Dictiornary-Farsi.com
English Persian Dictionary - Beta version
Home
Enter keyword here!
⌨
Tips
|
Translate!
✘ Close
✘ Close
Total search result: 201 (10 milliseconds)
English
Persian
to go to gether
بهم خوردن باهم جوربودن
Other Matches
to set by the ears
باهم بدکردن باهم مخالف کردن
swag
تاب خوردن تلوتلو خوردن بنوسان دراوردن
to play a good knife and fork
ازروی اشتهاخوراک خوردن خوب چیز خوردن
to set at loggerheads
باهم بد کردن باهم مخالف کردن
tripped
لغزش خوردن سکندری خوردن
trips
لغزش خوردن سکندری خوردن
tumble
غلت خوردن معلق خوردن
tumbled
غلت خوردن معلق خوردن
tumbles
غلت خوردن معلق خوردن
trip
لغزش خوردن سکندری خوردن
grog
دستهای از مردم که برای خوردن عرق گرد هم نشینند عرق خوردن
to drink wine
می خوردن شراب خوردن
conjointly
باهم
vis a vis
باهم
inchorus
باهم
at once
باهم
jointly
باهم
together
باهم
one with a
باهم
simultaneously
باهم
vis-a-vis
باهم
concerted
باهم
tutti
باهم
concurrently
باهم
simoltaneously
باهم
simoltaneous
باهم
coincided
باهم رویدادن
contemporaneously
بطورمعاصر باهم
one anda
همه باهم
to grow together
باهم پیوستن
concomitancy
باهم بودن
coexist
باهم زیستن
cohabitation
زندگی باهم
cooperate
باهم کارکردن
combine
باهم پیوستن
coexisting
باهم زیستن
coincides
باهم رویدادن
simultaneous with each other
باهم رخ دهنده
coincide
باهم رویدادن
combining
باهم پیوستن
cowork
باهم کارکردن
combines
باهم پیوستن
kissing kind
باهم دوست
coexisted
باهم زیستن
coexists
باهم زیستن
interweaves
باهم امیختن
collaborates
باهم کارکردن
collaborated
باهم کارکردن
to keep company
باهم بودن
to be together
باهم بودن
collaborate
باهم کارکردن
to whip in
باهم نگاهداشتن
to act jointly
باهم کارکردن
to work together
باهم کارکردن
coinciding
باهم رویدادن
collaborating
باهم کارکردن
coadunate
باهم روییده
to huddle together
باهم غنودن
at loggerheads
<idiom>
باهم جنگیدن
all at once
همه باهم
We went together .
باهم رفتیم
interweave
باهم امیختن
interwove
باهم امیختن
interweaving
باهم امیختن
collocation
باهم گذاری
splicing
باهم متصل کردن
splices
باهم متصل کردن
to bill and coo
باهم غنج زدن
spliced
باهم متصل کردن
splice
باهم متصل کردن
We bear no relationship to each other .
باهم نسبتی نداریم
impacted
باهم جوش خورده
Co
پیشوندیست بمعنی با و باهم
impacted
باهم جمع شده
sums
باهم جمع کردن
to keep company
باهم امیزش کردن
to grow together
باهم یکی شدن
to grow into one
باهم یکی شدن
to keep friends
باهم دوست ماندن
to hang together
باهم مربوط بودن
sum
باهم جمع کردن
to set at variance
با هم بد کردن باهم مخالف ت
trigon
اجتماع سه ستاره باهم
co-
پیشوندیست بمعنی با و باهم
to hang together
باهم پیوسته یامتحدبودن
grades
جورکردن باهم امیختن
cohabiting
باهم زندگی کردن
cohabits
باهم زندگی کردن
to be together with somebody
با کسی باهم بودن
confuses
باهم اشتباه کردن
coact
باهم نمایش دادن
coapt
باهم جور امدن
coapt
باهم متناسب شدن
cohabited
باهم زندگی کردن
cohabit
باهم زندگی کردن
grade
جورکردن باهم امیختن
chum
باهم زندگی کردن
chums
باهم زندگی کردن
comparing
برابرکردن باهم سنجیدن
compares
برابرکردن باهم سنجیدن
compared
برابرکردن باهم سنجیدن
compare
برابرکردن باهم سنجیدن
confuse
باهم اشتباه کردن
correlation
بستگی دوچیز باهم
coexistent
باهم زیست کننده
promiscuous bathing
ابتنی زن و مرد باهم
coextend
باهم تمدیدیاتوسعه یافتن
they had words
باهم نزاع کردند
symmetrize
باهم قرینه کردن
interwed
باهم پیوند کردن
intercommon
باهم شرکت کردن
to be good pax
باهم دوست بودن
interchanging
باهم عوض کردن
interchanges
باهم عوض کردن
com
پیشوند بمعانی با و باهم
interchanged
باهم عوض کردن
interchange
باهم عوض کردن
cross fertilize
باهم پیوند زدن
cons
مخالف پیشوند بمعانی با و باهم
conning
مخالف پیشوند بمعانی با و باهم
we are kin
ما با هم وابسته ایم ما باهم منسوبیم
add
جمع زدن باهم پیوستن
con
مخالف پیشوند بمعانی با و باهم
conned
مخالف پیشوند بمعانی با و باهم
adds
جمع زدن باهم پیوستن
they were made one
یعنی باهم عروسی کردند
col
پیشوند بمعانی باو باهم
to spar at each other
باهم مشت بازی کردن
to cotton together
باهم ساختن یارفاقت کردن
adding
جمع زدن باهم پیوستن
to cotton with each other
باهم ساختن یارفاقت کردن
confluent
باهم جاری شونده متلاقی
The husband and wife dont get on together.
زن وشوهر باهم نمی سازند
simultaneous
باهم واقع شونده همزمان
pooled
شریک شدن باهم اتحادکردن
out of tune
<idiom>
باهم خوب وسازش نداشتن
pool
شریک شدن باهم اتحادکردن
They are hardly comparable .
منا سبتی باهم ندارند
pools
شریک شدن باهم اتحادکردن
We entered the room together .
باهم وارد اطاق شدیم
to come to an explanation
درتوضیح چیزی باهم موافقت کردن
quirister
دسته سرودخوانان کلیسا باهم خواندن
disuniting
باهم بیگانه کردن نفاق انداختن
cross fire
تداخل دومکالمه تلفنی یا تلگرافی باهم
life is not all rose culour
در زندگی نوش ونیش باهم است
in on
<idiom>
برای کای باهم جمع شدن
They fight like cat and dog .
باهم مثل سگ وگربه دعوا می کنند
photo electric
وابسته به تاثیر نورو الکتریک باهم
disunites
باهم بیگانه کردن نفاق انداختن
interfertile
اماده زاد و ولد دوتایی باهم
disunited
باهم بیگانه کردن نفاق انداختن
homogeneous
مقاربت کننده باهم جنس خود
disunite
باهم بیگانه کردن نفاق انداختن
solunar
حاصله در اثر خورشید و ماه باهم
mutton chop
دنده و نیمی از مهره که باهم سرخ کنند
I often confuse the twin brothers .
من این دوقلوها رااغلب باهم عوضی می گیرم
hash
گوشت وسبزههای پخته که باهم بیامیزند امیزش
They are poles apart.
یک دنیا باهم فرق دارند ( بسیار متفاوتند )
autogenesis
ترکیب یا امیختگی سلولهای همانند یا هم نوع باهم
concatenate
دستوری که دو داده یا متغیر را باهم ترکیب میکند
coextensive
باهم دریک زمان ویک مکان بسط یافته
to go out
باهم بیرون رفتن
[به عنوان دوست پسر و دختر]
omnim gatherum
امیختگی چندین چیز باهم توده امیخته جنگ
to date
باهم بیرون رفتن
[به عنوان دوست پسر و دختر]
1 and 2 are poles apart.
<idiom>
۱ و ۲ یک دنیا باهم فرق دارند
[بسیار متفاوت هستند]
.
polymerize
باهم ترکیب وجمع شدن وذره بزرگتری تشکیل دادن
tragi comedy
نمایشی که دران مطالب جدی ومضحک باهم امیخته باشد
homogamous
تولید نسل کننده بوسیله مقارت باهم جنس خود
homogamic
تولید نسل کننده بوسیله مقارت باهم جنس خود
happy family
دستهای ازجانوران جوربجورکه دریک قفس باهم زندگی میکنند
consortia
ائتلاف چند شرکت باهم برای انجام امور انتفاعی کنسرسیوم
consortium
ائتلاف چند شرکت باهم برای انجام امور انتفاعی کنسرسیوم
consortiums
ائتلاف چند شرکت باهم برای انجام امور انتفاعی کنسرسیوم
throw the baby out with the bathwater
<idiom>
(تروخشک باهم میسوزد)کل چیزی رادور ریختن به خاطر خرابی یک قسمت آن
pace lap
دور پیست را باهم رفتن برای گرم کردن ماشین در اغازمسابقه
interplead
پیش از اقامه دعوا بر کسی باهم دعوای حقوقی را خاتمه دادن
to interlock levers
اهرم هارابهم پیوستن بدانسان که هرکدام راتکان دهندهمه باهم تکان می خورد
drawbore
کنگرههای موجود بین کام وزبانه که باهم جفت شده ومحکم میشود
scarf weld
جایی که دو میل اهن را نیم ونیم کرده باهم جوش داده باشند
tristimulus values
مقادیر نسبی یه رنگ اصلی که برای ایجاد رنگهای دیگر باهم ترکیب می شوند
concatenate
بیشتر ازیک فایل یامجموعهای ازداده ها که باهم ترکیب می شوند تا مجموعهای را تشکیل دهند
diptych
دولوحی که باهم بوسیله لولایی متصل شده و برای نوشتن بکار می رفته و تاه میشده
logograph
چیستان یامعمایی متشکل ازکلماتی که باید باهم جمع شوند وکلمه دیگری ازان ساخته شود
logogram
چیستان یامعمایی متشکل ازکلماتی که باید باهم جمع شوند وکلمه دیگری ازان ساخته شود
dead
دوره زمانی بین دو رویداد که هیج اتفاقی نمیافتد برای اطمینان از اینکه باهم برخورد نخواهند داشت
compatibility
توانایی دونرم افزار یا سخت افزار برای کارکردن باهم
synchronises
همزمان کردن از حیث زمان باهم مطابق کردن
synchronising
همزمان کردن از حیث زمان باهم مطابق کردن
synchronised
همزمان کردن از حیث زمان باهم مطابق کردن
synchronizes
همزمان کردن از حیث زمان باهم مطابق کردن
symbiosis
همزیستی وتجانس دوموجود مختلف یا دوگروه مختلف باهم
synchronize
همزمان کردن از حیث زمان باهم مطابق کردن
exclusive
تابع منط قی که خروجی آن وقتی درست است که همه ورودی ها در یک سطح باشند ونادرست است اگر باهم فرق کنند
dump
رها کردن گوی بولینگ از انگشت و شست باهم بطوریکه گوی پیچ نخورد کشیدن طناب یا سیم بازکننده چتر
psychomancy
رابطه با روح رابطه ارواح باهم
budging
جم خوردن
cares
غم خوردن
budges
جم خوردن
cared
غم خوردن
budged
جم خوردن
Recent search history
✘ Close
Contact
|
Terms
|
Privacy
© 2009 Dictiornary-Farsi.com