Dictiornary-Farsi.com
English Persian Dictionary - Beta version
Home
Enter keyword here!
⌨
Tips
|
Translate!
✘ Close
✘ Close
Total search result: 206 (3 milliseconds)
English
Persian
duly
<adv.>
بطور منظم
neatly
<adv.>
بطور منظم
tidily
<adv.>
بطور منظم
orderly
<adv.>
بطور منظم
Search result with all words
tidily
بطور اراسته و منظم
day in and day out
<idiom>
بطور منظم ،تمام مدت
Other Matches
eurhythmy
ضربان منظم نبض حرکات منظم بدن
eurythmy
ضربان منظم نبض حرکات منظم بدن
irretrievably
بطور غیر قابل استرداد جنانکه نتوان برگردانید بطور جبران ناپذیر
nauseously
بطور تهوع اور یا بد مزه بطور نفرت انگیز
inconsiderably
بطور غیر قابل ملاحظه بطور جزئی یا خرد
indisputable
بطور غیر قابل بحث بطور مسلم
horridly
بطور سهمناک یا نفرت انگیز بطور زننده
lusciously
بطور خوش مزه یا لذیذ بطور زننده
businesslike
منظم
in good order
<adj.>
منظم
straight
<adj.>
منظم
presentable
<adj.>
منظم
methodical
منظم
first string
منظم
well-ordered
<adj.>
منظم
uncluttered
<adj.>
منظم
trim
<adj.>
منظم
tidy
<adj.>
منظم
steady
<adj.>
منظم
proper
<adj.>
منظم
decent
<adj.>
منظم
neat
<adj.>
منظم
fair
<adj.>
منظم
pitched
منظم
kelter
منظم
systematic
منظم
business like
منظم
regulars
منظم
regular
<adj.>
منظم
orderlies
منظم
in kelter
منظم
symmetric
منظم
orderly
منظم
ordered
منظم
duly
<adv.>
بصورت منظم
neatly
<adv.>
بصورت منظم
tidily
<adv.>
بصورت منظم
regular army
ارتش منظم
to set to rights
منظم کردن
to set in order
منظم کردن
orderly
<adv.>
بصورت منظم
systematic irrigation
ابیاری منظم
standing army
ارتش منظم
array
منظم کردن
arrays
منظم کردن
well conditioned
مرتب و منظم
order
منظم کردن
regulater
منظم کردن
regular polymer
بسپار منظم
systematic error
خطای منظم
regular set
مجموعه منظم
regularizing
منظم کردن
lattices
توری منظم
lattice
توری منظم
square
منظم حسابی
squared
منظم حسابی
squares
منظم حسابی
squaring
منظم حسابی
shipshape
منظم کردن
well ordered
مرتب و منظم
regular expression
مبین منظم
regularizes
منظم کردن
regularized
منظم کردن
regularize
منظم کردن
regularising
منظم کردن
regularises
منظم کردن
regularised
منظم کردن
immortally
بطور فنا ناپذیر بطور باقی
indeterminately
بطور نامعین یا غیرمحدود بطور غیرمقطوع
poorly
بطور ناچیز بطور غیر کافی
grossly
بطور درشت یا برجسته بطور غیرخالص
regular
پرسنل کادر منظم
regulars
پرسنل کادر منظم
pick up
کندن منظم کردن
unconventional warfare
جنگ غیر منظم
unconventional
جنگ غیر منظم
shipshape
مرتب کردن منظم
ranked
اراستن منظم کردن
ranks
اراستن منظم کردن
rank
اراستن منظم کردن
put on
<idiom>
منظم یا تولید یک بازی و...
irregulars
عده غیر منظم
irregular
نا منظم غیر رسمی
processions
درصفوف منظم پیشرفتن
processions
بصورت صفوف منظم
tidies
پاکیزه منظم کردن
liner trade
کشتیرانی منظم تجاری
systematic desensitization
حساسیت زدایی منظم
tidier
پاکیزه منظم کردن
systemmatize
منظم یامرتب کردن
tidy
پاکیزه منظم کردن
tidying
پاکیزه منظم کردن
tidiest
پاکیزه منظم کردن
procession
بصورت صفوف منظم
taut loom
چله سفت و منظم
systematic
منظم نظم پذیر
tidied
پاکیزه منظم کردن
regular grammar
دستور زبان منظم
procession
درصفوف منظم پیشرفتن
lattice network
شبکه توری منظم
clockwork
چرخهای ساعت منظم وخودکار
regular solid
کثیرالاضلاع پنج ضلعی منظم
My heartbeat is even .
ضربان قلبم منظم است
pogroms
قتل عام منظم روسی
systematic random sampling
نمونه گیری تصادفی منظم
blended fund
سرمایههای بهم منظم شده
pogrom
قتل عام منظم روسی
arguments
علامتی که آرگومانهای یک خط را منظم جدا میکند
keep regular hours
ساعات خواب و بیداری منظم داشتن
stacks
جمع اوری و منظم کردن وسایل
isochronous
واقع شونده در فواصل منظم ومساوی
to knock about
سرگردان بودن زندگی منظم نداشتن
stacked
جمع اوری و منظم کردن وسایل
stack
جمع اوری و منظم کردن وسایل
argument
علامتی که آرگومانهای یک خط را منظم جدا میکند
to kern a letter
فاصله دخشه ای را با کاهش منظم کردن
grade
شیب منظم دادن تسطیح کردن
grades
شیب منظم دادن تسطیح کردن
indecorously
بطور ناشایسته بطور نازیبا
abusively
بطور ناصحیح بطور دشنام
martially
بطور جنگی بطور نظامی
improperly
بطور غلط بطور نامناسب
latently
بطور ناپیدا بطور پوشیده
incisively
بطور نافذ بطور زننده
genuinely
بطور اصل بطور بی ریا
isochronal
همزمان واقع شونده در فواصل منظم و مساوی
spider wire entanglement
نردههای زیگزاگی غیر منظم سیم خاردار
make the grade
<idiom>
منظم کردن، موفق بودن ،حاضر شدن
laceria
[نقش های منظم در کنار یکدیگر]
[معماری اسلامی]
Regular training strengthens the heart and lungs.
ورزش به طور منظم قلب و ریه ها را تقویت میکند.
fcc
CommunicationCommision Federalسازمان امریکایی مسئول منظم کردن ارتباطات
You cannot make a crab walk straight .
<proverb>
نمى توان خرچنگ را واداشت منظم و صاف راه برود .
to marshal one's creditors
صورت بستانکاران خود را ازلحاظ تقدم و تاخر منظم کردن
guerrillas
جنگجوی غیر منظم تیزیل عناصر خرابکار پشت جبهه دشمن
guerrilla
جنگجوی غیر منظم تیزیل عناصر خرابکار پشت جبهه دشمن
Floret
[rosette]
[طرح گل رزی با حالتی منظم و هندسی که جلوه ای از یک شکوفه را مجسم می سازد.]
guerillas
جنگجوی غیر منظم تیزیل عناصر خرابکار پشت جبهه دشمن
grader
ماشینی که برای درجه بندی کردن مواد و محصول بکارمیرودو بانها شیب منظم میدهد
irrevocably
بطور تغییر ناپذیر بطور چاره ناپذیر
underground
مخفی شبکه مخفی جنگ غیر منظم
unformed
بدون شکل منظم هندسی بدون سازمان
trapezium
چهار پهلو چهار ضلعی غیر منظم
beat
گریختن ازچنگ مدافع رسیدن به پایگاه پیش از رسیدن توپ بیس بال صدای منظم پای اسب
beats
گریختن ازچنگ مدافع رسیدن به پایگاه پیش از رسیدن توپ بیس بال صدای منظم پای اسب
privacy act of
قانونی که در کنگره آمریکا برای منظم کردن ذخیره داده در پایگاه های داده آژانس فدرالی به تصویب رسید
inexplicably
بطور غیر قابل توضیح چنانکه نتوان توضیح داد بطور غیر قابل تغییر
qualifies
منظم کردن کنترل کردن
qualify
منظم کردن کنترل کردن
loosely
بطور شل یا ول
transtively
بطور
lastingly
بطور پا بر جا
flabbily
بطور شل و ول
atilt
بطور کج
meanly
بطور بد
streakily
بطور خط خط
confusedly
بطور در هم و بر هم
wetly
بطور تر
simplex method
روش سیمپلکس در برنامه ریزی خطی روش سیستماتیک و منظم برای حل مسائل برنامه ریزی خطی
inarticulately
بطور ناشمرده
innumerably
بطور بیشمار
interruptedly
بطور گسیخته
inferiorly
بطور پست
inferiorly
بطور زبردست
injuriously
بطور مضر
inharmoniously
بطور ناموزون
inclusively
بطور جامع
inartificially
بطور غیرمصنوعی
inauspiciously
بطور مشئوم
infinitesimally
بطور لایتجزاء
inclusively
بطور متضمن
infernally
بطور جهنمی
incisively
بطور برنده
irrefragably
بطور بی جواب
insignificantly
بطور جزئی
intermediately
بطور میانه
inadmissibly
بطور ناروا
inanimately
بطور بیجان
interjectionally
بطور معترضه
intemperately
بطور نامعتدل
intelligibly
بطور مفهوم
insolubly
بطور حل نشدنی
lightsomely
بطور شوخ
intermediately
بطور متوسط
lento
بطور ملایم
inappropriately
بطور غیرمقتضی
lastingly
بطور ثابت
insecurely
بطور نا امن
inimically
بطور مغایر
lengthily
بطور مطول
irrefragably
بطور تردیدناپذیر
inviolably
بطور مصون
invcersely
بطور وارونه
intransitively
بطور لازم
interruptedly
بطور غیرمسلسل
insecurely
بطور نامحفوظ
inferentially
بطور استنباطی
inconsistently
بطور متباین
indiscretely
بطور یک پارچه
indispansably
بطور ضروری
indispensably
بطور حتمی
Recent search history
✘ Close
Contact
|
Terms
|
Privacy
© 2009 Dictiornary-Farsi.com