Dictiornary-Farsi | تاریخ ان معلوم | Persian/Farsi English Dictionary انگلیسی فارسی

Total search result: 201 (3 milliseconds)

English	Persian
the date was not specified	تاریخ ان معلوم


Other Matches

his parentage isunknown	اصل و نسبتش معلوم نیست پدرو مادرش معلوم نیست کی هستند
backdating	تاریخ قبل از تاریخ واقعی را ذکر کردن
backdate	تاریخ قبل از تاریخ واقعی را ذکر کردن
backdates	تاریخ قبل از تاریخ واقعی را ذکر کردن
backdated	تاریخ قبل از تاریخ واقعی را ذکر کردن
antedate	پیش از تاریخ حقیقی تاریخ گذاشتن
antedated cheque	چک به تاریخ مقدم بر تاریخ واقعی صدور
antedates	پیش از تاریخ حقیقی تاریخ گذاشتن
antedated	پیش از تاریخ حقیقی تاریخ گذاشتن
martyrology	تاریخ شهدا تاریخ شهدای مسیحی
prehistory	ماقبل تاریخ تاریخ قبلی
hagiology	تاریخ مقدس تاریخ انبیاء
date	تاریخ گذاردن تاریخ گذاشتن
dates	تاریخ گذاردن تاریخ گذاشتن
protohistory	تاریخ ماقبل تاریخ
the active voice	معلوم
given	معلوم
intelligible	معلوم
to the fore	معلوم
obvious	معلوم
inevidence	معلوم
illiquid	نا معلوم
overt	معلوم
determinate	معلوم
It was revealed that … It transpired that . . .	معلوم شد که ...
definite	معلوم
active	معلوم
invisible	نا معلوم
assignable	معلوم
pronounced	معلوم
known	معلوم
sharp cut	معلوم
indistinct	نا معلوم
known	معلوم کردن
familiarised	معلوم کردن
ascertain	معلوم کردن
familiarising	معلوم کردن
familiarises	معلوم کردن
ascertains	معلوم کردن
vague	غیر معلوم
ascertaining	معلوم کردن
ascertained	معلوم کردن
vaguer	غیر معلوم
vaguest	غیر معلوم
seemingly	از قرار معلوم
familiarize	معلوم کردن
familiarized	معلوم کردن
familiarizes	معلوم کردن
to bring tl light	معلوم کردن
known datum point	ایستگاه معلوم
known distance	مسافت معلوم
known distance	فاصله معلوم
the active voice	فعل معلوم
that depends	معلوم نیست
known target	هدف معلوم
known data	عناصر معلوم
to come to light	معلوم شدن
to make known	معلوم کردن
cretain	معلوم بعض
familiarizing	معلوم کردن
discernibly	بطور معلوم
It was clear that she had lied .	دروغش معلوم شد
Presumably … indications are … Evidently … by the look of it …	از قرار معلوم ...
To make known . To signify .	معلوم کردن
given conditions	شرایط معلوم
kithe	معلوم شدن
verb active	فعل معلوم
presumedly	از قرار معلوم
manifestly	بطور معلوم
noticeably	بطوربرجسته یا معلوم
evidently	از قرار معلوم
he proved to know the secret	معلوم شد راز را میداند
taskwork	کار معلوم کارناخوشایند
participles	وجه وصفی معلوم
participle	وجه وصفی معلوم
obviously	بطور اشکار یا معلوم
time will tell	در آینده معلوم می شود
apparent	معلوم وارث مسلم
It is not known yet . It is not settled yet .	هنوز معلوم نیست
present participles	وجه وصفی معلوم
at a specified time	در وقت معین یا معلوم
deponent	درفاهرمجهول ودرمعنی معلوم
fatherless	فاقد مولف معلوم
it will manifest it self	معلوم خواهد گشت
present participle	وجه وصفی معلوم
Certain notorious ( dubious ) characters .	عده افراد معلوم الحال
We know it for a fact that…	برایمان کاملا" معلوم است که ...
determinable	معلوم کردنی انقضاء پذیر
Known and unknown .	معلوم ومجهول ( درریاضیا ؟ وغیره )
deponont	در فاهر مجهول و در باطن معلوم
his fate is sealed	سرنوشت اوازقبل معلوم گردیده
we shall see	تا ببینم بعد معلوم میشود
evinced	معلوم کردن ابراز داشتن
they are of a doubtful paterni	اصل انها معلوم نیست
known datum point	نقطهای با مختصات وگرای معلوم
pedigreed	دارای نسب یادودمان معلوم
It was evident from the start.	از اول کار معلوم بود
Is the departure time certain ?	وقت حرکت معلوم است؟
evince	معلوم کردن ابراز داشتن
evinces	معلوم کردن ابراز داشتن
type	نوع خون را معلوم کردن
evincing	معلوم کردن ابراز داشتن
typed	نوع خون را معلوم کردن
types	نوع خون را معلوم کردن
seal one's fate	سرنوشت کسی را به بدی معلوم کردن
to go down to the wire <idiom>	تا آخرین لحظه با تهیج نا معلوم ماندن
We wI'll be notified(informed)of the results today.	امروز جواب کار معلوم می شود
Presumably she hasnt arrived yet .	از قرار معلوم هنوز واردنشده است
He is known to the police .	هویتش نزد پلیس معلوم است
spot elevation	نقطه ارتفاع معلوم روی نقشه
the bill defined his powers	حدود اختیارات وی دران لایحه معلوم گردید
it is of doubtful proveance	معلوم نیست اصلا از کجا امده است
loose ends <idiom>	بدون کار معلوم وروشنی برای انجام دادن
count one's chickens before they're hatched <idiom>	روی چیزی قبل از معلوم شدن آن حساب کردن
coetaneous	هم تاریخ
as of	از تاریخ
no date	بی تاریخ
undated	بی تاریخ
as from	از تاریخ ,
coeval	هم تاریخ
appointed days	تاریخ ها
appointments	تاریخ ها
dateless	بی تاریخ
date	تاریخ
dates	تاریخ
era	تاریخ
eras	تاریخ
appointed day	تاریخ
histories	تاریخ
appointment	تاریخ
date [appointment]	تاریخ
with effect from	از تاریخ ...
history	تاریخ
dates [appointments]	تاریخ ها
this line does not scan	وزن این شعر با تقطیع معلوم میشودکه درست نیست
certifies	صحت وسقم چیزی را معلوم کردن شهادت کتبی دادن
parameters	نسبت میان تقاطع دو سطح مقدار معلوم و مشخص پارامتر
parameter	نسبت میان تقاطع دو سطح مقدار معلوم و مشخص پارامتر
certifying	صحت وسقم چیزی را معلوم کردن شهادت کتبی دادن
certify	صحت وسقم چیزی را معلوم کردن شهادت کتبی دادن
prehistory	ماقبل تاریخ
historicity	تاریخ گرایی
in chronological order	به ترتیب تاریخ
due date	تاریخ تادیه
economic history	تاریخ اقتصادی
effective date	تاریخ اجرا
expiration date	تاریخ انقضا
due date	تاریخ سررسید
expiry date	تاریخ انقضاء
intellectual history	تاریخ اندیشه ها
literary history	تاریخ ادبیات
maintenance history	تاریخ تعمیرات
maturity date	تاریخ سررسید
modern history	تاریخ معاصر
natural historian	تاریخ نویس
termination date	تاریخ پایان
system date	تاریخ سیستم
date of birth	تاریخ تولد
julain date	تاریخ ژولین
value date	تاریخ ارزش
Ancient history	تاریخ باستان
stale cheque	چک تاریخ گذشته
backdating date	پیش تاریخ
creation date	تاریخ افرینش
creation date	تاریخ ایجاد
postdated	تاریخ ماقبل
current date	تاریخ جاری
postdates	تاریخ ماقبل
datable	تاریخ گذاردنی
postdating	تاریخ ماقبل
dateable	تاریخ گذاردنی
date in issuing	تاریخ صدور
date of issuance	تاریخ صدور
completion date	تاریخ تکمیل
closing date	تاریخ انقضاء
chronogram	ماده تاریخ
date	نخل تاریخ
dates	نخل تاریخ
acceptance date	تاریخ قبولی
natural history	تاریخ طبیعی
epochs	مبدا تاریخ
epoch	مبدا تاریخ
basic date	تاریخ ترفیع
dated	تاریخ دار
prehistory	پیش تاریخ
postdate	تاریخ ماقبل
date of acquisition	تاریخ خریداری
date of maturity	تاریخ سررسید
date of shipment	تاریخ حمل
shelf life	تاریخ مصرف
dateline	تاریخ گذاری
historians	تاریخ گزار
historian	تاریخ نویس
chronological	به ترتیب تاریخ
historians	تاریخ نویس
historian	تاریخ گزار
delivery date	تاریخ تحویل
date of maturity	تاریخ انقضاء
out of date	از تاریخ گذشته
perfect participle	وجه وصفی معلوم که برای ساختن ماضی نقلی اغاز گردد