
deasil
متمایل بطرف راست
pneumotropic
متمایل به نسج ریوی
gravitating
متمایل شدن بطرف
gravitates
متمایل شدن بطرف
gravitated
متمایل شدن بطرف
gravitate
متمایل شدن بطرف
pruplish
متمایل به رنگ ارغوانی
forward slope
شیب متمایل به جلو
swayed
متمایل شدن یا کردن و بعقیدهای
bias
بیک طرف متمایل کردن
biases
بیک طرف متمایل کردن
sways
متمایل شدن یا کردن و بعقیدهای
sway
متمایل شدن یا کردن و بعقیدهای
coral pink
رنگ ارغوانی متمایل به زردکمرنگ
soiuth ward
بطرف جنوب متمایل بجنوب
south wards
بطرف جنوب متمایل بجنوب
tend
متمایل بودن به گرایش داشتن
tended
متمایل بودن به گرایش داشتن
tending
متمایل بودن به گرایش داشتن
tends
متمایل بودن به گرایش داشتن
lie over
متمایل بودن منتظر ماندن
neologian
متمایل به تعلیمات نوین مذهبی
antrorse
خمیده بجلو یا متمایل ببالا
lopsided
متمایل بیک طرف بی قرینه
the odds are in our favour
احتمالات بسوی ما متمایل است یا می چربد
banks
دوران یا متمایل شدن هواپیماحول محور طولی
bank
دوران یا متمایل شدن هواپیماحول محور طولی
tint
[هاله ای از رنگ که بیشتر به سمت سفید متمایل باشد.]
beryl
سیلیکات بریلیوم و الومینیوم رنگ ابی متمایل به سبز
fullwrite professional
یک برنامه جدید واژه پردازی برای کامپیوتر مکینتاش که متن را با نمودارهای متمایل به مقصود کاملا" عجین میکند
blae
ابی متمایل به سیاه خاکستری ابی رنگ
toppled
از سر افتادن
founders
از پا افتادن
lapse vi
افتادن
to come a cropper
افتادن
topples
از سر افتادن
to come a mucker
افتادن
to bite the dust
افتادن
drop back
افتادن
to be thrown
افتادن
plonking
افتادن
topple
از سر افتادن
to be off ones feed
افتادن
prostrate
افتادن
to be deferred
پس افتادن
foundering
از پا افتادن
foundered
از پا افتادن
score
خط افتادن
lies
افتادن
prostrating
افتادن
prostrates
افتادن
out of breath
<idiom>
به هن هن افتادن
prostrated
افتادن
To go out o fashion .
از مد افتادن
opposes
در افتادن
oppose
در افتادن
lied
افتادن
lie
افتادن
fall
افتادن
scored
خط افتادن
scores
خط افتادن
lag
پس افتادن
lagged
پس افتادن
lags
پس افتادن
To do something in a pique .
سر لج افتادن
to fall down
افتادن
to shank off
افتادن
tumbled
افتادن
tumble
افتادن
clear itself
لا افتادن
retards
پس افتادن
to fall off
افتادن
retarding
پس افتادن
tumbles
افتادن
retard
پس افتادن
plonks
افتادن
plonked
افتادن
plonk
افتادن
founder
از پا افتادن
toppling
از سر افتادن
overlapped
رویهم افتادن
going away
پیش افتادن
overlaps
روی هم افتادن
overlap
روی هم افتادن
overlaps
رویهم افتادن
overlapped
روی هم افتادن
get ahead
جلو افتادن
come to pass
اتفاق افتادن
fall out
اتفاق افتادن
dry up
خشک افتادن
outrunning
پیش افتادن
outruns
پیش افتادن
coaptation
بهم افتادن
come about
اتفاق افتادن
betide
اتفاق افتادن
outrun
پیش افتادن
plumb
شاقولی افتادن
desexualize
از مردی افتادن
poops
از نفس افتادن
poop
از نفس افتادن
drop behind
عقب افتادن از
desex
از مردی افتادن
to take to
افتادن یاپرداختن به
take place
<idiom>
انفاق افتادن
take the rap
<idiom>
به تله افتادن
in a bind
<idiom>
به مشکل افتادن
in the soup
<idiom>
در دردسر افتادن
mess up
<idiom>
به دردسر افتادن
to incur debts
به قرض افتادن
break down
<idiom>
ازکار افتادن
To be lost . To disappear .
ازمیان بر افتادن
To be out out of breath . To lose ones wind .
از نفس افتادن
use up
ازنفس افتادن
whop
پیش افتادن از
You have come out well in this photo(picture).
ازمد افتادن
To follow ( trail, chase) someone.
پی کسی افتادن
To be the talk of the town.
سرزبانها افتادن
To have it in for someone .
با کسی کج افتادن
To pick on someone . To have it in for someone .
با کسی لج افتادن
to be played out
[enacted]
اتفاق افتادن
to play itself out
اتفاق افتادن
to outgrow a habit
<idiom>
از سر افتادن عادت
to be out of puff
از نفس افتادن
to be puffed
[out]
از نفس افتادن
to sinister in
گود افتادن
hap
اتفاق افتادن
prostration
بخاک افتادن
push off
راه افتادن
running off
از خط بیرون افتادن
shend
جلو افتادن از
stand over
عقب افتادن
to stand over
عقب افتادن
superannuate
ازمد افتادن
tail away
عقب افتادن
prolapse
پایین افتادن
predicament position
بخطر افتادن
precess
جلو افتادن
to fall into error
دراشتباه افتادن
lose ground
عقب افتادن
nutate
پایین افتادن
obsolesce
ازرواج افتادن
out act
پیش افتادن از
outmarch
پیش افتادن از
outmatch
پیش افتادن از
outpace
پیش افتادن از
taking precedence
جلو افتادن
to be deferred
عقب افتادن
Recent search history
✘ Close
Contact
|
Terms
|
Privacy
© 2009 Dictiornary-Farsi.com