English Persian Dictionary - Beta version
 
 
Home
 
     

Enter keyword here!
  Tips | Translate!
✘ Close
✘ Close
Total search result: 201 (34 milliseconds)
English Persian
to grudge to do a thing بواسطه لجاجت ازکردن کاری دریغ کردن
Other Matches
to take p in doing something ازکردن کاری لذت بردن
grudged لجاجت کردن
grudge لجاجت کردن
grudges لجاجت کردن
withold دریغ داشتن مضایقه کردن بازداشتن
to blunder away بواسطه سوء اداره تلف کردن
to invalid a soldier home سربازیرا بواسطه ناتوانی ازخدمت رها کردن
to freshen rope جای طنابی راکه بواسطه خوردن بچیزی ساییده میشودعوض کردن
pities دریغ
pitied دریغ
unsparing بی دریغ
pity دریغ
obduracy لجاجت
grouched لجاجت
grouch لجاجت
odburacy لجاجت
mulishness لجاجت
obstinacy لجاجت
perrinaciousness لجاجت
grouching لجاجت
grouches لجاجت
spareable دریغ شده
inapplocation دریغ از کوشش
spared دریغ داشتن
withholding دریغ داشتن
spare دریغ داشتن
withheld دریغ داشتن
withhold دریغ داشتن
withholder دریغ کننده
withholds دریغ داشتن
pertinacity سرسختی لجاجت
stubbornness سر سختی لجاجت
mealy-mouthed دریغ دارنده ازراست گویی
mealy mouthed دریغ دارنده ازراست گویی
from بواسطه
because of بواسطه
by of بواسطه
by از بواسطه
in d.of بواسطه
in right of his wife بواسطه
on account of بواسطه
frae بواسطه
for بواسطه
through بواسطه
they fought with courage از =بواسطه
through بواسطه سرتاسر
thru بخاطر بواسطه
it is because بواسطه انست که
out of در خارج بواسطه
for the sake of money بواسطه پول
out-of- در خارج بواسطه
seaworn ساییده بواسطه دریا
ipso jure بواسطه خود قانون
ipso facto بواسطه خود عمل
chemotherapy درمان بواسطه موادشیمیایی
photobiotic زنده بواسطه نور
emprosthotonos پیشامدگی بدن بواسطه کزاز
forlackof shoes بواسطه نداشتن یا نبودن کفش
snow bound بازمانده از زفتن بواسطه برف
ipso facto بواسطه ماهیت خود فعل
land sick کند رونده بواسطه نزدیکی بخشکی
taeniasis بدی مزاج بواسطه کرم کدو
ness on his part این بیشتر بواسطه کمرویی است
to strain under a load درزحمت بودن بواسطه حمل یک بار
the veaael was neaped کشتی بواسطه فرو کش اب بگل نشست
mithridatism مصونیت از زهر بواسطه خوردن و کم کم افزودن برمقداران
men of light and leading مردانی که بواسطه قوه رهنمایی صاحب نفوذمیشوند
weather bound ممنوع ازحرکت بواسطه بدی هوا منتظرهوای خوب
mondayish بیحال در روز دوشنبه بواسطه بیکاری یکشنبه خسته از کار
calk بتونه کاری کردن زیرپوش سازی کردن مسدود کردن
primming بتونه کاری کردن راه انداختن موتور یا گرم کردن ان
tempering (metallurgy) بازپخت [سخت گردانی] [دوباره گرم کردن پس ازسرد کردن] [فلز کاری]
to know the ropes راههای کاری را بلد بودن لم کاری رادانستن
torched کوره لحیم کاری فشنگ جوش کاری
torching کوره لحیم کاری فشنگ جوش کاری
torch کوره لحیم کاری فشنگ جوش کاری
blow torch کوره لحیم کاری فشنگ جوش کاری
torches کوره لحیم کاری فشنگ جوش کاری
overpersuade کسی را بر خلاف میلش به کردن کاری وادار کردن
whitewash سفید کاری کردن ماست مالی کردن
bumbled اشتباه کاری کردن سرهم بندی کردن
To do something slapdash. کاری را سرهم بندی کردن ( سمبل کردن )
bumbles اشتباه کاری کردن سرهم بندی کردن
bumble اشتباه کاری کردن سرهم بندی کردن
pence for any thing میل بچیزی یا کاری یااستعدادبرای کاری
stringing خطوط خاتم کاری و منبت کاری
reforests مجددا درخت کاری کردن جنگل تازه اجداث کردن احیای جنگل کردن
reforest مجددا درخت کاری کردن جنگل تازه اجداث کردن احیای جنگل کردن
reforesting مجددا درخت کاری کردن جنگل تازه اجداث کردن احیای جنگل کردن
reforested مجددا درخت کاری کردن جنگل تازه اجداث کردن احیای جنگل کردن
reconditions نو کاری کردن
recondition نو کاری کردن
reconditioned نو کاری کردن
stucco گچ کاری کردن
habitual way of doing anything کردن کاری
enforces مجبور کردن وادار کردن به کاری
enforcing مجبور کردن وادار کردن به کاری
garden درخت کاری کردن باغبانی کردن
enforced مجبور کردن وادار کردن به کاری
prime تفنگ را پر کردن بتونه کاری کردن
mess :شلوغ کاری کردن الوده کردن
primed تفنگ را پر کردن بتونه کاری کردن
messes :شلوغ کاری کردن الوده کردن
primes تفنگ را پر کردن بتونه کاری کردن
gardened درخت کاری کردن باغبانی کردن
enforce مجبور کردن وادار کردن به کاری
engrave کنده کاری کردن در حکاکی کردن
engraved کنده کاری کردن در حکاکی کردن
engraves کنده کاری کردن در حکاکی کردن
gardens درخت کاری کردن باغبانی کردن
to touch up دست کاری کردن
manipulation دست کاری کردن
splays منبت کاری کردن
to brush over دست کاری کردن
refashion دست کاری کردن
granulate چکش کاری کردن
To do something on purpose ( deliberately ). از قصد کاری را کردن
splay منبت کاری کردن
go near to do something تقریبا کاری را کردن
enamel مینا کاری کردن
splayed منبت کاری کردن
To make assurance doubly sure . To leave nothing to chance. To take every precaution . محکم کاری کردن
purfle منبت کاری کردن
the proper time to do a thing برای کردن کاری
splaying منبت کاری کردن
rodeo سوار کاری کردن
contract مقاطعه کاری کردن
hammer چکش کاری کردن
plaster گچ کاری کردن اندود
mind to do a thing متمایل کردن به کاری
spackle بتونه کاری کردن
to start out to do something قصد کاری را کردن
flourish زینت کاری کردن
flourished زینت کاری کردن
adventurism اقدام به کاری کردن
flourishes زینت کاری کردن
hammered چکش کاری کردن
hammers چکش کاری کردن
shyster دغل کاری کردن
plasters گچ کاری کردن اندود
To perform a feat. شیرین کاری کردن
keen set for doing anything مشتاق کردن کاری
keen set for doing anything ارزومند کردن کاری
lubrication روغن کاری کردن
inlay خاتم کاری کردن
inlaying خاتم کاری کردن
to intervene in an affair در کاری مداخله کردن
inlays خاتم کاری کردن
carves کنده کاری کردن
stick with <idiom> دنبال کردن کاری
stunts شیرین کاری کردن
stunting شیرین کاری کردن
stunt شیرین کاری کردن
rodeos سوار کاری کردن
carvings کنده کاری کردن
calker بتونه کاری کردن
carve کنده کاری کردن
blackjack مجبوربانجام کاری کردن
carved کنده کاری کردن
walk out کاری راناگهان ترک کردن
on your own خودم تنهایی [کاری را کردن]
lift a finger (hand) <idiom> کاری بکن ،کمک کردن
serviced ماشینی راتعمیروروغن کاری کردن
p in power to do something عدم نیروبرای کردن کاری
the right way to do a thing صحیح برای کردن کاری
To come to blows with someone . با کسی کتک کاری کردن
prone to do something آماده برای کردن کاری
to run the show در کاری اختیار داری کردن
to egg [on] تحریک [به کاری ناعاقلانه] کردن
step in مداخله بیجا در کاری کردن
end up <idiom> پایان ،بلاخره کاری کردن
bossing برجسته کاری ریاست کردن بر
to incite somebody to something کسی را به کاری تحریک کردن
to omit doing a thing از کاری فروگذار یا غفلت کردن
job ایوب مقاطعه کاری کردن
to take trouble to do anything زحمت کردن کاری را بخوددادن
back to the drawing board <idiom> کاری را از اول شروع کردن
to have a finger in every pie درهمه کاری دخالت کردن
lime با اهک کاری سفید کردن
bosses برجسته کاری ریاست کردن بر
to persuade somebody of something کسی را متقاعد به کاری کردن
service ماشینی راتعمیروروغن کاری کردن
bossed برجسته کاری ریاست کردن بر
boss برجسته کاری ریاست کردن بر
to stop [doing something] توقف کردن [از انجام کاری]
To do something in a pique . از روی لج ولجبازی کاری را کردن
give someone a hand <idiom> با کاری به کسی کمک کردن
limes با اهک کاری سفید کردن
to keep regular hours هر کاری را درساعت معین کردن
systematization اسلوبی کردن همست کاری
jobs ایوب مقاطعه کاری کردن
glid تذهیب کاری [در زمینه فرش بوسیله نخ طلا، نقره و یا جواهرات. نوعی از این تذهیب کاری به صوفی بافی معروف است.]
specialises ویژه کاری کردن متخصص شدن
specialising ویژه کاری کردن متخصص شدن
to engage in something [in doing] something خود را به چیزی [کاری] مشغول کردن
specialize ویژه کاری کردن متخصص شدن
to get cracking شروع کردن [به کاری] [اصطلاح روزمره]
see to (something) <idiom> شرکت کردن یا کاری را انجام دادن
to work by candle light شب کاری کردن دود چراغ خوردن
to invite somebody to do something از کسی تقاضا انجام کاری را کردن
Recent search history
  Contact• | TermsPrivacy  © 2009 Dictiornary-Farsi.com