Dictiornary-Farsi | بزودی اتفاق افتادن | Persian/Farsi English Dictionary انگلیسی فارسی

Total search result: 201 (2 milliseconds)

English	Persian
in the wind <idiom>	بزودی اتفاق افتادن


Other Matches

betide	اتفاق افتادن
come to pass	اتفاق افتادن
come about	اتفاق افتادن
befell	اتفاق افتادن
befalls	اتفاق افتادن
to play itself out	اتفاق افتادن
to be played out [enacted]	اتفاق افتادن
befalling	اتفاق افتادن
befallen	اتفاق افتادن
befall	اتفاق افتادن
occurs	اتفاق افتادن
chancing	اتفاق افتادن
occurring	اتفاق افتادن
occurred	اتفاق افتادن
chances	اتفاق افتادن
occur	اتفاق افتادن
tide	اتفاق افتادن
chance	اتفاق افتادن
hap	اتفاق افتادن
fall out	اتفاق افتادن
chanced	اتفاق افتادن
occurs	رخ دادن یا اتفاق افتادن
fortune	اتفاق افتادن مقدرکردن
sure thing <idiom>	حتما اتفاق افتادن
fortunes	اتفاق افتادن مقدرکردن
previously	زودتر اتفاق افتادن
occur	رخ دادن یا اتفاق افتادن
happened	رخ دادن اتفاق افتادن
happens	رخ دادن اتفاق افتادن
happen	رخ دادن اتفاق افتادن
occurred	رخ دادن یا اتفاق افتادن
occurring	رخ دادن یا اتفاق افتادن
gives	اتفاق افتادن فدا کردن
giving	اتفاق افتادن فدا کردن
coincide	دریک زمان اتفاق افتادن
coincided	دریک زمان اتفاق افتادن
coincides	دریک زمان اتفاق افتادن
coinciding	دریک زمان اتفاق افتادن
give	اتفاق افتادن فدا کردن
incidents	ناگهان اتفاق افتادن فهور کردن
incident	ناگهان اتفاق افتادن فهور کردن
in a little while	بزودی
before long	بزودی
soon	بزودی
shortly	بزودی
anon	بزودی
in a hurry	بزودی
soonest	بزودی
erelong	بزودی
ere long	بزودی
presently	بزودی
tantivy	بزودی
earliest	بزودی
early	بزودی
by and by	متدرجا بزودی
in no time <idiom>	سریعا ،بزودی
soon a	بزودی بعدازان
as soon as possible	بزودی هرچه بیشتر
snap up	بزودی خریدن روی دست بردن
to fall on ones knees	بیرون افتادن بلابه افتادن
coincidences	اتفاق
accidentalness	اتفاق
cases	اتفاق
leagues	اتفاق
events	اتفاق
chance	اتفاق
coincidence	اتفاق
case	اتفاق
chancing	اتفاق
accidentalism	اتفاق
event	اتفاق
chances	اتفاق
chanced	اتفاق
confederacies	اتفاق
confederacy	اتفاق
confederation	اتفاق
confederations	اتفاق
accidence	اتفاق
occurrence	اتفاق
joinder	اتفاق
lague	اتفاق
occurence	اتفاق
togtherness	اتفاق
togetherness	اتفاق
occurrences	اتفاق
federal	اتفاق
fluke	اتفاق
fortuity	اتفاق
hap	اتفاق
flukes	اتفاق
happening	اتفاق
accidents	اتفاق
accident	اتفاق
league	اتفاق
happenings	اتفاق
unity	اتفاق
coincidentally <adv.>	برحسب اتفاق
by hazard <adv.>	برحسب اتفاق
by happenstance <adv.>	برحسب اتفاق
happened <past-p.>	اتفاق افتاده
occurred <past-p.>	اتفاق افتاده
by a coincidence <adv.>	برحسب اتفاق
as it happens <adv.>	برحسب اتفاق
at random <adv.>	برحسب اتفاق
by accident <adv.>	برحسب اتفاق
accidently <adv.>	برحسب اتفاق
accidentally <adv.>	برحسب اتفاق
by chance <adv.>	برحسب اتفاق
Accompanied by. Together with .	به اتفاق (همراه )
by a unanimity vote	به اتفاق اراء
confederative	اتفاق کننده
consensus of opinion	اتفاق اراء
disunion	عدم اتفاق
fortuitism	عقیده به اتفاق
consensus	اتفاق اراء
casualist	معتقد به اتفاق
it happened	اتفاق افتاد
acts of God	اتفاق قهری
renewal of the convention	تجدید اتفاق
act of God	اتفاق قهری
supervention	اتفاق ناگهانی
Accidentally . By chance.	بر حسب اتفاق
unison	اتحاد اتفاق
fortuitously <adv.>	برحسب اتفاق
by a unanimous	به اتفاق اراء
unanimously	به اتفاق اراء
incidentally <adv.>	برحسب اتفاق
unanimity	اتفاق اراء
unanimity	اتفاق ارا هم اوازی
consentaneous	دارای اتفاق اراء
allopatric	جداگانه اتفاق افتاده
hold breath	منتظر یک اتفاق بودن
by chance	برحسب اتفاق یاتصادف
What a coincidence !	چه تصادف ( اتفاق )عجیبی
fortuitously	برحسب اتفاق اتفاقا
as one man	به اتفاق مانند یک مرد
It never occurred again	دیگر اتفاق نیفتاد.
way the wind blows <idiom>	چیزی که اتفاق میافتد
it is of frequent	بسیار اتفاق میافتد
it is bound to nappen	مقدراست اتفاق بیافتد
hazards	اتفاق در معرض مخاطره قراردادن
hazard	اتفاق در معرض مخاطره قراردادن
hazarded	اتفاق در معرض مخاطره قراردادن
hazarding	اتفاق در معرض مخاطره قراردادن
immediate	آنچه یکباره اتفاق افتد
commonest	آنچه اغلب اتفاق میافتد
commoners	آنچه اغلب اتفاق میافتد
bay	چه قبل اتفاق افتاده است
common	آنچه اغلب اتفاق میافتد
leaguer	عضو مجمع اتفاق ملل
Accidents wI'll happen .	جلوی اتفاق رانتوان گرفت
accidental	آنچه تصادفی اتفاق افتاده است
It took place under my very eyes.	درست جلوی چشمم اتفاق افتاد
Should anything happen to me, ... <idiom>	اگر اتفاق بدی افتاد برای من ...
combinatorial explosion	موقعیتی که به هنگام حل مسئله اتفاق میافتد
It's Lombard Street to a China orange. <idiom>	بطور قطع [حتما] اتفاق می افتد.
There's no danger of that happening again.	خطری وجود ندارد که آن دوباره اتفاق بیافته.
interrupting	توقف رخ دادن چیزی که در حال اتفاق است
interrupts	توقف رخ دادن چیزی که در حال اتفاق است
cry over spilt milk <idiom>	شکایت وناله از چیزی که بتازگی اتفاق افتاده
contingent annuity	پرداخت مقرری به علت اتفاق غیر مترقبه
interrupt	توقف رخ دادن چیزی که در حال اتفاق است
concert of europe	اتفاق دولت بزرگ اروپا نسبت به مسائل سیاسی
data logging	ضبط دادههای مربوط به حوادثی که در زمانهای متوالی اتفاق می افتند
flukes	یکنوع ماهی پهن دارای دو انتهای نوک تیز اصابت اتفاق
Can count on the fingers of one hand <idiom>	رخ دادن اتفاقی به تعداد انگشتان دست [اتفاق نادر و به دفعات محدود]
fluke	یکنوع ماهی پهن دارای دو انتهای نوک تیز اصابت اتفاق
protocols	خلاصه مذاکرات معاهده و اتفاق نسخه اول و اصلی مقاوله نامه مقدماتی
protocol	خلاصه مذاکرات معاهده و اتفاق نسخه اول و اصلی مقاوله نامه مقدماتی
cyclic	دستیابی به اطلاع ذخیره شده که فقط در یک نقط ه مشخص در حلقه اتفاق میافتد
to fall off	افتادن
foundered	از پا افتادن
to be off ones feed	افتادن
to be deferred	پس افتادن
foundering	از پا افتادن
To do something in a pique .	سر لج افتادن
founders	از پا افتادن
To go out o fashion .	از مد افتادن
lapse vi	افتادن
plonking	افتادن
to be thrown	افتادن
drop back	افتادن
to fall down	افتادن
plonk	افتادن
plonked	افتادن
retards	پس افتادن
clear itself	لا افتادن
founder	از پا افتادن
to shank off	افتادن
to come a mucker	افتادن
to come a cropper	افتادن
to bite the dust	افتادن
plonks	افتادن
out of breath <idiom>	به هن هن افتادن
retarding	پس افتادن
tumbles	افتادن
lies	افتادن
oppose	در افتادن
lagged	پس افتادن
prostrate	افتادن