Dictiornary-Farsi.com
English Persian Dictionary - Beta version
Home
Enter keyword here!
⌨
Tips
|
Translate!
✘ Close
✘ Close
Total search result: 206 (20 milliseconds)
English
Persian
force-fed
به زور به خورد کسی دادن
force-feed
به زور به خورد کسی دادن
force-feeding
به زور به خورد کسی دادن
force-feeds
به زور به خورد کسی دادن
Search result with all words
engrain
درجسم چیزی فروکردن خورد دادن
regulating slack
خورد دادن
Other Matches
She doesn't eat meat, but other than that she'll eat just about anything.
او
[زن]
گوشت نمی خورد اما به غیر از آن او
[زن]
کلا همه چیز می خورد.
He had a nast fall.
بد جوری خورد زمین ( زمین بدی خورد )
passage of arms
زد و خورد
feeds
خورد
feed
خورد
prize fighting
زد و خورد
ate
خورد
feedback
پس خورد
punch-up
زد و خورد
encountering
زد و خورد
encounters
زد و خورد
punch-ups
زد و خورد
engagements
زد و خورد
engagement
زد و خورد
encountered
زد و خورد
encounter
زد و خورد
to sinister in
خورد رفتن
cross feed
خورد متقابل
squish
خورد کردن
waterline
خط بر خورد اب باکشتی
misfeed
سوء خورد
feedback
باز خورد
parallel feed
خورد موازی
melec
زدو خورد
it ran into ten editions
ده چاپ خورد
passage at arms
زدو خورد
to rub a thing in
چیزیرا خورد
face down feed
خورد رو به پایین
feedback circuit
مدار پس خورد
eating
خورد و خوراک
in-fighting
زد و خورد از فاصلهی کم
pulverizer
خورد کننده
he drank himself to death
خورد که مرد
drank
عرق خورد
face up feed
خورد رو به بالا
drank
نوشابه خورد
drank
خورد سرکشید
the timber warped
تیرپیچ خورد
he partook of fare
ازخوراک ما خورد
self absorbed
در خورد فرورفته
card feed
خورد کارت
pin feed
خورد سنجاقی
diners
کسی که شام می خورد
THere is not even a ripple in the water .
<proverb>
آب از آب تکان نمى خورد .
eating disorder
اختلال خورد و خوراک
He fell on his face.
با صورت خورد زمین
a dog in the manger
<idiom>
نه خود خورد نه کس دهد
diner
کسی که شام می خورد
She had three bowls of soup.
سه کاسه سوپ خورد
The stone struch me on the face.
سنگ خورد به صورتم
overwhelmingly
خورد کننده پرقدرت
I don't believe that ...
چشمم آب نمی خورد که ...
I don't expect that ...
چشمم آب نمی خورد که ...
overwhelming
خورد کننده پرقدرت
At the beginning of the month (year).
سرش ؟ بسنگ خورد
It melts in the mouth.
مثل آب مشروب می خورد
he wrenched his ankle
قوزکش پیچ خورد
the ship was snagged
کشتی بچیزی خورد
He sprained (twisted) his ankle.
پایش پیچ خورد
It wI'll pass off without one single incident
آب از آب تکان نخواهد خورد
whang
صدای بر خورد دو جسم
the ship struck a arock
کشتی بسنگ خورد
I am in a good mood today.
حالش بهم خورد
it is quite another story now
ان دفتر را گاو خورد
warfare
نزاع زدو خورد
It is of no use to me. I have no use for it.
بدرد من نمی خورد
He is good for nothing.
به هیچ دردنمی خورد
My head hit the wall.
سرم خورد به دیوار
he sprained his ankle
قوزکش پیچ خورد
They became estranged . They fell out .
میانه آنها بهم خورد
He eats bread at the ruling market price.
<proverb>
نان را به نرخ روز مى خورد .
he was given 0 lashes
بیست ضربه شلاق خورد
to blow out one's brains
اعصاب کسی را خورد کردن
She eats extraordinary quantities.
او
[زن]
مقدار فوق العاده ای را می خورد.
The bell goes at 9 .
ساعت 9 زنگ می خورد ( می زنند )
abstemious
ممسک در خورد ونوش و لذات
I heard a sound .
صدائی به گوشم خورد( رسید )
The ball hit the wall and bounced back.
توپ خورد به دیوار وبرگشت
Where does this street lead on to ?
این خیابان یکجا می خورد ؟
Appearances are deceptive.
فریب ظاهر رانباید خورد
it puckered up in sewing
درضمن دوختن چین خورد
I wont budge an inch.
من که از جایم تکان نخواهم خورد
window panes
باران با صدا به پنجره می خورد
He drank himself to death.
آنقدر مشروب خورد تامرد
pain in the neck
آدم
[چیز]
اعصاب خورد کن
You're a pain in the neck!
اعصاب آدم را خورد می کنی!
He is as cool as a cucumber.
<idiom>
آب تو دلش تکان نمی خورد.
they came to a rupture
میانه انها بهم خورد
the door banged
درباصدای محکم و بلندی بهم خورد
pabulum
[هر چیزی که بشود به عنوان غذا خورد]
The blow made my head swin.
در اثر ضربه سرم گیج خورد
A few spelling errors caught my eye.
چند غلط املایی به چشمم خورد
I am sceptical. I have my doubts. I am not all optimistic.
من که چشمم آب نمی خورد ( خوشبین نیستم )
she doesnt even cough without her husband s permission(consent)
بدون اجازه شوهرش آب نمی خورد
cousin
حریفی که مرتبا" یا به اسانی شکست می خورد
He tripped and fell .
پایش گیر کرد وزمین خورد
After all that money is of no use.
تازه آن پول هم بدردت نمی خورد.
He is most suitable for brain work .
خیلی بدرد کارهای فکری می خورد
numbly
بی انکه حس داشته باشد یا تکان خورد
we missed our mark
تیر ما بسنگ خورد خطا کردیم
cousins
حریفی که مرتبا" یا به اسانی شکست می خورد
I'm sick of that jike, cut it out, can't you?
حالم از این جوک به هم می خورد، ساکت شو. نمیتونی؟
This car wI'll do beautifully .
این اتوموبیل قشنگ بدرد مان می خورد
He swore off smoking cigarettes .
قسم خورد سیگه ررا کنا ربگذارد
He swore to having paid for the goods .
قسم می خورد که پول کالاها را پرداخته است
The way he eats his food disgusts
[revolts]
[repulses]
me.
به نحوه ای که او
[مرد]
غذا می خورد حال من را بهم می زند.
If you criticize him, it's like a red rag to a bull.
اگر از او
[مرد]
انتقاد بکنی زود بهش بر می خورد.
bounce shot
گویی که به زمین می خورد وبه طرف دروازه می رود
He lost control of the car and swerved towards a tree.
او
[مرد]
کنترل خودرو را از دست داد و از پهلو به درخت خورد.
alley shot
ضربه شدید کم ارتفاع به دیوار مقابل که بعد به دیوارکناری می خورد
half volley
پرتاب نزدیک به توپزن که بیدرنگ پس از بلند شدن ضربه می خورد
to interlock levers
اهرم هارابهم پیوستن بدانسان که هرکدام راتکان دهندهمه باهم تکان می خورد
fish cake
نان شیرینی که از ماهی خورد کرده وپوره سیب زمینی درست کنند
slap shot
ضربه محکم که تیغه چوب هاکی پشت گوی به زمین می خورد و ان را بلند میکند
reduces
تحویل دادن کاهش دادن تنزل دادن تقلیل دادن
reduce
تحویل دادن کاهش دادن تنزل دادن تقلیل دادن
reducing
تحویل دادن کاهش دادن تنزل دادن تقلیل دادن
mouse
توپی درون آن می چرخد و به احساس کننده هایی می خورد که حرکات افقی و عمودی را در کامپیوتر انجام می دهند
mouses
توپی درون آن می چرخد و به احساس کننده هایی می خورد که حرکات افقی و عمودی را در کامپیوتر انجام می دهند
What the eye doesnt see the heart doesnt grieve ov.
<proverb>
چیزى را که چشم نمى بیند قلب نیز غصه اش نمى خورد .
This stone wont lift.
این سنگ از جایش بلند نمی شود ( تکان نمی خورد )
my words hurt his feelings
سخنان من باو بر خورد سخنان من قلب او را جریحه دار کرد
that will not serve ourp
این به کارمانخواهد خورد این مقصودمارا انجام نخواهدداد
perjurer
کسی که سوگند دروغ می خورد یا شهادت دروغ میدهد
you shall rue it
از اینکار پشیمان خواهید شد افسوس انرا خواهید خورد
berber knot
گره مراکشی که بدور دو تار دو مرتبه گره می خورد
consenting
اجازه دادن رضایت دادن و پذیرفتن در مورد کارانجام شده و یا رضایت دادن به اینکه کاری انجام بشود
consent
اجازه دادن رضایت دادن و پذیرفتن در مورد کارانجام شده و یا رضایت دادن به اینکه کاری انجام بشود
consents
اجازه دادن رضایت دادن و پذیرفتن در مورد کارانجام شده و یا رضایت دادن به اینکه کاری انجام بشود
consented
اجازه دادن رضایت دادن و پذیرفتن در مورد کارانجام شده و یا رضایت دادن به اینکه کاری انجام بشود
oppressive
خورد کننده ناراحت کننده
Memling motif
طرح گل مملینگ
[این طرح الهام گرفته شده از آثار هنرمند بلژیکی قرن پانزدهم میلادی، هانس مملینگ است که در فرش های آن ناحیه به چشم می خورد.]
ferried
گذر دادن ازیک طرف رودخانه بطرف دیگر عبور دادن
ferry
گذر دادن ازیک طرف رودخانه بطرف دیگر عبور دادن
ferries
گذر دادن ازیک طرف رودخانه بطرف دیگر عبور دادن
ferrying
گذر دادن ازیک طرف رودخانه بطرف دیگر عبور دادن
example is better than precept
نمونه اخلاق از خود نشان دادن بهترازدستوراخلاقی دادن است
to put any one up to something
کسیرا از چیزی اگاهی دادن کسیرادر کاری دستور دادن
to sue for damages
عرضحال خسارت دادن دادخواست برای جبران زیان دادن
defined
1-ثبت دادن یک مقدار به متغیر. 2-نسبت دادن خصوصیات پردازنده یا داده به چیزی
defines
1-ثبت دادن یک مقدار به متغیر. 2-نسبت دادن خصوصیات پردازنده یا داده به چیزی
define
1-ثبت دادن یک مقدار به متغیر. 2-نسبت دادن خصوصیات پردازنده یا داده به چیزی
defining
1-ثبت دادن یک مقدار به متغیر. 2-نسبت دادن خصوصیات پردازنده یا داده به چیزی
Mother-daughter boteh design
طرح بته جقه مادر و بچه
[این طرح در فرش های قشقایی، خمسه و بعضی دیگر از طرح ها به چشم می خورد و شامل یک بته جقه بزرگ و یک بته کوچک در دل یکدیگر است.]
formation
سازمان دادن نیرو تشکیل دادن صورت بندی
shift
انتقال دادن اتش تغییرمکان دادن اتشها و یایکانها
shifted
انتقال دادن اتش تغییرمکان دادن اتشها و یایکانها
expand
توسعه دادن و افزایش دادن حجم یا مقدار چیزی
shifts
انتقال دادن اتش تغییرمکان دادن اتشها و یایکانها
televise
درتلویزیون نشان دادن برنامه تلویزیونی ترتیب دادن
televised
درتلویزیون نشان دادن برنامه تلویزیونی ترتیب دادن
televises
درتلویزیون نشان دادن برنامه تلویزیونی ترتیب دادن
televising
درتلویزیون نشان دادن برنامه تلویزیونی ترتیب دادن
conduct
هدایت کردن انتقال دادن انجام دادن رفتار
conducted
هدایت کردن انتقال دادن انجام دادن رفتار
conducting
هدایت کردن انتقال دادن انجام دادن رفتار
conducts
هدایت کردن انتقال دادن انجام دادن رفتار
expanding
توسعه دادن و افزایش دادن حجم یا مقدار چیزی
expands
توسعه دادن و افزایش دادن حجم یا مقدار چیزی
development
گسترش دادن یکانها توسعه دادن نمو
shifting
حرکت دادن تغییر سمت دادن لوله
to picture
شرح دادن
[نمایش دادن]
[وصف کردن]
developments
گسترش دادن یکانها توسعه دادن نمو
adjudged
با حکم قضایی فیصل دادن فتوی دادن
outdoes
بهتر از دیگری انجام دادن شکست دادن
adjudging
با حکم قضایی فیصل دادن فتوی دادن
outdoing
بهتر از دیگری انجام دادن شکست دادن
outdo
بهتر از دیگری انجام دادن شکست دادن
adjudges
با حکم قضایی فیصل دادن فتوی دادن
indemnify
غرامت دادن به تامین مالی دادن به
advances
ترقی دادن ترفیع رتبه دادن
promulge
انتشار دادن بعموم اگهی دادن
greaten
درشت نشان دادن اهمیت دادن
organizations
سازمان دادن ارایش دادن موضع
allowances
جیره دادن فوق العاده دادن
allowance
جیره دادن فوق العاده دادن
organization of the ground
سازمان دادن یا ارایش دادن زمین
square away
سروسامان دادن به دردسترس قرار دادن
organisations
سازمان دادن ارایش دادن موضع
organization
سازمان دادن ارایش دادن موضع
drags
حرکت دادن mouse هنگام پایین نگهداشتن دکمه برای حرکت دادن یک تصویر یا نشانه روی صفحه
dragged
حرکت دادن mouse هنگام پایین نگهداشتن دکمه برای حرکت دادن یک تصویر یا نشانه روی صفحه
drag
حرکت دادن mouse هنگام پایین نگهداشتن دکمه برای حرکت دادن یک تصویر یا نشانه روی صفحه
dynamically
اختصاص دادن حافظه به یک برنامه در صورت نیاز به جای اختصاص دادن بلاکهایی پیش از اجرا
mouses
وسیله نشانه گر که با حرکت دادن آنرا روی سطح مسط ح کار میکند. و با حرکت دادن آن
mouse
وسیله نشانه گر که با حرکت دادن آنرا روی سطح مسط ح کار میکند. و با حرکت دادن آن
dynamic
اختصاص دادن حافظه به یک برنامه در صورت نیاز به جای اختصاص دادن بلاکهایی پیش از اجرا
triple option
بازی تهاجمی با3 اختیار دادن توپ به مدافع پرتاب بازیگرمیانی حفظ توپ و دویدن باان یا پاس دادن
develops
بسط دادن پرورش دادن
massage
ماساژ دادن تغییر دادن
direct
دستور دادن دستورالعمل دادن
assigned
نسبت دادن تخصیص دادن
informing
اطلاع دادن گزارش دادن
instructed
دستور دادن اموزش دادن
organizes
سازمان دادن ارایش دادن
organises
سازمان دادن ارایش دادن
illustrates
شرح دادن نشان دادن
insulted
فحش دادن دشنام دادن
purging
غرامت دادن جریمه دادن
plating
اب دادن روکش فلز دادن
Recent search history
✘ Close
Contact
|
Terms
|
Privacy
© 2009 Dictiornary-Farsi.com