Dictiornary-Farsi | تصمیم مشترک | Persian/Farsi English Dictionary انگلیسی فارسی

Total search result: 201 (10 milliseconds)

English	Persian
joint resolution	تصمیم مشترک


Other Matches

joint venture	سرمایه گذاری مشترک تجارت مشترک
common divisor	مقسوم علیه مشترک بخشیاب مشترک
subscriber	مشترک روزنامه وغیره مشترک
subscribers	مشترک روزنامه وغیره مشترک
joint	نیروهای مشترک عملیات مشترک
cooperative scorer	بهره گیرنده از روش سرمایه گذاری مشترک استفاده کننده از سرمایه گذاری مشترک
avows	تصمیم
avowing	تصمیم
avow	تصمیم
pluck	تصمیم
resolve	تصمیم
resolves	تصمیم
resolutions	تصمیم
irresolute	بی تصمیم
plucked	تصمیم
plucking	تصمیم
plucks	تصمیم
resolution	تصمیم
decision	تصمیم
weak kneed	بی تصمیم
weak-kneed	بی تصمیم
determination	تصمیم
nonplus	بی تصمیم
rulings	تصمیم
will-power	تصمیم
ruling	تصمیم
decisions	تصمیم
decision instruction	دستورالعمل تصمیم
canons	: تصویبنامه تصمیم
resolutely	از روی تصمیم
determines	تصمیم گرفتن
determining	تصمیم گرفتن
decide	تصمیم گرفتن
decides	تصمیم گرفتن
determine	تصمیم گرفتن
resolve	تصمیم گرفتن
resolves	تصمیم گرفتن
mind	تصمیم داشتن
cut and dried <idiom>	تصمیم قاطع
make up one's mind	تصمیم گرفتن
logical decision	تصمیم منطقی
nonplus	بی تصمیم بودن
A one-sided(unilateral)decision.	تصمیم یکجانبه
undecidable	تصمیم ناپذیر
sewed up <idiom>	تصمیم گیری
to take a d.	تصمیم گرفتن
to be resolved	تصمیم گرفتن
special verdict	تصمیم ویژه
make up one's mind <idiom>	تصمیم گیریکردن
resolved that ......	تصمیم گرفته شد که
regnum	تصمیم مقتدرانه
i made up my mind to	تصمیم گرفتم که ...
decision tree	درخت تصمیم
decision theory	تئوری تصمیم
afore thought	سبق تصمیم
determiners	تصمیم گیرنده
determiner	تصمیم گیرنده
minds	تصمیم داشتن
decidability	تصمیم پذیری
decidable	تصمیم پذیر
decision table	جدول تصمیم
decision symbol	علامت تصمیم
decision structure	ساختار تصمیم
decision process	فرایند تصمیم
decision making	تصمیم گیری
decision maker	تصمیم گیرنده
decision box	جعبه تصمیم
minding	تصمیم داشتن
canon	: تصویبنامه تصمیم
freehand	ازادی در تصمیم
to come to a decision	تصمیم گرفتن
to make a decision	تصمیم گرفتن
resolutions	نیت تصمیم
resolution	نیت تصمیم
swear off <idiom>	تصمیم به ترک چیزی
sub judice	بدون تصمیم قضایی
ratio decidendi	مبنای اصلی تصمیم
malice aforethought	سبق تصمیم سوء
decision support system	سیستم پشتیبانی تصمیم
to decide [on]	تصمیم گرفتن [در مورد]
decision model	الگوی تصمیم گیری
decision making unit	واحد تصمیم گیرنده
verdict	تصمیم هیات منصفه
verdicts	تصمیم هیات منصفه
self determination	تصمیم پیش خود
decision criteria	ضوابط تصمیم گیری
determining	اتخاذ تصمیم کردن
determines	اتخاذ تصمیم کردن
determine	اتخاذ تصمیم کردن
arrive at a conclusion	اتخاذ تصمیم کردن
arbitrament	قدرت اتخاذ تصمیم
leave hanging (in the air) <idiom>	بدون تصمیم قبلی
general verdict	تصمیم به وجه اطلاق
make or buy decision	تصمیم به ساخت یاخرید
It was a well - timed ( timely ) decision .	تصمیم بموقعی بود
decision tree	مسیر تصمیم گیری
decision variable	متغیر تصمیم گیری
decision making policy	سیاست تصمیم گیری
without aforethought	بدون سبق تصمیم
preform	قبلا تصمیم گرفتن
take a decision	اتخاذ تصمیم کردن
determinants	تصمیم گیرنده عاجز
determinant	تصمیم گیرنده عاجز
decision theory	نظریه تصمیم گیری
orrive at a conclusion	اتخاذ تصمیم کردن
decision table	جدول تصمیم گیری
take a dicision	اتخاذ تصمیم کردن
get down to brass tacks <idiom>	فورا شروع به تصمیم گیری
Soc	ازادی دراخذ تصمیم قضایی
resolves	مقرر داشتن تصمیم گرفتن
willpower	تصمیم جدی نیروی اراده
resolve	مقرر داشتن تصمیم گرفتن
decidable	تصمیم گرفتنی قابل فتوی
to decide on a motion	در مورد تقاضایی تصمیم گرفتن
order in council	تصمیم هیات مشاورین سلطنتی
premature decision	تصمیم نا بهنگام یا شتاب امیز
partial jurisdiction	حق تصمیم گیری یا قضاوت محدود
dss	سیستم پشتیبان تصمیم گیری
pass a resolution	با رای گیری تصمیم گرفتن
decision lag	تاخیر زمانی در تصمیم گیری
not touch something with a ten-foot pole <idiom>	تصمیم گیری چیزی به طور کامل
zero hour <idiom>	لحظهای که تصمیم مهمی گرفته میشود
decision tree	اقدامات لازم جهت تصمیم گیری
tip the balance <idiom>	تصمیم گرفتن ،نفوذ درتصمیم گیری
It depends on your decison.	بستگش به اراده (تصمیم )شما دارد
decision	تصمیم گیری برای انجام کاری
take something to heart <idiom>	به صورت جدی تصمیم گیری کردن
play it by ear <idiom>	تصمیم گیری درچیزی برطبق شرایط
decisions	تصمیم گیری برای انجام کاری
She found it hard to make up her mind.	برایش سخت بود که تصمیم بگیرد
sense	حس مشترک
sensed	حس مشترک
senses	حس مشترک
commonest	مشترک
participant	مشترک
participants	مشترک
common user	مشترک
common	مشترک
commonalities	مشترک
commonality	مشترک
held in common	مشترک
commoners	مشترک
intercommon	حق مشترک
subscribers	مشترک
subscriber's line	خط مشترک
subscriber	مشترک
party lines	خط مشترک
joint	مشترک
conjoint	مشترک
party line	خط مشترک
interrupts	تصمیم گیری برای ارجحیت دادن به وقفه ها
if [when] it comes to the crunch <idiom>	وقتی که اجبارا باید تصمیم گرفت [اصطلاح]
interrupt	تصمیم گیری برای ارجحیت دادن به وقفه ها
interrupting	تصمیم گیری برای ارجحیت دادن به وقفه ها
She resolved to give him a wide berth in future. [She decided to steer clear of him in future.]	او [زن] تصمیم گرفت در آینده ازاو [مرد] دوری کند.
decisions	اطلاعات یا پایگاه داده قبلی تصمیم گیری کند
to opt in [something]	تصمیم گرفتن که کاری را انجام بدهند یا همکاری بکنند
decision	اطلاعات یا پایگاه داده قبلی تصمیم گیری کند
As the debate unfolds citizens will make up their own minds.	در طول بحث شهروند ها خودشان تصمیم خواهند گرفت.
arranged marriage	ازدواجی که در آن پدر و مادر برایانتخابهمسر فرزندشان تصمیم میگیرند
ball is in your court <idiom>	[نوبت تو هست که قدم بعدی را برداری یا تصمیم بگیری]
to opt out [of something]	تصمیم گرفتن که کاری را انجام ندهند یا همکاری نکنند
go in for <idiom>	شرکت کردن در،تصمیم گیری برای انجام کاری
joint exercise	تمرین مشترک
intercommunion	ارتباط مشترک
rachis	دیرک مشترک
intersection	فصل مشترک
intercommunion	اقدام مشترک
interrelation	مناسبات مشترک
insurance certificate	بیمه مشترک
subscriber's cable	کابل مشترک
coefficient	عامل مشترک
halvers	نیمه مشترک
coefficients	عامل مشترک
EEC	بازار مشترک
co-authors	نویسندهی مشترک
co-author	نویسندهی مشترک
trunk circuit	معبر مشترک
tenancy in common	استیجار مشترک
telephone subscriber	مشترک تلفنی
synergy	عمل مشترک
subscriber's station	مرکز مشترک
subscriber's number	شماره مشترک
subscriber's line	خط متعلق به مشترک
joint account	حساب مشترک
jointly owned property	مال مشترک
joint staff	ستاد مشترک
joint stock	سرمایه مشترک
joint supply	عرضه مشترک
co-operation	همکاری مشترک
collaboration	همکاری مشترک
joint zone	منطقه مشترک
my and his father	پدر مشترک من و او
cooperation	همکاری مشترک
line termination circuit	اتصال مشترک
local subscriber	مشترک داخلی
cooperative work	همکاری مشترک
mutual responsibility	مسئوولیت مشترک
mutual interests	منافع مشترک
joint shares	سهام مشترک