English Persian Dictionary - Beta version
 
 
Home
 
     

Enter keyword here!
  Tips | Translate!
✘ Close
✘ Close
Total search result: 181 (8 milliseconds)
English Persian
superimposition تحمیل زائد
Other Matches
folderol زائد ریشه یاحاشیه زائد
tautologies زائد
recrementitious زائد
tautology زائد
overplus زائد
surpluses زائد
supervacaneous زائد
surplus زائد
extra زائد
excrescential زائد
dummy زائد
hypermetric زائد
intercalary زائد
dummies زائد
redundant زائد
extras زائد
superfluous زائد
extra- زائد
ascititious زائد
redundant equation معادله زائد
redundancies زائد فراوانی
hyperbolas قسع زائد
wastes زائد اتلاف
furthers اضافی زائد
growth چیز زائد
growths چیز زائد
waste زائد اتلاف
excrescency رشد زائد
redundancy زائد فراوانی
hyperbola قسع زائد
bronchocele غده زائد
waste product محصولات زائد
furthered اضافی زائد
surplus gas گاز زائد
furthering اضافی زائد
formative حرف زائد
further اضافی زائد
red tape تشریفات زائد
periphrastic دارای الفاظ زائد
data redundancy زائد بودن داده ها
redundance حشووزوائد سخن زائد
pleonastic دارای سخن زائد
additionally بطور اضافی یا زائد
hypermetric دارای سبب زائد
tankage مواد زائد کشتارگاه
supererogatory زائد بیش از حد لزوم
offal مواد زائد لاشه
hypercatalectic دارای هجای زائد
weed برداشتن قسمتهای زائد و غیرمطلوب
weeded برداشتن قسمتهای زائد و غیرمطلوب
weeding برداشتن قسمتهای زائد و غیرمطلوب
pleonasm حشو قبیح سخن زائد
pares قسمتهای زائد چیزی را چیدن
pared قسمتهای زائد چیزی را چیدن
pare قسمتهای زائد چیزی را چیدن
periphrasis استعمال واژه ها وعبارات زائد
redundant language سخن زائد یازیادی حشووزوائد
polypose شبیه گوشت زائد ساقه دار
polypous شبیه گوشت زائد ساقه دار
protrusions تحمیل
protrusion تحمیل
modulation تحمیل
coercion تحمیل
imposition تحمیل
exaction تحمیل
incurrence تحمیل
possibly تحمیل
infliction تحمیل
frequency modulation تحمیل بسامدی
amplitude modulation تحمیل دامنهای
pushy تحمیل کنننده
fm , f.m. تحمیل بسامدی
pushiest تحمیل کنننده
pushier تحمیل کنننده
horn in تحمیل کردن
modulator مرحله تحمیل گر
imposable قابل تحمیل
imponent تحمیل کننده
demodulation تحمیل زدایی
exactor تحمیل کننده
cark تحمیل کردن
exactable قابل تحمیل
leviable قابل تحمیل
inflictable تحمیل کردنی
density modulation تحمیل تکاثفی
demodulator تحمیل زدا
dictate تحمیل کردن
imposing تحمیل کننده
burden تحمیل کردن
burdens تحمیل کردن
force تحمیل کردن
unmodulated تحمیل ناشده
forcing تحمیل کردن
procrustean تحمیل کننده
inflicts تحمیل کردن
velocity modulation تحمیل سرعتی
superimposable قابل تحمیل
inflict تحمیل کردن
inflicted تحمیل کردن
inflicting تحمیل کردن
positive modulation تحمیل مثبت
exacting تحمیل کننده
impose تحمیل کردن
negative modulation تحمیل منفی
imposes تحمیل کردن
modulator electrode الکترد تحمیل گر
put upon تحمیل کردن بر
put-upon تحمیل کردن بر
protrude تحمیل کردن
protruded تحمیل کردن
protrudes تحمیل کردن
dictating تحمیل کردن
protruding تحمیل کردن
saddled تحمیل کردن
forces تحمیل کردن
dictate تحمیل کردن
dictated تحمیل کردن
saddle تحمیل کردن
dictates تحمیل کردن
saddles تحمیل کردن
air brush برس و مکنده هوایی جهت گرفت پرز اضافی و ذرات زائد فرش
velocity modulated tube لامپ تحمیل سرعتی
put on : تحمیل کردن گذاردن
spark gap modulator تحمیل گر دهانه جرقهای
self sustained تحمیل شده بنفس
q demodulator تحمیل زدای کیو
burdens بارکردن تحمیل کردن
modulated wave موج تحمیل شده
lobbied تحمیل گری کردن
levying تحمیل نام نویسی
levy تحمیل نام نویسی
levies تحمیل نام نویسی
levied تحمیل نام نویسی
taxed تحمیل تقاضای سنگین
burden بارکردن تحمیل کردن
taxes تحمیل تقاضای سنگین
tax تحمیل تقاضای سنگین
putting قراردادن تحمیل کردن بر
puts قراردادن تحمیل کردن بر
put قراردادن تحمیل کردن بر
lobby تحمیل گری کردن
lobbies تحمیل گری کردن
exact تحمیل کردن بر درست
exacts تحمیل کردن بر درست
frequency modulated cyclotron سیکلوترون تحمیل بسامدی
buncher space فضای تحمیل سرعتی
drift space فضای تبدیل تحمیل
drift tunnel تونل تبدیل تحمیل
synchrocyclotron سیکلوترون تحمیل بسامدی
self-imposed برخود تحمیل شده
self imposed برخود تحمیل شده
f m cyclotron سیکلوترون تحمیل بسامدی
exacted تحمیل کردن بر درست
demodulation کشف تحمیل زدایی
task تهمت زدن تحمیل کردن
force بازور جلو رفتن تحمیل
to lay on بستن مالیات تحمیل کردن
hazing تحمیل کار سخت یا زیاد
tasks تهمت زدن تحمیل کردن
forcing بازور جلو رفتن تحمیل
forces بازور جلو رفتن تحمیل
gobo نوعی پرده پارچهای سیاه رنگ که در تلویزیون و سینمادوربین را از نور زائد محفوظ نگه میدارد
self charging تحمیل شونده بنفس خود خودکار
he paid through the nose زیاد به او تحمیل کردند گوشش را بریدند
self enforcing دارای قدرت تحمیل اراده خودبر دیگران
impose تحمیل کردن اعمال نفوذ یا سوء استفاده کردن
imposes تحمیل کردن اعمال نفوذ یا سوء استفاده کردن
constrain بزور وفشار وادار کردن تحمیل کردن
constraining بزور وفشار وادار کردن تحمیل کردن
constrains بزور وفشار وادار کردن تحمیل کردن
to put on شرط بندی کردن تحمیل کردن
induced فراهم کردن تحمیل کردن
induce فراهم کردن تحمیل کردن
inducing فراهم کردن تحمیل کردن
induces فراهم کردن تحمیل کردن
lobbied تحمیل موضوعی بر دستگاه قانونگذاری به به این ترتیب که موضوعی را به نفع فرد یاطبقه خاص در قالب قانون بریزد لایحهای را از طریق تماس قبلی با نمایندگان مجلس و خواهش از ایشان به تصویب رساندن
lobbies تحمیل موضوعی بر دستگاه قانونگذاری به به این ترتیب که موضوعی را به نفع فرد یاطبقه خاص در قالب قانون بریزد لایحهای را از طریق تماس قبلی با نمایندگان مجلس و خواهش از ایشان به تصویب رساندن
lobby تحمیل موضوعی بر دستگاه قانونگذاری به به این ترتیب که موضوعی را به نفع فرد یاطبقه خاص در قالب قانون بریزد لایحهای را از طریق تماس قبلی با نمایندگان مجلس و خواهش از ایشان به تصویب رساندن
surcharge زیاد بار کردن تحمیل کردن زیاد پر کردن اضافه کردن
surcharges زیاد بار کردن تحمیل کردن زیاد پر کردن اضافه کردن
Recent search history
Search history is off. Activate
  Contact• | TermsPrivacy  © 2009 Dictiornary-Farsi.com