English Persian Dictionary - Beta version
 
 
Home
 
     

Enter keyword here!
  Tips | Translate!
✘ Close
✘ Close
Total search result: 204 (30 milliseconds)
English Persian
hurtle تصادف کردن مصادف شدن
hurtled تصادف کردن مصادف شدن
hurtles تصادف کردن مصادف شدن
hurtling تصادف کردن مصادف شدن
Other Matches
run against تصادف کردن با
jar تصادف کردن
run upon تصادف کردن با
to come in to collision تصادف کردن
crushed تصادف کردن
crushes تصادف کردن
collide تصادف کردن
come into collision تصادف کردن
to tun a تصادف کردن با
collides تصادف کردن
collided تصادف کردن
jarred تصادف کردن
impinge تصادف کردن
crush تصادف کردن
impinges تصادف کردن
colliding تصادف کردن
jars تصادف کردن
impinged تصادف کردن
bopping تصادف کردن برخوردکردن
bopped تصادف کردن برخوردکردن
bop تصادف کردن برخوردکردن
hurtling با چیزی تصادف کردن
hurtle با چیزی تصادف کردن
hurtles با چیزی تصادف کردن
hurtled با چیزی تصادف کردن
run into برخوردن تصادف کردن با
to fall across anything به چیزی تصادف کردن
bops تصادف کردن برخوردکردن
conflicting مصادف
conflictive مصادف
strikes تصادف و نصادم کردن اعتصاب
strike تصادف و نصادم کردن اعتصاب
to i. on something به چیزی خوردن یا تصادف کردن
to run upon any one بکسی برخورد یا تصادف کردن
run across مصادف شدن با
cross مصادف شدن با
crosses مصادف شدن با
crosser مصادف شدن با
crossest مصادف شدن با
cosmical برابرباخورشید- مصادف باطلوع وغروب افتاب
colliding تصادف کردن برخورد کردن
collides تصادف کردن برخورد کردن
collided تصادف کردن برخورد کردن
collide تصادف کردن برخورد کردن
hit اصابت تیر تصادف ضربه زدن به دشمن خوردن گلوله به هدف برخورد کردن با دشمن اثرتیر
hits اصابت تیر تصادف ضربه زدن به دشمن خوردن گلوله به هدف برخورد کردن با دشمن اثرتیر
hitting اصابت تیر تصادف ضربه زدن به دشمن خوردن گلوله به هدف برخورد کردن با دشمن اثرتیر
encounter مصادف شدن با دست بگریبان شدن با مواجهه
encountered مصادف شدن با دست بگریبان شدن با مواجهه
encounters مصادف شدن با دست بگریبان شدن با مواجهه
encountering مصادف شدن با دست بگریبان شدن با مواجهه
encounter تصادف
occurrences تصادف
at random به تصادف
fortuity تصادف
accidentalness تصادف
accidentalism تصادف
randomly تصادف
random تصادف
coincidence تصادف
concurrence تصادف
occurence تصادف
encountered تصادف
encountering تصادف
encounters تصادف
gambling تصادف
collisions تصادف
collision تصادف
coincidences تصادف
occurance تصادف
occurrence تصادف
shunted تصادف
shunts تصادف
chancing تصادف
shunt تصادف
impingement تصادف
chanced تصادف
accident تصادف
accidents تصادف
chances تصادف
chance تصادف
collisions برخورد کردن برخورد تصادف کردن
collision برخورد کردن برخورد تصادف کردن
contingent [accidental] <adj.> برحسب تصادف
coincidentally <adv.> بطور تصادف
as it happens <adv.> بطور تصادف
coincidental <adj.> برحسب تصادف
casual [not planned] <adj.> برحسب تصادف
haphazardly برحسب تصادف
haphazard <adj.> برحسب تصادف
adventitious <adj.> برحسب تصادف
accidental <adj.> برحسب تصادف
fortuitously <adv.> بطور تصادف
by hazard <adv.> بطور تصادف
stochastical <adj.> برحسب تصادف
stochastic <adj.> برحسب تصادف
random <adj.> برحسب تصادف
hit ضربت تصادف
incidental <adj.> برحسب تصادف
hits ضربت تصادف
hitting ضربت تصادف
fortuitous <adj.> برحسب تصادف
by accident <adv.> بطور تصادف
accidentally <adv.> بطور تصادف
by a coincidence <adv.> بطور تصادف
by chance <adv.> بطور تصادف
by happenstance <adv.> بطور تصادف
accidently <adv.> بطور تصادف
incidentally <adv.> بطور تصادف
to blunder upon به تصادف برخوردن به
at random <adv.> بطور تصادف
accident تصادف اتومبیل
occurrences تصادف رویداد
occurrence تصادف رویداد
hit or miss برحسب تصادف
accidentalism تصادف گرایی
accidents تصادف اتومبیل
incidence تصادف وقوع
nerf تصادف با اتومبیل دیگر
To have an accident. دچار تصادف شدن
Accidentally. By chance. By accident. بر حسب تصادف [تصادفا]
occasions تصادف باعث شدن
What a coincidence ! چه تصادف ( اتفاق )عجیبی
happy go lucky برحسب تصادف لاقید
occasioning تصادف باعث شدن
occasioned تصادف باعث شدن
occasion تصادف باعث شدن
By a happy coincidence. دراثر حسن تصادف
accidence پیش امد تصادف
log jam تصادف موج سواران
There has been an accident. تصادف شده است.
pile-ups تصادف چند ماشین
endo تصادف منجر به واژگونی
pile-up تصادف چند ماشین
smack into <idiom> بهم خوردن ،تصادف
casualism اعتقاد به شانس و تصادف تصادفا"
He was involved in a road accident. او [مرد] در یک تصادف جاده ای بود.
posttraumatic واقع شونده پس از تصادف یا ضربه
crash سقوط هواپیما تصادف خودرو برخورد به چیزی
crashed سقوط هواپیما تصادف خودرو برخورد به چیزی
crashingly سقوط هواپیما تصادف خودرو برخورد به چیزی
crashing سقوط هواپیما تصادف خودرو برخورد به چیزی
crashes سقوط هواپیما تصادف خودرو برخورد به چیزی
Accidents wI'll happen. چلوی تصادف ( قضا وقدر ) رانمی توان گرفت
Type cable چهار سیم به صورت دو جفت که با یک لایه بافته شده پوشیده شده است تا تصادف را کاهش دهد
spot map کروکی تصادف یا کروکی مشاهدات بازرس
spoonerism اشتباه در تلفظ حروف تعویض حروف در تلفظ برحسب تصادف
to let somebody treat you like a doormat <idiom> با کسی خیلی بد رفتار کردن [اصطلاح] [ مثال تحقیر کردن بی محلی کردن قلدری کردن]
unmew رها کردن ازاد کردن ول کردن مرخص کردن بخشودن صرف نظر کرن
discharges اخراج کردن خالی کردن پیاده کردن بار ازاد کردن
discharge اخراج کردن خالی کردن پیاده کردن بار ازاد کردن
captures اسیر کردن گرفتار کردن تصرف کردن دستگیر کردن
capture اسیر کردن گرفتار کردن تصرف کردن دستگیر کردن
countervial خنثی کردن- برابری کردن با- جبران کردن- تلاقی کردن
capturing اسیر کردن گرفتار کردن تصرف کردن دستگیر کردن
challengo ادعا کردن دعوت کردن اعلام نشانی اسم عبور خواستن درخواست معرف کردن
verify مقایسه کردن با اصل پیام بررسی کردن ازمایش کردن از نظر صحت و دقت
verifying مقایسه کردن با اصل پیام بررسی کردن ازمایش کردن از نظر صحت و دقت
verified مقایسه کردن با اصل پیام بررسی کردن ازمایش کردن از نظر صحت و دقت
verifies مقایسه کردن با اصل پیام بررسی کردن ازمایش کردن از نظر صحت و دقت
shoot جمع کردن پا وپرت کردن انها همراه باراست کردن سریع بدن
shoots جمع کردن پا وپرت کردن انها همراه باراست کردن سریع بدن
foster تشویق کردن- حمایت کردن-پیشرفت دادن- تقویت کردن- به جلو بردن
cross examination تحقیق چندجانبه بازپرسی کردن روبرو کردن شواهد استنطاق کردن
survey براورد کردن نقشه برداری کردن از مساحی کردن پیمودن بازدید
to temper [metal or glass] آب دادن [سخت کردن] [آبدیده کردن] [بازپخت کردن] [فلز یا شیشه]
surveyed براورد کردن نقشه برداری کردن از مساحی کردن پیمودن بازدید
orients جهت یابی کردن بجهت معینی راهنمایی کردن میزان کردن
surveys براورد کردن نقشه برداری کردن از مساحی کردن پیمودن بازدید
orienting جهت یابی کردن بجهت معینی راهنمایی کردن میزان کردن
orient جهت یابی کردن بجهت معینی راهنمایی کردن میزان کردن
serves نخ پیچی توزیع کردن تقسیم کردن خدمت نظام کردن
assigning مامور کردن محول کردن واگذار کردن سهمیه دادن
assigns مامور کردن محول کردن واگذار کردن سهمیه دادن
buck up پیشرفت کردن روحیه کسی را درک کردن تهییج کردن
serve نخ پیچی توزیع کردن تقسیم کردن خدمت نظام کردن
concentrating غلیظ کردن متمرکز شدن اشباع کردن سیر کردن
to appeal [to] درخواستن [رجوع کردن به] [التماس کردن] [استیناف کردن در دادگاه]
tae پرش کردن با پا دفاع کردن و با پا ضربه زدن و خرد کردن
calk بتونه کاری کردن زیرپوش سازی کردن مسدود کردن
concentrates غلیظ کردن متمرکز شدن اشباع کردن سیر کردن
assign مامور کردن محول کردن واگذار کردن سهمیه دادن
to inform on [against] somebody کسی را لو دادن [فاش کردن] [چغلی کردن] [خبرچینی کردن]
concentrate غلیظ کردن متمرکز شدن اشباع کردن سیر کردن
assigned مامور کردن محول کردن واگذار کردن سهمیه دادن
served نخ پیچی توزیع کردن تقسیم کردن خدمت نظام کردن
soft-pedaled رکاب تخفیف صدا وسیله خفه کردن صدا بارکاب پایی صدا را خفه کردن در سخن امساک کردن مبهم کردن
soft-pedals رکاب تخفیف صدا وسیله خفه کردن صدا بارکاب پایی صدا را خفه کردن در سخن امساک کردن مبهم کردن
soft-pedalling رکاب تخفیف صدا وسیله خفه کردن صدا بارکاب پایی صدا را خفه کردن در سخن امساک کردن مبهم کردن
soft-pedal رکاب تخفیف صدا وسیله خفه کردن صدا بارکاب پایی صدا را خفه کردن در سخن امساک کردن مبهم کردن
soft-pedaling رکاب تخفیف صدا وسیله خفه کردن صدا بارکاب پایی صدا را خفه کردن در سخن امساک کردن مبهم کردن
soft-pedalled رکاب تخفیف صدا وسیله خفه کردن صدا بارکاب پایی صدا را خفه کردن در سخن امساک کردن مبهم کردن
soft pedal رکاب تخفیف صدا وسیله خفه کردن صدا بارکاب پایی صدا را خفه کردن در سخن امساک کردن مبهم کردن
infringing تخلف کردن تجاوز کردن تجاور یا تخطی کردن
infringes تخلف کردن تجاوز کردن تجاور یا تخطی کردن
times تعیین کردن تنظیم کردن زمان بندی کردن
withstanding مقاومت کردن با ایستادگی کردن در برابر تحمل کردن
sterilize گندزدایی و ضد عفونی کردن خنثی کردن بی اثر کردن
timed تعیین کردن تنظیم کردن زمان بندی کردن
time تعیین کردن تنظیم کردن زمان بندی کردن
Recent search history
  Contact• | TermsPrivacy  © 2009 Dictiornary-Farsi.com