English Persian Dictionary - Beta version
 
 
Home
 
     

Enter keyword here!
  Tips | Translate!
✘ Close
✘ Close
Total search result: 204 (9 milliseconds)
English Persian
occasion تصادف باعث شدن
occasioned تصادف باعث شدن
occasioning تصادف باعث شدن
occasions تصادف باعث شدن
Other Matches
accidents تصادف
occurence تصادف
randomly تصادف
accident تصادف
collisions تصادف
collision تصادف
chancing تصادف
accidentalism تصادف
encounter تصادف
occurance تصادف
impingement تصادف
encountered تصادف
encountering تصادف
encounters تصادف
fortuity تصادف
occurrence تصادف
occurrences تصادف
at random به تصادف
accidentalness تصادف
gambling تصادف
chances تصادف
concurrence تصادف
random تصادف
coincidence تصادف
coincidences تصادف
shunts تصادف
shunted تصادف
shunt تصادف
chanced تصادف
chance تصادف
collided تصادف کردن
to come in to collision تصادف کردن
impinges تصادف کردن
collide تصادف کردن
impinged تصادف کردن
impinge تصادف کردن
run against تصادف کردن با
run upon تصادف کردن با
to blunder upon به تصادف برخوردن به
collides تصادف کردن
incidence تصادف وقوع
colliding تصادف کردن
accidents تصادف اتومبیل
accident تصادف اتومبیل
jar تصادف کردن
jarred تصادف کردن
jars تصادف کردن
crushes تصادف کردن
come into collision تصادف کردن
crushed تصادف کردن
occurrences تصادف رویداد
crush تصادف کردن
occurrence تصادف رویداد
accidentalism تصادف گرایی
casual [not planned] <adj.> برحسب تصادف
accidently <adv.> بطور تصادف
hit or miss برحسب تصادف
incidentally <adv.> بطور تصادف
haphazardly برحسب تصادف
haphazard <adj.> برحسب تصادف
as it happens <adv.> بطور تصادف
at random <adv.> بطور تصادف
hit ضربت تصادف
random <adj.> برحسب تصادف
accidentally <adv.> بطور تصادف
fortuitously <adv.> بطور تصادف
accidental <adj.> برحسب تصادف
coincidental <adj.> برحسب تصادف
contingent [accidental] <adj.> برحسب تصادف
fortuitous <adj.> برحسب تصادف
incidental <adj.> برحسب تصادف
stochastic <adj.> برحسب تصادف
stochastical <adj.> برحسب تصادف
hits ضربت تصادف
adventitious <adj.> برحسب تصادف
hitting ضربت تصادف
to tun a تصادف کردن با
by happenstance <adv.> بطور تصادف
by accident <adv.> بطور تصادف
by hazard <adv.> بطور تصادف
coincidentally <adv.> بطور تصادف
by chance <adv.> بطور تصادف
by a coincidence <adv.> بطور تصادف
There has been an accident. تصادف شده است.
to fall across anything به چیزی تصادف کردن
log jam تصادف موج سواران
nerf تصادف با اتومبیل دیگر
bops تصادف کردن برخوردکردن
bopping تصادف کردن برخوردکردن
bopped تصادف کردن برخوردکردن
run into برخوردن تصادف کردن با
bop تصادف کردن برخوردکردن
What a coincidence ! چه تصادف ( اتفاق )عجیبی
pile-up تصادف چند ماشین
Accidentally. By chance. By accident. بر حسب تصادف [تصادفا]
hurtled با چیزی تصادف کردن
hurtle با چیزی تصادف کردن
To have an accident. دچار تصادف شدن
hurtles با چیزی تصادف کردن
happy go lucky برحسب تصادف لاقید
By a happy coincidence. دراثر حسن تصادف
hurtling با چیزی تصادف کردن
smack into <idiom> بهم خوردن ،تصادف
pile-ups تصادف چند ماشین
endo تصادف منجر به واژگونی
accidence پیش امد تصادف
hurtle تصادف کردن مصادف شدن
hurtling تصادف کردن مصادف شدن
strikes تصادف و نصادم کردن اعتصاب
strike تصادف و نصادم کردن اعتصاب
hurtled تصادف کردن مصادف شدن
to i. on something به چیزی خوردن یا تصادف کردن
to run upon any one بکسی برخورد یا تصادف کردن
He was involved in a road accident. او [مرد] در یک تصادف جاده ای بود.
casualism اعتقاد به شانس و تصادف تصادفا"
posttraumatic واقع شونده پس از تصادف یا ضربه
hurtles تصادف کردن مصادف شدن
crashingly سقوط هواپیما تصادف خودرو برخورد به چیزی
crashing سقوط هواپیما تصادف خودرو برخورد به چیزی
crashes سقوط هواپیما تصادف خودرو برخورد به چیزی
crashed سقوط هواپیما تصادف خودرو برخورد به چیزی
crash سقوط هواپیما تصادف خودرو برخورد به چیزی
Accidents wI'll happen. چلوی تصادف ( قضا وقدر ) رانمی توان گرفت
incentives باعث
author باعث
causing باعث
incentive باعث
causes باعث
cause باعث
it will give rise to a quarrel باعث دعواخواهد شد
vibrative باعث ارتعاش
motives محرک باعث
to give rise to باعث شدن
give rise to باعث شدن
to give birth to باعث شدن
set off <idiom> باعث انفجارشدن
motive محرک باعث
take its toll <idiom> باعث ویرانی
touch off <idiom> باعث انفجارشدن
vibratory باعث ارتعاش
productive of annoyance باعث زحمت
makes باعث شدن
make باعث شدن
author باعث شدن
put through the wringer <idiom> باعث استرسزیاد شدن
do out of <idiom> باعث از دست دادن
give rise to <idiom> باعث کاری شدن
get (someone) down <idiom> باعث ناراحتی شدن
it provokes laughter باعث خنده است
it occasioned his death باعث مرگ اوشد
With pleasure. باعث افتخار من است.
turn one's stomach <idiom> باعث حال به هم خوردگی
drinking was his ruin باعث خرابی اوشد
knock oneself out <idiom> باعث تلاش فراوان
It is to our credit. باعث روسفیدی ماست
My pleasure. باعث افتخار من است.
to cavse to see باعث دیدن شدن
step on one's toes <idiom> باعث رنجش شدن
throw back باعث تاخیر شدن رجعت
give to understand <idiom> باعث فهم کسی شدن
occasioned سبب موقعیت باعث شدن
casus belli عمل خصمانه باعث جنگ
knock the living daylights out of someone <idiom> باعث غش کردن کسی شدن
allergen مادهای که باعث حساسیت میشود
occasion سبب موقعیت باعث شدن
step up <idiom> باعث سریع شدن چیزی
stir up a hornet's nest <idiom> باعث عصبانیت مردم شدن
make out <idiom> باعث اعتماد،اثبات شخص
put on the map <idiom> باعث معروف شدن مکانی
give pause to <idiom> باعث توقف وفکر شدن
hemagglutinate باعث انعقاد خون شدن
get through to <idiom> باعث فهمیدن کسی شود
swirling گشتن باعث چرخش شدن
makes باعث شدن وادار یا مجبورکردن
swirls گشتن باعث چرخش شدن
swirled گشتن باعث چرخش شدن
have باعث انجام کاری شدن
having باعث انجام کاری شدن
make باعث شدن وادار یا مجبورکردن
swirl گشتن باعث چرخش شدن
occasions سبب موقعیت باعث شدن
occasioning سبب موقعیت باعث شدن
shut up باعث وقفه در تکلم شدن
have the last laugh <idiom> باعث احمق بنظر رسیدن شخص
businesses که باعث میشود یک تجارت کار باشد
business که باعث میشود یک تجارت کار باشد
bring the house down <idiom> باعث خنده زیاد دربین تماشاچیان
crack the whip <idiom> باعث سخت کارکردن شخصی شدن
q fever تب کیو که باعث ذات الریه میشود
keep (someone) up <idiom> باعث بیخوابی شدن ،بیدار نگهداشتن
hemolyze باعث تجزیه گویچه سرخ خون شدن
to show somebody up [by behaving badly] باعث خجالت کسی شدن [با رفتار بد خود]
avalanche عملی که باعث انجام عملهای بعدی میشود
type ahead ویژگی ای که باعث از بین رفتن کلمه میشود
air one's dirty laundry (linen) in public <idiom> مسئلهای که فاش شدنش باعث ناراحتی شود
pep talk <idiom> صحبتی که باعث ایجاد انگیزه درفرد شود
avalanches عملی که باعث انجام عملهای بعدی میشود
transfer payment پرداخت پولی که هیچ کارتولیدی را باعث نشود
definitions کارایی و دستوراتی که باعث ایجاد یک عمل می شوند
bias وضع نامنظم گوی که باعث چرخیدن ان میشود
Recent search history
  Contact• | TermsPrivacy  © 2009 Dictiornary-Farsi.com