English Persian Dictionary - Beta version
 
 
Home
 
     

Enter keyword here!
  Tips | Translate!
✘ Close
✘ Close
Total search result: 201 (10 milliseconds)
English Persian
hibernation بسربردن زمستان درحال خواب یا بیهوشی
Other Matches
dormouse موش زمستان خواب
dormice موش زمستان خواب
winterer زمستان جانوری که زمستان را بسرمیبرد
pounces درحال خیز درحال حمله با چنگال باچنگال ربودن
pounce درحال خیز درحال حمله با چنگال باچنگال ربودن
pounced درحال خیز درحال حمله با چنگال باچنگال ربودن
pouncing درحال خیز درحال حمله با چنگال باچنگال ربودن
winterize اماده برای زمستان شدن خود را برای مقابله باسرمای زمستان اماده کردن
roosted شب بسربردن
roost شب بسربردن
roosting شب بسربردن
roosts شب بسربردن
to serve time در زندان بسربردن
in plant درحال رویش درحال رشد
to get along گذران کردن بسربردن
the early bird catches the worm <proverb> کسی که بر سر خواب سحر شبیخون زد هزار دولت بیدار را به خواب گرفت
somnambulist کسیکه در خواب راه میرود وابسته به راهروی درخواب خواب گرد
night gown جامه خواب زنان و کودکان پیراهن خواب
narcolepsy حالت خواب الودگی ومیل شدیدبه خواب
hypnoid نومی شبیه خواب یا خواب هیپنوتیزم
hypnoidal نومی شبیه خواب یا خواب هیپنوتیزم
mafrash مفرش [واژه عربی به معنی خوابگاه و یا کیسه خواب می باشد و حالت تزئینی داشته، اطراف تشک خواب و یا جای استراحت را می پوشاند.]
winter kill زمستان کش
winters زمستان
winter زمستان
somnific خواب اور خواب الود
dreamiest خواب مانند خواب الود
dreamy خواب مانند خواب الود
dogsleep خواب زودبر خواب دروغی
hypnogogic خواب اور خواب کننده
hypnagogic خواب اور خواب کننده
morpheus الهه خواب خواب پرور
dreamier خواب مانند خواب الود
depth of winter چله زمستان
the dead of winter چله زمستان
brumal مربوط به زمستان
wintry مناسب زمستان
wintertime هنگام زمستان
winter tide فصل زمستان
wintertide فصل زمستان
the f. winter زمستان اینده
wintery مناسب زمستان
midwinter وسط زمستان
nuclear winter زمستان اتمی
hibernation زمستان خوابی
wintertime فصل زمستان
all over winter سراسر زمستان
in the midst of winter در چله زمستان
in the midst of winter در قلب زمستان
in the midst of winter در وسط زمستان
winterer بسر برنده زمستان
winterish مناسب برای زمستان
anesthetics بیهوشی
epilepsy بیهوشی
anesthesia بیهوشی
anaesthetic بیهوشی
unconsciousness بیهوشی
insipience بیهوشی
anaesthetics بیهوشی
insensibility بیهوشی
anaesthesia بیهوشی
syncope بیهوشی
lipothymy بیهوشی
hibernating زمستان را دربیهوشی بسر بردن
winterbourne رودی که در زمستان جاری میشود
hibernates زمستان را دربیهوشی بسر بردن
hibernate زمستان را دربیهوشی بسر بردن
hibernated زمستان را دربیهوشی بسر بردن
deciduous گیاهی که در زمستان برگ میریزد
midwinter چله زمستان انقلاب زمستانی
winter kill در سرمای زمستان از بین رفتن
astonishment حیرت بیهوشی
blackouts بیهوشی موقت
anesthetic داروی بیهوشی
blackout بیهوشی موقت
stupidity خریت بیهوشی
stupidness بیهوشی حماقت
local anasthesia بیهوشی موضعی
stupefaction بیهوشی تخدیر
anaesthetist متخصص بیهوشی
stupidities خریت بیهوشی
winterization اماده کردن برای کار در زمستان
insensibly از روی بیهوشی یا بی حسی
to come to <idiom> به هوش آمدن [پس از غش یا بیهوشی]
trances از خود بیخودی بیهوشی
to come round [around] <idiom> به هوش آمدن [پس از غش یا بیهوشی]
trance از خود بیخودی بیهوشی
anaesthesia بی حسی داروی بیهوشی
anesthetics بی حسی داروی بیهوشی
anaesthetics بی حسی داروی بیهوشی
anaesthetic بی حسی داروی بیهوشی
to become conscious به هوش آمدن [پس از غش یا بیهوشی]
to come to oneself <idiom> به هوش آمدن [پس از غش یا بیهوشی]
night dress جامه خواب پیراهن خواب خواب جامه
The squirrels are storing up nuts for the winter. سنجاب ها فندقی برای زمستان ذخیره می کنند .
half evergreen دارای برگهای نیمه سبز درفصل زمستان
to anaesthetize locally سر کردن بیهوشی موضعی زدن
anesthetist پزشک متخصص بیهوشی و بی حسی
ictus تپش حمله ناگهانی بیهوشی
blackout فراموشی [یا بیهوشی یا نابینایی] موقتی [پزشکی]
to have a blackout فراموشی [یا بیهوشی یا نابینایی] موقتی داشتن [پزشکی]
shallow water blackout بیهوشی غواص که نفس رازیر اب حبس کرده
concussion صدمه وتکان مغز که منجر به بیهوشی میشود
He is fast asleep. خواب خواب است
They must hunger in frost, that will not work in heat. <proverb> آنهایی که در تابستان کار نمى کنند بایستى در زمستان گرسنه بمانند.
feverous درحال تب
sejant درحال جلوس
at the present moment درحال حاضر
aglow درحال اشتعال
dormant درحال کمون
stations جا درحال سکون
suspensive درحال تعلیق
suspensive درحال توقف
in a wrought up state درحال عصبانی
in child birth درحال زایمان
to be on the grin درحال پوزخندبودن
shiveringly درحال لرز
perlexedly درحال اشفتگی
moribund درحال نزع
dying درحال نزع
high water دریا درحال مد
functioning درحال کار
on the boil درحال جوشیدن
on stream درحال فعالیت
blushingly درحال شرمندگی
nascent درحال تولد
amok درحال جنون
station جا درحال سکون
stationed جا درحال سکون
latent درحال کمون
perdu درحال کمین
amort درحال مرگ
kissing kind درحال اشتی
perdue درحال کمین
reelingly درحال تلوتلو
on one's knees درحال خضوع
For the time being. At peresent. presently. درحال حاضر
ongoing درحال پیشرفت
struck درحال اعتصاب
suspense درحال تعلیق
hovered درحال توقف پر زدن
hover درحال توقف پر زدن
flutteringly درحال اشفتگی مضطربانه
goods intake کالاهای درحال تحویل
goods inwards کالاهای درحال تحویل
goods receiving کالاهای درحال تحویل
sobersided فروتن درحال هوشیاری
hovers درحال توقف پر زدن
flagrante delicto درحال ارتکاب جرم
enravish درحال جذبه انداختن
in one's cups درحال میگساری و مستی
sejant درحال چمباتمه زدن
saleint درحال جست وخیز
sacking درحال یورش وچپاول
overtaking vessel ناو درحال سبقت
fall into abeyance درحال وقفه افتادن
ramblingly درحال گردش یاولگردی
declining industry صنعت درحال تنزل
jump kick شوت درحال پرش
hang-up درحال معلق ماندن
hang up درحال معلق ماندن
enrapture درحال جذبه انداختن
saleintiant درحال جست وخیز
about to do something <idiom> درحال انجام کاری
tranquil بی جنبش درحال سکون
pounced درحال حمله با پنجه
pounces درحال حمله با پنجه
the belligernt powers دولتهای درحال جنگ
hanging اویزان درحال تعلیق
swing up درحال تاب خوردن
rising درحال ترقی یا صعود
pouncing درحال حمله با پنجه
pounce درحال حمله با پنجه
hang-ups درحال معلق ماندن
gaggles هواپیماهای بی موتور درحال پرواز
present arms سلام درحال پیش فنگ
gaggle هواپیماهای بی موتور درحال پرواز
flyers درحال پرواز گردونه تیزرو
sliding tackle تکل درحال لیز خوردن
intermediate stock موجودی کالاهای درحال ساخت
rehabilitant بیمار یا معلول درحال نوتوانی
flier درحال پرواز گردونه تیزرو
is on the wane درحال کاهش یا نقصان است
sniffled درحال عطسه صحبت کردن
sniffles درحال عطسه صحبت کردن
sniffling درحال عطسه صحبت کردن
flyer درحال پرواز گردونه تیزرو
to dye in the wool درحال خامی رنگ کردن
fliers درحال پرواز گردونه تیزرو
to grind out an oath درحال دندان قرچه سوگندیادکردن
streamers نوار یاپرچم درحال اهتزاز
streamer نوار یاپرچم درحال اهتزاز
to dye in grain درحال خامی رنگ کردن
sniffle درحال عطسه صحبت کردن
The ship is loading. کشتی درحال بارگیری است
the dying father said پدر که درحال مردن بود گفت
spot کمک به ژیمناست درحال انجام حرکت
to souse a burning house اب پاشیدن روی خانه درحال سوختن
spots کمک به ژیمناست درحال انجام حرکت
at this stage <adv.> درحال حاضر [عجالتا] [اکنون ] [فعلا]
Recent search history
  Contact• | TermsPrivacy  © 2009 Dictiornary-Farsi.com