Dictiornary-Farsi.com
English Persian Dictionary - Beta version
Home
Enter keyword here!
⌨
Tips
|
Translate!
✘ Close
✘ Close
Total search result: 201 (22 milliseconds)
English
Persian
reincarnate
تجسم یا زندگی تازه دادن حلول کردن
Other Matches
rejuvenesce
زندگی تازه دادن به
revitalising
قدرت و زندگی تازه دادن
revitalizes
قدرت و زندگی تازه دادن
revitalized
قدرت و زندگی تازه دادن
revitalizing
قدرت و زندگی تازه دادن
revitalises
قدرت و زندگی تازه دادن
revitalised
قدرت و زندگی تازه دادن
revitalize
قدرت و زندگی تازه دادن
zombi
روحی که بعقیده سیاه پوستان ببدن مرده حلول کرده و انراجان تازه بخشد
zombies
روحی که بعقیده سیاه پوستان ببدن مرده حلول کرده و انراجان تازه بخشد
zombie
روحی که بعقیده سیاه پوستان ببدن مرده حلول کرده و انراجان تازه بخشد
rejuvenesce
زندگی تازه یافتن
regenerates
زندگی تازه و روحانی یافته
regenerate
زندگی تازه و روحانی یافته
regenerated
زندگی تازه و روحانی یافته
regenerating
زندگی تازه و روحانی یافته
new blood
<idiom>
جان تازه به چیزی دادن ،نیروی تازه یافتن
refresh
نیروی تازه دادن تقویت کردن
refreshed
نیروی تازه دادن تقویت کردن
refreshes
نیروی تازه دادن تقویت کردن
winds
سمت وزش باد فرصت دادن به اسب برای تازه کردن نفس
wind
سمت وزش باد فرصت دادن به اسب برای تازه کردن نفس
revived
دوباره دایر شدن دوباره رواج پیدا کردن نیروی تازه دادن
revives
دوباره دایر شدن دوباره رواج پیدا کردن نیروی تازه دادن
revive
دوباره دایر شدن دوباره رواج پیدا کردن نیروی تازه دادن
vitalize
زندگی دادن
reinvigorate
نیروی تازه دادن به
reseating
نشیمنگاه تازه دادن
refreshed
نیروی تازه دادن به
reseats
نشیمنگاه تازه دادن
reseated
نشیمنگاه تازه دادن
refresh
نیروی تازه دادن به
furbished
صورت تازه دادن به
reseat
نشیمنگاه تازه دادن
furbishing
صورت تازه دادن به
furbishes
صورت تازه دادن به
replenish
ذخیره تازه دادن
revivify
نیروی تازه دادن
revivifies
نیروی تازه دادن
replenished
ذخیره تازه دادن
replenishes
ذخیره تازه دادن
revivifying
نیروی تازه دادن
replenishing
ذخیره تازه دادن
revivified
نیروی تازه دادن
refreshes
نیروی تازه دادن به
furbish
صورت تازه دادن به
rallied
نیروی تازه دادن به گرد امدن
rallies
نیروی تازه دادن به گرد امدن
rally
نیروی تازه دادن به گرد امدن
refinish
صیقل یا رنگ و روغن تازه دادن به
visualizing
تجسم کردن تصور کردن
visualized
تجسم کردن تصور کردن
visualising
تجسم کردن تصور کردن
visualised
تجسم کردن تصور کردن
visualises
تجسم کردن تصور کردن
visualize
تجسم کردن تصور کردن
visualizes
تجسم کردن تصور کردن
penetration
حلول
transduction
حلول
reincarnation
حلول
incarnation
حلول
incarnations
حلول
reincarnations
حلول
transpiration
نشر حلول
exosmosis
حلول برونی
endosmosis
حلول داخلی
infusible
غیرقابل نفوذ یا حلول
enactory
دربردارنده مقر رات) تازه برقرارکننده حقوق تازه
metempsychosis
حلول روح متوفی در بدن انسان یا جانوردیگری
zombiism
اعتقاد به حلول و تجدید حیات جسمانی مرده
it is impossible to live there
نمیشود در انجا زندگی کرد زندگی
new coined
تازه بنیاد تازه سکه زده
transmigration
حلول روح مرده در بدن موجود زنده دیگری تبعید
newlywed
تازه داماد تازه عروس
to wipe the slate clean
<idiom>
شروع تازه ای کردن
[تخلفات قبلی را کاملا از پرونده پاک کردن]
[اصطلاح]
portrayal
تجسم
embodiment
تجسم
visualization
تجسم
portrayals
تجسم
incarnation
تجسم
incarnations
تجسم
hallucination
تجسم
hallucinations
تجسم
materialization
تجسم
substantiation
تجسم
prosopopoeia
تجسم
shapes
تجسم
shape
تجسم
habits
زندگی کردن
habit
زندگی کردن
fresh
تازه کردن
fresh-
تازه کردن
refreshes
تازه کردن
refresh
تازه کردن
freshens
تازه کردن
freshening
تازه کردن
freshened
تازه کردن
refreshed
تازه کردن
freshen
تازه کردن
freshest
تازه کردن
refreshes
تازه کردن یک صفحه تصویر تجدید کردن
reman
دارای نفرات تازه کردن مردانگی کردن
refresh
تازه کردن یک صفحه تصویر تجدید کردن
refreshed
تازه کردن یک صفحه تصویر تجدید کردن
twice born
تجسم ثانوی
reincarnation
تجدید تجسم
personification
تجسم شخصیت
reincarnations
تجدید تجسم
apparition
تجسم شبح
Impressionism
مکتب تجسم
ghosts
تجسم روح
shape
تجسم ترکیب
spatial visualization
تجسم فضایی
shapes
تجسم ترکیب
apparitions
تجسم شبح
ghost
تجسم روح
visualization
تجسم فکری
shanty
در کلبه زندگی کردن
To embitter ones life.
زندگی رازهر کردن
freewheel
ازاد زندگی کردن
freewheeled
ازاد زندگی کردن
freewheels
ازاد زندگی کردن
to live in poverty
[want]
در تنگدستی زندگی کردن
To leade a dogs life .
مثل سگ زندگی کردن
lived
: زندگی کردن زیستن
live
: زندگی کردن زیستن
cohabiting
باهم زندگی کردن
live in a small way
با قناعت زندگی کردن
cohabited
باهم زندگی کردن
cohabits
باهم زندگی کردن
shanties
در کلبه زندگی کردن
walk of life
<idiom>
طرز زندگی کردن
chums
باهم زندگی کردن
to vegetate
پر از بدبختی زندگی کردن
reliving
دوبار زندگی کردن
to live in luxury
با تجمل زندگی کردن
relives
دوبار زندگی کردن
cohabit
باهم زندگی کردن
To do well in life .
در زندگی ترقی کردن
relived
دوبار زندگی کردن
chum
باهم زندگی کردن
to live to oneself
تنها زندگی کردن
knock about
نامرتب زندگی کردن
relive
دوبار زندگی کردن
initiate
تازه وارد کردن
refurbishes
روشن و تازه کردن
refurbishing
روشن و تازه کردن
repave
تازه سنگفرش کردن
initiated
تازه وارد کردن
refurbished
روشن و تازه کردن
refurbish
روشن و تازه کردن
To catch ones breath .
نفس تازه کردن
initiating
تازه وارد کردن
initiates
تازه وارد کردن
refinish
روکاری تازه کردن
to take breath
نفس تازه کردن
redecorate
تزئینات تازه کردن
redecorated
تزئینات تازه کردن
redecorating
تزئینات تازه کردن
redecorates
تزئینات تازه کردن
resurface
روکش تازه کردن
resurfaced
روکش تازه کردن
resurfaces
روکش تازه کردن
hobbledehoy
کره اسبی که تازه بالغ شده ادم تازه بالغ
pseudopod
تجسم واضح روح
foreshortening
تجسم شکل در عمق
perspective
مال اندیشی تجسم شی
tablature
تجسم بصورت وضوح
projections
تجسم پرتو افکنی
pseudopodium
تجسم واضح روح
projection
تجسم پرتو افکنی
perspectives
مال اندیشی تجسم شی
living from hand to mouth
<idiom>
دست به دهان زندگی کردن
to live outside Tehran
در حومه تهران زندگی کردن
a hand to mouth existence
<idiom>
دست به دهان زندگی کردن
to live outside Tehran
بیرون از تهران زندگی کردن
live high off the hog
<idiom>
خیلی تجملاتی زندگی کردن
vegetate
مثل گیاه زندگی کردن
vegetating
مثل گیاه زندگی کردن
vegetated
مثل گیاه زندگی کردن
vegetates
مثل گیاه زندگی کردن
live in a small way
بدون سر و صدا زندگی کردن
bach
مجرد و عزب زندگی کردن
to live out of town
در بیرون از شهر زندگی کردن
to keep the pot boiling
زندگی یامعاش خودرافراهم کردن
to live extempore
کردی خوردی زندگی کردن
to live out
[British E]
در بیرون از شهر زندگی کردن
to muddle on
با تسلیم به پیشامد زندگی کردن
reengine
دارای موتور تازه کردن
respiring
امید تازه پیدا کردن
respires
امید تازه پیدا کردن
respire
امید تازه پیدا کردن
interpolates
باعبارت تازه تحریف کردن
interpolating
باعبارت تازه تحریف کردن
respired
امید تازه پیدا کردن
interpolated
باعبارت تازه تحریف کردن
interpolate
باعبارت تازه تحریف کردن
To opev someones wound.
داغ کسی را تازه کردن
scratch the surface
<idiom>
تازه شروع به کار کردن
hit the spot
<idiom>
نیروی تازه وارد کردن
Recent search history
✘ Close
Contact
|
Terms
|
Privacy
© 2009 Dictiornary-Farsi.com