English Persian Dictionary - Beta version
 
 
Home
 
     

Enter keyword here!
  Tips | Translate!
✘ Close
✘ Close
Total search result: 201 (10 milliseconds)
English Persian
By common consent. به تصدیق همه ( عموم )
Other Matches
location audit تصدیق دقت تعیین محل هدف به وسیله رادار تصدیق محل سکنی پرسنل یامحل اجناس درانبار
public عموم
universal applause عموم
the public عموم مردم
public spiritedness خیرخواهی عموم
publicly در نظر عموم
coram popula درپیش عموم
publicly useful سودمند برای عموم
commonable قابل استفاده عموم
publicised به اطلاع عموم رساندن
publicises به اطلاع عموم رساندن
publicising به اطلاع عموم رساندن
publicize به اطلاع عموم رساندن
publicizing به اطلاع عموم رساندن
publicizes به اطلاع عموم رساندن
publicized به اطلاع عموم رساندن
for the public good برای خیر عموم
publitize به اطلاع عموم رساندن
open to the public واضح درنظر عموم
notify the public به اطلاع عموم رساندن
to burst upon the view ناگهان به چشم عموم پدیدارشدن
forum بازار محل اجتماع عموم
common goods کالای مورد نیاز عموم
forums بازار محل اجتماع عموم
discommon ازدسترس عموم بیرون اوردن
certifying تصدیق و گواهی کردن تصدیق و گواهی دادن
certify تصدیق و گواهی کردن تصدیق و گواهی دادن
certifies تصدیق و گواهی کردن تصدیق و گواهی دادن
the public are hereby notified بدین وسیله عموم را اگهی میدهید
common user items کالاهایی که مورد استفاده عموم میباشد
common user supplies کالاهایی که مورد استفاده عموم میباشد
paradox عقیدهای که با عقیده عموم مخالف است
paradoxes عقیدهای که با عقیده عموم مخالف است
Open to the publice. ورود برای عموم آزاد است
domain اطلاع یا برنامه که متعلق به عموم است
domains اطلاع یا برنامه که متعلق به عموم است
proprietary company شرکتی که سهام ی ن دردسترس عموم گذارده نشده است
cry up نزد عموم ارج ومنزلت یافتن زیاد ستودن
eminent domain قدرت حکومت برای استفاده از اموال خصوصی جهت عموم
debutant نوازنده یا ناطقی که برای نخستین بار در جلو عموم فاهر میشود
public سرویس ارسال داده برای عموم . مثل سیستم تلفن اصلی در یک کشور
deodand چیزیکه دولت برای استفاده عموم ضبط میکردزیرامایه مرگ کسی شده
library کتابها یا رکوردها و... که عموم می توانند فرض کنند که معمولا در یک محل عمومی قرار دارند
libraries کتابها یا رکوردها و... که عموم می توانند فرض کنند که معمولا در یک محل عمومی قرار دارند
limelight قسمتی ازصحنه نمایش که بوسیله نورافکن روشن شده باشد محل موردتوجه وتماشای عموم
common carrier شرکتی دولتی که تلفن تلگراف و سایر امکانات مخابراتی را جهت عموم تهیه میکند حامل مشترک
chalked مالیدن گچ بر سر چوب بیلیارد شرطبندی روی اسب در اخرین لحظات اسب موردتوجه عموم
chalks مالیدن گچ بر سر چوب بیلیارد شرطبندی روی اسب در اخرین لحظات اسب موردتوجه عموم
chalking مالیدن گچ بر سر چوب بیلیارد شرطبندی روی اسب در اخرین لحظات اسب موردتوجه عموم
chalk مالیدن گچ بر سر چوب بیلیارد شرطبندی روی اسب در اخرین لحظات اسب موردتوجه عموم
dediction of way هر گاه راهی واقع در ملک خصوصی فردی به مدت 02سال مورد استفاده عموم باشد جزء اموال عمومی تلقی خواهد شد
kiosks فضایی در صفحه نمایش برای داده کاربر و کامپیوتر برای تامین اطلاعات کلی برای عموم
kiosk فضایی در صفحه نمایش برای داده کاربر و کامپیوتر برای تامین اطلاعات کلی برای عموم
sanctioning تصدیق
authentication تصدیق
certificates تصدیق
justification تصدیق
validated تصدیق
sanction تصدیق
certificate تصدیق
justifications تصدیق
sanctioned تصدیق
porenotion تصدیق
legalization تصدیق
sanctions تصدیق
testimonies تصدیق
testimony تصدیق
attestation تصدیق
admitance تصدیق
acknohledgement تصدیق
acknowledgments تصدیق
acquiescence تصدیق
validating تصدیق
validates تصدیق
validate تصدیق
avouchment تصدیق
certification تصدیق
acknowledgement تصدیق
acknowledgment تصدیق
acknowledgements تصدیق
recognition تصدیق
ratification تصدیق
verification تصدیق
approval تصدیق
license تصدیق
licensing تصدیق
confirmation تصدیق
validation تصدیق
sanitification تصدیق
allowed <adj.> <past-p.> تصدیق شده
agreed <adj.> <past-p.> تصدیق شده
testimonial تصدیق نامه
admissive تصدیق امیز
acknowledged تصدیق شده
approvingly تصدیق شده
approved تصدیق شده
testimonials تصدیق نامه
approved <adj.> <past-p.> تصدیق شده
testimony تصدیق مدرک
testimonies تصدیق مدرک
grants تصدیق کردن
authorised [British] <adj.> <past-p.> تصدیق شده
authorized <adj.> <past-p.> تصدیق شده
validity تایید تصدیق
passed <adj.> <past-p.> تصدیق شده
recognizant تصدیق کننده
It must be granted that … باید تصدیق کر د که …
foregone conclusion تصدیق بلاتصور
provisional scrip تصدیق موقت
set one's seal to تصدیق کردن
testifier تصدیق کننده
prejudgement تصدیق بلاتصور
validation تصدیق ارزیابی
verifier تصدیق کننده
intromission تصدیق معارضه
indorsation تصدیق کردن
indefensibility تصدیق ناپذیری
cognizance تصدیق ضمنی
affirmant تصدیق کننده
affimable قابل تصدیق
admittable قابل تصدیق
recogizant تصدیق کننده
acquiescent response set امایه تصدیق
allow تصدیق کردن
acknowledgment اقرار تصدیق
acknowledgement of order تصدیق سفارش
ascription تصدیق مالکیت
attestation تصدیق امضاء
acknowledge تصدیق کردن
certificate of death تصدیق فوت
certificate of a doctor تصدیق طبیب
admit تصدیق کردن
affirm تصدیق کردن
grant تصدیق کردن
certificates تصدیق نامه
ratifying تصدیق کردن
testifies تصدیق کردن
endorse تصدیق کردن
testified تصدیق کردن
admission تصدیق اعتراف
authenticating تصدیق کردن
conceding تصدیق کردن
rubber-stamping تصدیق کردن
concedes تصدیق کردن
conceded تصدیق کردن
concede تصدیق کردن
recognizing تصدیق کردن
recognizes تصدیق کردن
recognize تصدیق کردن
recognising تصدیق کردن
ratification تصدیق و تصویب
endorsed تصدیق کردن
testify تصدیق کردن
rubber stamp تصدیق کردن
rubber stamps تصدیق کردن
rubber-stamp تصدیق کردن
rubber-stamped تصدیق کردن
ratify تصدیق کردن
rubber-stamps تصدیق کردن
ratifies تصدیق کردن
affirmations تصدیق اثبات
ratified تصدیق کردن
certifiable قابل تصدیق
affirmation تصدیق اثبات
endorsing تصدیق کردن
endorses تصدیق کردن
testifying تصدیق کردن
certifies تصدیق کردن
certify تصدیق کردن
granted تصدیق کردن
realised تصدیق کردن
realising تصدیق کردن
realises تصدیق کردن
realize تصدیق کردن
grant تصدیق کردن
realizing تصدیق کردن
realizes تصدیق کردن
affirmative تصدیق آمیز
authenticate تصدیق کردن
certifying تصدیق کردن
recognises تصدیق کردن
authenticates تصدیق کردن
admissions تصدیق اعتراف
certified تصدیق شده
authenticated تصدیق کردن
certificate تصدیق نامه
realized تصدیق کردن
provisional scrip تصدیق موقت سهام
letter testamentary تصدیق انحصار وراثت
probate duty هزینه تصدیق وصیتنامه
prejudication تصدیق بلا تصور
negative acknowledge character کاراکتر تصدیق منفی
prejudgment تصدیق بلا تصور
pejudgement تصدیق بلا تصور
admissible قابل تصدیق پذیرفتنی
inexcusably بطور غیرقابل تصدیق
prejudged تصدیق بلاتصور کردن
sub spe rati به شرط تصدیق adreferendum
prejudges تصدیق بلاتصور کردن
to give credit to باورکردن تصدیق کردن
Recent search history
  Contact• | TermsPrivacy  © 2009 Dictiornary-Farsi.com