English Persian Dictionary - Beta version
 
 
Home
 
     

Enter keyword here!
  Tips | Translate!
✘ Close
✘ Close
Total search result: 202 (17 milliseconds)
English Persian
prolixly بطور خسته کننده
wearisomely بطور خسته کننده
Other Matches
duller خسته کننده
dull خسته کننده
wearing خسته کننده
dulling خسته کننده
monotonous خسته کننده
weariful خسته کننده
tedious خسته کننده
dullest خسته کننده
fatiguing خسته کننده
dulls خسته کننده
tiresome خسته کننده
insipid خسته کننده
wearisome خسته کننده
fatig خسته کننده
prosish خسته کننده
lagging خسته کننده
dead alive خسته کننده
blah خسته کننده
bores خسته کننده
uninteresting خسته کننده
dulled خسته کننده
exhausting خسته کننده
bore خسته کننده
nerve-racking خسته کننده اعصاب
nerve racking خسته کننده اعصاب
longueur قسمت خسته کننده
nerve wrack خسته کننده اعصاب
grueling خسته کننده فرساینده
longsome مطول خسته کننده
gruelling خسته کننده فرساینده
pooped out <idiom> خسته کننده،از پای درآوردن
prolix خسته کننده روده دراز
homely [British E] <adj.> عادی و خسته کننده [واژه تحقیری]
this work is palling on me اینکاردارد برای من خسته کننده یابیمزه میشود
to get into a rut یکنواخت تکراری و خسته کننده شدن [کاری]
as dull as a ditch-water مثل فیلم های تکراری [خسته کننده و ملال آور]
wayworn خسته و مانده در اثر سفر خسته و کوفته
overweary زیاده خسته کردن خسته شدن
receptively بطور درک کننده
dazzlingly بطور خیره کننده
imminently بطور تهدید کننده
lugubriously بطور دلتنگ کننده
perplexingly بطور گیج کننده
ponderously بطور کسل کننده
tediously بطور کسل کننده
persuasively بطور متقاعد کننده
prohibitively بطور جلوگیری کننده
mawkishly بطور بی مزه یا کسل کننده
preventively بطور جلو گیری کننده یابازدارنده
deictic بطور مستقیم نشان دهنده مستقیما استدلال کننده
irretrievably بطور غیر قابل استرداد جنانکه نتوان برگردانید بطور جبران ناپذیر
inconsiderably بطور غیر قابل ملاحظه بطور جزئی یا خرد
nauseously بطور تهوع اور یا بد مزه بطور نفرت انگیز
indisputable بطور غیر قابل بحث بطور مسلم
lusciously بطور خوش مزه یا لذیذ بطور زننده
horridly بطور سهمناک یا نفرت انگیز بطور زننده
immortally بطور فنا ناپذیر بطور باقی
poorly بطور ناچیز بطور غیر کافی
indeterminately بطور نامعین یا غیرمحدود بطور غیرمقطوع
grossly بطور درشت یا برجسته بطور غیرخالص
corrector جبرانگر تعدیل کننده تصحیح کننده تنظیم کننده
exhausted خسته
jaded خسته
tire خسته
wearying خسته
ennuied خسته
weary خسته
wearies خسته
spent خسته
washed out خسته
tiring خسته
wearied خسته
tires خسته
washed-out خسته
outworn خسته
aweary خسته
jadish خسته
careworn <adj.> دل خسته
whacked خسته
tired خسته
tiredly خسته
wind broken خسته
played out خسته
blown خسته
footworn خسته
abusively بطور ناصحیح بطور دشنام
genuinely بطور اصل بطور بی ریا
incisively بطور نافذ بطور زننده
latently بطور ناپیدا بطور پوشیده
martially بطور جنگی بطور نظامی
improperly بطور غلط بطور نامناسب
indecorously بطور ناشایسته بطور نازیبا
jade خسته کردن
strains خسته کردن
irks خسته شدن
to knock up خسته شدن
to do up خسته کردن
fag خسته کردن
he seems to be tired خسته بنظرمیرسد
stump خسته وکوفته
he seems to be tired خسته مینماید
irk خسته شدن
overwork خود را خسته
overworking خود را خسته
tired of writing خسته از نوشتن
indefatigable خسته نشدنی
irking خسته شدن
stumps خسته وکوفته
stumped خسته وکوفته
stumping خسته وکوفته
overworks خود را خسته
overworked خود را خسته
it irks me خسته شدم
irked خسته شدن
sears خسته خشکاندن
fatigable خسته شدنی
fatigue خسته کردن
strain خسته کردن
pesthouse خسته خانه
pest house خسته خانه
forwearied خسته فرسوده
worn out خسته و کوفته
worn-out خسته و کوفته
forworn وامانده خسته
fatiguable خسته شدنی
fatigued خسته شدن
seared خسته خشکاندن
sear خسته خشکاندن
way worn خسته سفر
run ragged <idiom> خسته شدن
weed out <idiom> خسته شدن از
fatigues خسته کردن
fatigues خسته شدن
fatigued خسته کردن
played out <idiom> خسته ،از پا درآمده
tire خسته کردن
bore خسته کردن
way worn خسته راه
harasses خسته کردن
overstrain خسته کردن
tiring خسته کردن
tires خسته کردن
neurasthenia خسته روانی
zonked کاملا خسته
fatigue خسته شدن
harass خسته کردن
bores خسته کردن
fags خسته کردن
i am weary of writing از نوشتن خسته
langorous خسته سستی اور
to overstrain oneself خود را خسته کردن
play out خسته کردن ماهی
to overwork oneself خود را خسته کردن
tire out <idiom> خیلی خسته شدن
i am tired of that از ان کار خسته شدم
he seems to be tired بنظرمیایدکه خسته است
I was so tired that … آنقدر خسته بودم که ...
wear out کاملا خسته کردن
unwearied بانشاط خسته نشده
jade یابو یا اسب خسته
I'm tired of it. <idiom> ازش بریدم. [من و خسته ام کرده.]
climb the wall <idiom> از محیط خسته وعصبانی شدن
world weary بیزارازجهان بیزاراززندگی خسته از زندگی
world-weary بیزارازجهان بیزاراززندگی خسته از زندگی
I'm tired of it. <idiom> من و خسته ام کرده. [ازش بریدم.]
I'm fed up with it. <idiom> ازش بریدم. [من و خسته ام کرده.]
I'm sick of it. <idiom> ازش بریدم. [من و خسته ام کرده.]
do in <idiom> خسته شدن ،از پای درآمدن
dead tired <idiom> خیلی خسته واز پا افتاده
I'm sick of it. <idiom> من و خسته ام کرده. [ازش بریدم.]
do not waste your breath خودتان را بیخود خسته نکنید
used up تمامامصرف شده زیاد خسته
overworked خسته کردن به هیجان اوردن
overworking خسته کردن به هیجان اوردن
exhausts خسته کردن ازپای در اوردن
overworks خسته کردن به هیجان اوردن
overwork خسته کردن به هیجان اوردن
waste one's breath زبان خود را خسته کردن
exhaust خسته کردن ازپای در اوردن
I'm fed up with it. <idiom> من و خسته ام کرده. [ازش بریدم.]
waste one's words زبان خود را خسته کردن
winds خسته کردن یاشدن ازنفس افتادن
to overexert خود را بیش از اندازه خسته کردن
wind خسته کردن یاشدن ازنفس افتادن
to overrun oneself از دویدن زیاد خود را خسته کردن
fed up with <idiom> از دست کسی یا چیزی خسته شدن
tasks زیاد خسته کردن بکاری گماشتن
flag خسته شدن دونده دراخر مسابقه
flags خسته شدن دونده دراخر مسابقه
to poreone's eyes out چشم را از بسیاری مطالعه خسته کردن
to strain one's eyes چشم خود رازیاد خسته کردن
turn on someone <idiom> به طور ناگهانی از بکی خسته شدن
task زیاد خسته کردن بکاری گماشتن
sing-songs تناوب یکجور و خسته کنندهی نواخت یا تن صدا
sing-song تناوب یکجور و خسته کنندهی نواخت یا تن صدا
iam so tired that i cannot eat چندان خسته هستم که نمیتوانم چیزی بخورم
burn off خسته کردن رقیب باگرفتن سرعت اولیه دوچرخه
mondayish بیحال در روز دوشنبه بواسطه بیکاری یکشنبه خسته از کار
kill off سرعت گرفتن غیرعادی درمسابقه دو استقامت برای خسته کردن حریفان
Enough already! [American E] کافیه دیگه! [خسته شدم از این همه حرف] [اصطلاح روزمره]
Recent search history
  Contact• | TermsPrivacy  © 2009 Dictiornary-Farsi.com