English Persian Dictionary - Beta version
 
 
Home
 
     

Enter keyword here!
  Tips | Translate!
✘ Close
✘ Close
Total search result: 201 (11 milliseconds)
English Persian
take it out on <idiom> بی محلی به خاطر عصبانیت
Other Matches
blit در گرافیک کامپیوتری جابجا کردن یک بلاک از بیتها از یک محلی در حافظه به محلی دیگر
bitblt در گرافیک کامپیوتری جابجا کردن یک بلاک از بیتها از یک محلی در حافظه به محلی دیگر
You can rest assured. خاطر جمع باشید (اطمینان خاطر داشته باشید )
localism ایین محلی علاقه محلی
local procurement تدارک محلی فراورده محلی
infuriation عصبانیت
heebie jeebies عصبانیت
boiling point عصبانیت
boiling points عصبانیت
willies عصبانیت
ire عصبانیت
heats عصبانیت
heat عصبانیت
huff عصبانیت
snit عصبانیت
to soften one's anger فرونشاندن عصبانیت
on the warpath <idiom> عصبانیت زیاد
thraw درد عصبانیت
local posts پستهای استراق سمع محلی پستهای دیده ور محلی
jitters عصبانیت فوق العاده
ill at ease <idiom> احساس عصبانیت وناراحتی
jitter با عصبانیت سخن گفتن
jitter با عصبانیت رفتار کردن
for crying out loud <idiom> نشان دادن عصبانیت
tell (someone) off <idiom> با عصبانیت صحبت کردن
cut off one's nose to spite one's face <idiom> به حدنهایت رسیدن عصبانیت
chafe اوقات تلخی کردن به عصبانیت
chafing اوقات تلخی کردن به عصبانیت
chafes اوقات تلخی کردن به عصبانیت
hangry <adj.> گشنگی که دچار عصبانیت میشود
turn over in one's grave <idiom> از عصبانیت سکته میکنددق میکند
stir up a hornet's nest <idiom> باعث عصبانیت مردم شدن
nettles ایجاد بی صبری و عصبانیت کردن برانگیختن
to snap at someone یکدفعه سر کسی [با عصبانیت] داد زدن
nettle ایجاد بی صبری و عصبانیت کردن برانگیختن
sake خاطر
on account of somebody [something] به خاطر
remembrance خاطر
for the love of به خاطر,
behalf خاطر
mind خاطر
minding خاطر
minds خاطر
for his sake به خاطر او
Due to به خاطر
of ones own accord بطیب خاطر
surest خاطر جمع
in service به خاطر خدمت
peace of mind اسودگی خاطر
amativeness خاطر خواهی
self gratification ترضیه خاطر
to escape one's memory از خاطر رفتن
solace تسلیت خاطر
spontaneous generation بطیب خاطر
lacerated خاطر ازرده
depressed <adj.> افسرده خاطر
sure خاطر جمع
surer خاطر جمع
security اسایش خاطر
leisurely بافراغت خاطر
gladly با مسرت خاطر
gladness مسرت خاطر
in view of <idiom> به خاطر اینکه
downhearted <adj.> افسرده خاطر
tranquillity اسایش خاطر
tranquility اسایش خاطر
for his sake برای خاطر او
umbrageous رنجیده خاطر
despondent <adj.> افسرده خاطر
attentions خاطر حواس
uneasiness خاطر تشویش
ex officio به خاطر شغل
attention خاطر حواس
free will طیب خاطر
to imprint on the mind در خاطر نشاندن
to make ones blood run cold کسی را از عصبانیت در اوردن یا کسی را کشتن
for a song <idiom> به خاطر پول کمی
to feel sure خاطر جمع بودن
For Gods ( goodness , pitys , meucys ) sake . محض خاطر خدا
spontaneously به طیب خاطر بی اختیار
point خاطر نشان کردن
put one's finger on something <idiom> کاملابه خاطر آوردن
For your sake . محض خاطر شما
to imprint on the mind خاطر نشان کردن
for pity's sake برای خاطر خدا
for reasons of safety به خاطر دلایل امنیتی
for security reasons به خاطر دلایل امنیتی
accords دلخواه طیب خاطر
for nothing برای خاطر هیچ
accorded دلخواه طیب خاطر
accord دلخواه طیب خاطر
depend upon it خاطر جمع باشید
nuisances مایه تصدیع خاطر
nuisance مایه تصدیع خاطر
for ones own hand به خاطر خود شخص
for a mere nothing برای خاطر هیچ
for god's sake برای خاطر خدا
for mercy sake برای خاطر خدا
in the interests of truth برای خاطر راستی
certes خاطر جمعی تحقیق
stamp on the mind خاطر نشان کردن
inorder to به خاطر اینکه برای
to impress on the mind خاطر نشان کردن
to stamp on the mind خاطر نشان کردن
relief ترمیم اسایش خاطر
heart sease اسایش قلب اسودگی خاطر
ex gratia به خاطر میل یا علاقهی شخصی
unspontaneous بدون طیب خاطر زورکی
fixations خیره شدگی تعلق خاطر
fixation خیره شدگی تعلق خاطر
ring a bell <idiom> یک مرتبه موضوعی را به خاطر آوردن
take to task <idiom> به خاطر اشتباه سرزنش شدن
a small grimace شکلک [به خاطر قهر بودن]
pursuit of happiness به دنبال رضایت خاطر [خرسندی]
moue شکلک [به خاطر قهر بودن]
trap شکلک [به خاطر قهر بودن]
pout شکلک [به خاطر قهر بودن]
come into one's own <idiom> به خاطر شرایط خوب رفتارکردن
I have to study من درس دارم به همین خاطر کم میمونم
solatium غرامت برای ترضیه خاطر
that is why به خاطر این است که چرا
to call somebody to [for] something پی کسی فرستادن به خاطر چیزی
composedly به ارامی- به اسودگی- بااسایش خاطر
troubler موجب تصدیع خاطر مزاحمت
gob [British E] شکلک [به خاطر قهر بودن]
secure بی خطر خاطر جمع مطمئن
secures بی خطر خاطر جمع مطمئن
carded for record معافیت از خدمت به خاطر ثبت درپرونده
to languish پژولیدن [به خاطر جایی یا وضعیتی ناخوشایند]
We were all so anxious about you. ما همه به خاطر تو اینقدر نگران بودیم.
i do it in your interest به خاطر شما این کار رامیکنم
you must w the signal ناهار را برای خاطر من معطل نکنید
He seems to have a lot of confidence. خیلی خاطر جمع ( مطمئن ) بنظر می رسد
He did it for the sake of his family . محض خاطر خانواده اش این کاررا کرد
sue somebody for damages کسی را به خاطر زیانی تحت تعقیب قراردادن
i did it only for your sake برای خاطر شما این کار راکردم و بس
unprompted ناشی از طیب خاطر خودبخود بی اختیار خودرو
Peeping Toms نام خیاطی که به خاطر هیز نگری کور شد
to languish هرز رفتن [به خاطر جایی یا وضعیتی ناخوشایند]
to languish ضایع شدن [به خاطر جایی یا وضعیتی ناخوشایند]
guerillas جنگجوی غیرنظامی که به خاطر عقیده سیاسی می جنگد
guerrilla جنگجوی غیرنظامی که به خاطر عقیده سیاسی می جنگد
guerrillas جنگجوی غیرنظامی که به خاطر عقیده سیاسی می جنگد
to languish فاسد شدن [به خاطر جایی یا وضعیتی ناخوشایند]
Peeping Tom نام خیاطی که به خاطر هیز نگری کور شد
de minimis exception به خاطر جزئی بودن استثنا به حساب آمدن
to pull [British E] / make [American E] a face شکلک در آوردن [به خاطر قهر بودن] [اصطلاح روزمره]
recognising دیدن چیزی و به خاطر سپردن ان که قبلاگ دیده شده است
recognize دیدن چیزی و به خاطر سپردن ان که قبلاگ دیده شده است
recognizes دیدن چیزی و به خاطر سپردن ان که قبلاگ دیده شده است
recognizing دیدن چیزی و به خاطر سپردن ان که قبلاگ دیده شده است
recognises دیدن چیزی و به خاطر سپردن ان که قبلاگ دیده شده است
to report somebody [to the police] for breach of the peace از کسی به خاطر مزاحمت راه انداختن [به پلیس] شکایت کردن
regional <adj.> محلی
local <adj.> محلی
residential محلی
vernacular محلی
locals محلی
local line خط محلی
vernaculars محلی
autochthon محلی
sympatry هم محلی
parochial محلی
topical محلی
natives محلی
native محلی
regionally محلی
regional محلی
local محلی
autochthonous محلی
occupation crossing پل محلی
domestic محلی
throw the baby out with the bathwater <idiom> (تروخشک باهم میسوزد)کل چیزی رادور ریختن به خاطر خرابی یک قسمت آن
local intelligence هوش محلی
local national سکنه محلی
local group گروه محلی
local center مرکز محلی
local circuit مدار محلی
local currency پول محلی
local echo پژواک محلی
local enquiry بازجویی محلی
local file فایل محلی
local government حکومت محلی
local government حاکم محلی
local investigation تحقیق محلی
local loop حلقه محلی
local mode باب محلی
local road راه محلی
brogue لهجه محلی
local security تامین محلی
local storage انباره محلی
local store ذخیره محلی
local terminal پایانه محلی
local terminal ترمینال محلی
local variable متغیر محلی
brogues لهجه محلی
local vertical قائم محلی
local purchase خرید محلی
parish council شورای محلی
sepoy پاسبان محلی
Recent search history
  Contact• | TermsPrivacy  © 2009 Dictiornary-Farsi.com