English Persian Dictionary - Beta version
 
 
Home
 
     

Enter keyword here!
  Tips | Translate!
✘ Close
✘ Close
Total search result: 203 (36 milliseconds)
English Persian
run through بسرعت خرج و تلف کردن خلاصه کردن
run-through بسرعت خرج و تلف کردن خلاصه کردن
run-throughs بسرعت خرج و تلف کردن خلاصه کردن
Other Matches
digest خلاصه کردن و شدن خلاصه
digested خلاصه کردن و شدن خلاصه
digesting خلاصه کردن و شدن خلاصه
digests خلاصه کردن و شدن خلاصه
run up بسرعت خرج و تلف کردن شلیک کردن
out lawry طراحی کردن بطور مختصر شرح دادن خلاصه کردن
outline خلاصه خلاصه کردن
outlined خلاصه خلاصه کردن
outlines خلاصه خلاصه کردن
outlining خلاصه خلاصه کردن
mushrooms بسرعت ایجاد کردن
quick freeze بسرعت سرد کردن
darted بسرعت حرکت کردن
streaks بسرعت حرکت کردن
light out بسرعت ترک کردن
dart بسرعت حرکت کردن
streaked بسرعت حرکت کردن
whomp up بسرعت تهیه کردن
mushroom بسرعت ایجاد کردن
jink بسرعت حرکت کردن
mushroomed بسرعت ایجاد کردن
streak بسرعت حرکت کردن
mushrooming بسرعت ایجاد کردن
streaking بسرعت حرکت کردن
darting بسرعت حرکت کردن
briefed خلاصه کردن چیزی توجیه کردن
condense منقبض کردن مختصرومفیدکردن خلاصه کردن
condenses منقبض کردن مختصرومفیدکردن خلاصه کردن
briefest خلاصه کردن چیزی توجیه کردن
brief خلاصه کردن چیزی توجیه کردن
condensing منقبض کردن مختصرومفیدکردن خلاصه کردن
briefer خلاصه کردن چیزی توجیه کردن
precipitate شتاباندن بسرعت عمل کردن
skirl بسرعت باد فرار کردن
booming بسرعت درقیمت ترقی کردن
precipitates شتاباندن بسرعت عمل کردن
boomed بسرعت درقیمت ترقی کردن
boom بسرعت درقیمت ترقی کردن
booms بسرعت درقیمت ترقی کردن
precipitating شتاباندن بسرعت عمل کردن
precipitated شتاباندن بسرعت عمل کردن
zooms وزوز بسرعت ترقی کردن یا بالارفتن
zoomed وزوز بسرعت ترقی کردن یا بالارفتن
zoom وزوز بسرعت ترقی کردن یا بالارفتن
compressing خلاصه کردن متراکم کردن
compresses خلاصه کردن متراکم کردن
compress خلاصه کردن متراکم کردن
summarizing خلاصه کردن
foreshorten خلاصه کردن
summarized خلاصه کردن
summarising خلاصه کردن
summarize خلاصه کردن
summarises خلاصه کردن
summarizes خلاصه کردن
epitomising خلاصه کردن
foreshortened خلاصه کردن
epitomized خلاصه کردن
condense خلاصه کردن
epitomizing خلاصه کردن
condensing خلاصه کردن
foreshortens خلاصه کردن
epitomize خلاصه کردن
condenses خلاصه کردن
epitomizes خلاصه کردن
synopsize خلاصه کردن
epitomises خلاصه کردن
epitomised خلاصه کردن
abstracting خلاصه کردن
summarised خلاصه کردن
abstracts خلاصه کردن
abstract خلاصه کردن
briefer دستور خلاصه کردن
to take notes of خلاصه نویسی کردن از
condensible قابل خلاصه کردن
briefed دستور خلاصه کردن
abbreviating مختصرکردن خلاصه کردن
to make a long story short <idiom> خلاصه کردن قصه
abbreviate مختصرکردن خلاصه کردن
brief دستور خلاصه کردن
abbreviates مختصرکردن خلاصه کردن
briefest دستور خلاصه کردن
abstract a deed قباله ایی را خلاصه کردن
cut down خلاصه کردن تقلیل دادن
outlining مختصر یا خلاصه چیزی را تهیه کردن
outlines مختصر یا خلاصه چیزی را تهیه کردن
outline مختصر یا خلاصه چیزی را تهیه کردن
outlined مختصر یا خلاصه چیزی را تهیه کردن
briefing جلسه توجیهی خلاصه کردن دستورات و گزارشات
briefings جلسه توجیهی خلاصه کردن دستورات و گزارشات
sketched پیش نویس چیزی را اماده کردن طرح خلاصه
sketches پیش نویس چیزی را اماده کردن طرح خلاصه
sketch پیش نویس چیزی را اماده کردن طرح خلاصه
scareup فاهر ساختن برای مصرف تامین کردن بسرعت ساختن
epitomist شخصی که کتابی را خلاصه کند خلاصه نویس
brief خلاصه دعوی خواهان یا دفاع خوانده که به وسیله وکیل ایشان تهیه میشودیادداشتی که وکیل از روی ان در محکمه صحبت میکند وکیل کردن
briefed خلاصه دعوی خواهان یا دفاع خوانده که به وسیله وکیل ایشان تهیه میشودیادداشتی که وکیل از روی ان در محکمه صحبت میکند وکیل کردن
briefer خلاصه دعوی خواهان یا دفاع خوانده که به وسیله وکیل ایشان تهیه میشودیادداشتی که وکیل از روی ان در محکمه صحبت میکند وکیل کردن
briefest خلاصه دعوی خواهان یا دفاع خوانده که به وسیله وکیل ایشان تهیه میشودیادداشتی که وکیل از روی ان در محکمه صحبت میکند وکیل کردن
to let somebody treat you like a doormat <idiom> با کسی خیلی بد رفتار کردن [اصطلاح] [ مثال تحقیر کردن بی محلی کردن قلدری کردن]
charges عهده وتعهد و الزامی که بر شخص باشد حقی که در مورد ملکی وجود داشته باشد خطابهای که رئیس محکمه پس از ختم دادرسی خطاب به هیات منصفه ایراد و ضمن خلاصه کردن شهادتهای داده شده مسائل قانونی لازم را برای ایشان تشریح میکند
charge عهده وتعهد و الزامی که بر شخص باشد حقی که در مورد ملکی وجود داشته باشد خطابهای که رئیس محکمه پس از ختم دادرسی خطاب به هیات منصفه ایراد و ضمن خلاصه کردن شهادتهای داده شده مسائل قانونی لازم را برای ایشان تشریح میکند
unmew رها کردن ازاد کردن ول کردن مرخص کردن بخشودن صرف نظر کرن
discharges اخراج کردن خالی کردن پیاده کردن بار ازاد کردن
discharge اخراج کردن خالی کردن پیاده کردن بار ازاد کردن
quickly بسرعت
likea بسرعت
hard بسرعت
snacks بسرعت
rapidly بسرعت
snack بسرعت
fleetly بسرعت
hardest بسرعت
full tilt بسرعت
harder بسرعت
rapidily بسرعت
countervial خنثی کردن- برابری کردن با- جبران کردن- تلاقی کردن
capture اسیر کردن گرفتار کردن تصرف کردن دستگیر کردن
capturing اسیر کردن گرفتار کردن تصرف کردن دستگیر کردن
captures اسیر کردن گرفتار کردن تصرف کردن دستگیر کردن
at a great rat بسرعت زیاد
scuttles بسرعت دویدن
scuttling بسرعت دویدن
flee بسرعت رفتن
sweep بسرعت گذشتن از
mushrooms بسرعت رویاندن
mushrooming بسرعت رویاندن
flees بسرعت رفتن
snip بسرعت قاپیدن
mushroomed بسرعت رویاندن
mushroom بسرعت رویاندن
snipped بسرعت قاپیدن
whish بسرعت گذشته
fleeing بسرعت رفتن
skyrocketing بسرعت بالابردن
scuttle بسرعت دویدن
dashes بسرعت رفتن
fleet بسرعت گذشتن
fleets بسرعت گذشتن
dashed بسرعت رفتن
skyrockets بسرعت بالابردن
dash بسرعت رفتن
skyrocket بسرعت بالابردن
snipping بسرعت قاپیدن
skyrocketed بسرعت بالابردن
scuttled بسرعت دویدن
snowballing بسرعت زیاد شدن
scurried بسرعت حرکت دادن
snowball بسرعت زیاد شدن
snowballed بسرعت زیاد شدن
post haste بسرعت شتاب فراوان
scurries بسرعت حرکت دادن
sonic وابسته بسرعت صوت
scram بسرعت دور شدن
scrams بسرعت دور شدن
swoops بسرعت پایین امدن
full drive بسرعت هرچه تمامتر
courses بسرعت حرکت دادن
coursed بسرعت حرکت دادن
vamoose بسرعت عازم شدن
swooping بسرعت پایین امدن
swooped بسرعت پایین امدن
swoop بسرعت پایین امدن
hand over fist بسرعت وبمقدار زیاد
dashes بسرعت انجام دادن
scurry بسرعت حرکت دادن
snowballs بسرعت زیاد شدن
jink بسرعت چرخ زدن
scurrying بسرعت حرکت دادن
course بسرعت حرکت دادن
dash بسرعت انجام دادن
dashed بسرعت انجام دادن
quickies چیزیکه بسرعت انجام شود
pops بسرعت عملی انجام دادن
quickie چیزیکه بسرعت انجام شود
pop بسرعت عملی انجام دادن
race مسابقه دادن بسرعت رفتن
races مسابقه دادن بسرعت رفتن
popped بسرعت عملی انجام دادن
raced مسابقه دادن بسرعت رفتن
quicky چیزیکه بسرعت انجام شود
slipcover پوششی که بسرعت پوشیده یاخارج شود
piss off <idiom> بسرعت دور شدن [اصطلاح روزمره]
challengo ادعا کردن دعوت کردن اعلام نشانی اسم عبور خواستن درخواست معرف کردن
verifies مقایسه کردن با اصل پیام بررسی کردن ازمایش کردن از نظر صحت و دقت
verifying مقایسه کردن با اصل پیام بررسی کردن ازمایش کردن از نظر صحت و دقت
verify مقایسه کردن با اصل پیام بررسی کردن ازمایش کردن از نظر صحت و دقت
verified مقایسه کردن با اصل پیام بررسی کردن ازمایش کردن از نظر صحت و دقت
foster تشویق کردن- حمایت کردن-پیشرفت دادن- تقویت کردن- به جلو بردن
shoots جمع کردن پا وپرت کردن انها همراه باراست کردن سریع بدن
shoot جمع کردن پا وپرت کردن انها همراه باراست کردن سریع بدن
soups موج شکسته کف دار که بسرعت به ساحل می رسد
scoot بسرعت ومثل تیر شهاب رفتن جستن
scooted بسرعت ومثل تیر شهاب رفتن جستن
scooting بسرعت ومثل تیر شهاب رفتن جستن
scoots بسرعت ومثل تیر شهاب رفتن جستن
flying بال وپر زن بسرعت گذرنده مسافرت هوایی
soup موج شکسته کف دار که بسرعت به ساحل می رسد
triple tongue نتهای سه تایی را بسرعت باساز نایی زدن
survey براورد کردن نقشه برداری کردن از مساحی کردن پیمودن بازدید
orients جهت یابی کردن بجهت معینی راهنمایی کردن میزان کردن
Recent search history
  Contact• | TermsPrivacy  © 2009 Dictiornary-Farsi.com