Dictiornary-Farsi | بطور معین | Persian/Farsi English Dictionary انگلیسی فارسی

Total search result: 202 (12 milliseconds)

English	Persian
determinately	بطور معین


Search result with all words

subsidiarily	بطور معین یا متمم
Other Matches

false attack	حمله معین شمشیرباز درانتظار واکنش معین
irretrievably	بطور غیر قابل استرداد جنانکه نتوان برگردانید بطور جبران ناپذیر
nauseously	بطور تهوع اور یا بد مزه بطور نفرت انگیز
inconsiderably	بطور غیر قابل ملاحظه بطور جزئی یا خرد
time charter	اجاره وسیله نقلیه برای مدت معین اجاره کشتی برای مدت معین
lusciously	بطور خوش مزه یا لذیذ بطور زننده
indisputable	بطور غیر قابل بحث بطور مسلم
horridly	بطور سهمناک یا نفرت انگیز بطور زننده
grossly	بطور درشت یا برجسته بطور غیرخالص
immortally	بطور فنا ناپذیر بطور باقی
indeterminately	بطور نامعین یا غیرمحدود بطور غیرمقطوع
poorly	بطور ناچیز بطور غیر کافی
incisively	بطور نافذ بطور زننده
indecorously	بطور ناشایسته بطور نازیبا
abusively	بطور ناصحیح بطور دشنام
genuinely	بطور اصل بطور بی ریا
improperly	بطور غلط بطور نامناسب
latently	بطور ناپیدا بطور پوشیده
martially	بطور جنگی بطور نظامی
accessorial	معین
regulars	معین
adjutor	معین
adjutant	معین
adjutants	معین
regular	معین
fixed	معین
punctual	معین
subsidiary	معین
subsidiaries	معین
certain	معین
precise	معین
settled	معین
specified	معین
allying	معین
ally	معین
indeterminate	نا معین
definite	معین
limiting	معین
ancillary	معین
specific	معین
given	معین
auxiliary	معین
determinate	معین
auxiliaries	معین
ledger	معین
rubicon	حد معین
ledgers	معین
specifics	معین
accessory	معین
linking verb	فعل معین
limit	معین کردن
dosing	اندازه معین
destined	مقصد معین
specifics	مخصوص معین
anyone	هرشخص معین
doses	اندازه معین
specific	مخصوص معین
dosed	اندازه معین
dose	اندازه معین
settles	معین کردن
inset	: معین کردن
rhomboidal	شبه معین
rose bay	گل معین التجاری
on a given day	در روزی معین
ledger card	کارت معین
part performance	عقد معین
adverbs	معین فعل
adverb	معین فعل
settle	معین کردن
specified time	وقت معین
shall	فعل معین
the fullness of time	وقت معین
thetic	مقرر معین
defining	معین کردن
auxiliary	امدادی معین
auxiliaries	امدادی معین
span	مدت معین
allocate	معین کردن
allocates	معین کردن
allocating	معین کردن
designate	معین کردن
regular	معین مقرر
designates	معین کردن
regulars	معین مقرر
designating	معین کردن
defines	معین کردن
defined	معین کردن
spaces	مدت معین
systematically	با روش معین
thetical	مقرر معین
spans	فاصله معین
spans	مدت معین
spanning	فاصله معین
spanning	مدت معین
statically determined	از نظراستاتیکی معین
define	معین کردن
spanned	فاصله معین
spanned	مدت معین
span	فاصله معین
draw the line <idiom>	معین کردن
insets	: معین کردن
denominate	معین کردن
aoristic	غیر معین
figure out	معین کردن
at a stated time	در وقت معین
positive	یقین معین
specify	معین کردن
assignable	معین مشخص
space	مدت معین
specifies	معین کردن
do	فعل معین
determinate error	خطای معین
allotted time	وقت معین
definitive	معین کننده
adverb modifying a verb	معین فعل
periodically	در فواصل معین
specifying	معین کردن
general ledger	معین عام
systematically	ازروی یک اسلوب معین
law of difinte proportions	قانون نسبتهای معین
at home	پذیرایی در ساعت معین
identifier	معین کننده هویت
ratios	نسبت معین وثابت
at a specified time	در وقت معین یا معلوم
current income	درامدیک دوره معین
to map out	جز بجز معین کردن
date	مدت معین کردن
nonsignificant	غیر معین نامعلوم
dates	مدت معین کردن
statically indeterminate	از نظر ایستایی نا معین
statically determined	از نظر ایستایی معین
fixed cost	هزینه ثابت و معین
to plant out	درفاصلههای معین کاشتن
ratio	نسبت معین وثابت
speciosity	کیفیت معین ومشخص
open contract	قرارداد غیر معین
magnetic ledger card	کارت معین مغناطیسی
modal auxiliary	فعل معین شرطی
patch	مدت زمان معین
plant out	در فواصل معین کاشتن
patches	مدت زمان معین
predeterminate	از پیش معین شده
pre appoint	از پیش معین کردن
pre appoint	قبلا معین کردن
circumstanced	دارای یک حالت معین
rhomboid muscle	ماهیچه چهارگوش معین
aorist	ماضی غیر معین
To lay down certain conditions .	شرایطی معین کردن
time	وقت معین کردن
uncaused	بدون علت معین
overtime	بیش از وقت معین
shapeless	فاقد شکل معین
timed	وقت معین کردن
times	وقت معین کردن
semidefinite matrix	ماتریس نیمه معین
irrevocably	بطور تغییر ناپذیر بطور چاره ناپذیر
to come up to the stand	بمیزان یا پایه معین رسیدن
to locate the enemy	جای دشمنی را معین کردن
to keep regular hours	هر کاری را درساعت معین کردن
decompression diving	غواصی در عمق یا زمان معین
to keep an appointment	سروقت معین درجایی حاضرشدن
At regular intervals .	درفا صله های معین
allotted	معین کردن سهم دادن
valued policy	بیمه نامه با ارزش معین
density	تراکم الیاف [در یک مساحت معین]
named airport of departure	فرودگاه معین برای حرکت
figurate	دارای شکل معین منقوش
allotting	معین کردن سهم دادن
allot	معین کردن سهم دادن
allots	معین کردن سهم دادن
morphous	دارای شکل معین ومعلوم
propertied	متمکن دارای خواص معین
delineates	ترسیم نمودن معین کردن
delineate	ترسیم نمودن معین کردن
formulation	تحت قواره معین دراوردن
sin die	بدون تعیین روز معین
specific performance	نحوه اجرای معین در قرارداد
delineated	ترسیم نمودن معین کردن
conation	کوشش بدون هدف معین
locating	جای چیزی را معین کردن
locates	جای چیزی را معین کردن
located	جای چیزی را معین کردن
locate	جای چیزی را معین کردن
come in	پرتاب توپ به طرز معین
sanctioned	ضمانت اجرایی معین کردن
sanctioning	ضمانت اجرایی معین کردن
sanctions	ضمانت اجرایی معین کردن
biases	ولتاژ معین قرار دادن
bias	ولتاژ معین قرار دادن
standards	نمونه قبول شده معین
sanction	ضمانت اجرایی معین کردن
bullion	شمش فلزات با عیار معین
delineating	ترسیم نمودن معین کردن
forced distribution rating	درجه بندی با توزیع معین
nominal filter	صافی به اندازه عبور معین
fixed time call	مکالمه در زمان معین و ثابت
standard	نمونه قبول شده معین
tc	اجاره دربست برای مدت معین
parsed	اجزاء وترکیبات جمله را معین کردن
platoon	بازیگرانی را به نوبت در نقطه معین گذاشتن