Dictiornary-Farsi.com
English Persian Dictionary - Beta version
Home
Enter keyword here!
⌨
Tips
|
Translate!
✘ Close
✘ Close
Total search result: 204 (9 milliseconds)
English
Persian
sharp image
تصویر واضح
sharp picture
تصویر واضح
clear picture
تصویر واضح
Search result with all words
focusing
واضح کردن تصویر تار شده روی صفحه نمایش
Other Matches
images
سیستم الکترونیکی یا کامپیوتری پردازش تصویر و بدست آوردن اطلاعات تصویر
image
[سیستم الکترونیکی یا کامپیوتری پردازش تصویر و بدست آوردن اطلاعات تصویر]
tweening
محاسبه تصاویر میانی که از تصویر ابتدایی شروع تا تصویر دیگر برسد
crops
کاهش اندازه یا حاشیه یک تصویر یا بریدن بخش مستط یلی تصویر
cropped
کاهش اندازه یا حاشیه یک تصویر یا بریدن بخش مستط یلی تصویر
crop
کاهش اندازه یا حاشیه یک تصویر یا بریدن بخش مستط یلی تصویر
pictures
آنالیز اطلاعات یک تصویر با روشهای کامپیوتری یا الکترونیکی برای تامین تشخیص شی در تصویر
picture
آنالیز اطلاعات یک تصویر با روشهای کامپیوتری یا الکترونیکی برای تامین تشخیص شی در تصویر
picturing
آنالیز اطلاعات یک تصویر با روشهای کامپیوتری یا الکترونیکی برای تامین تشخیص شی در تصویر
pictured
آنالیز اطلاعات یک تصویر با روشهای کامپیوتری یا الکترونیکی برای تامین تشخیص شی در تصویر
videoing
متن یا تصویر یا گرافیک نمایش داده شده روی تلویزیون یا صفحه تصویر کامپیوتر
acrobat
که یک تصویر گرافیکی را شرح میدهد و نمایش تصویر را در سخت افزارهای مختلف ممکن میکند
videos
متن یا تصویر یا گرافیک نمایش داده شده روی تلویزیون یا صفحه تصویر کامپیوتر
video
متن یا تصویر یا گرافیک نمایش داده شده روی تلویزیون یا صفحه تصویر کامپیوتر
videoed
متن یا تصویر یا گرافیک نمایش داده شده روی تلویزیون یا صفحه تصویر کامپیوتر
acrobats
که یک تصویر گرافیکی را شرح میدهد و نمایش تصویر را در سخت افزارهای مختلف ممکن میکند
image
[تجزیه اطلاعات یک تصویر به وسیله الکترونیکی با کمک کامپیوتر که مشخصات و خصوصیات شی را در تصویر شامل میشود.]
images
تجزیه اطلاعات یک تصویر به وسیله الکترونیکی با کمک کامپیوتر که مشخصات و خصوصیات شی را در تصویر شامل میشود
flicker
تصویر گرافیک کامپیوتری که شدت آن در اثر نرخ پایین تازگی تصویر یا اختلال سیگنال تغییر میکند
flickered
تصویر گرافیک کامپیوتری که شدت آن در اثر نرخ پایین تازگی تصویر یا اختلال سیگنال تغییر میکند
flickers
تصویر گرافیک کامپیوتری که شدت آن در اثر نرخ پایین تازگی تصویر یا اختلال سیگنال تغییر میکند
spherization
جلوه ویژه برنامه گرافیک کامپیوتری که تصویر را به کره تبدیل میکند یا تصویر را حول یک شکل کروی می چرخاند
lossless compression
روشهای فشرده سازی تصویر که تعداد بیتهای هر پیکس در تصویر را کاهش میدهد بدون از دست دادن اطلاع یا کیفیت
refreshed
بهنگام سازی مرتب تصویری صفحه CRT با اسکن کردن هر پیکسل با اشعه تصویر برای اطمینان از اینکه تصویر قابل دیدنی است
autos
الگویی از برخی برنامههای گرافیکی که یک تصویر بیتی را به برداری تبدیل میکند به این ترتیب که لبههای شکل را در تصویر قرار میدهد و اطراف آن خط می کشد
auto
الگویی از برخی برنامههای گرافیکی که یک تصویر بیتی را به برداری تبدیل میکند به این ترتیب که لبههای شکل را در تصویر قرار میدهد و اطراف آن خط می کشد
refreshes
بهنگام سازی مرتب تصویری صفحه CRT با اسکن کردن هر پیکسل با اشعه تصویر برای اطمینان از اینکه تصویر قابل دیدنی است
refresh
بهنگام سازی مرتب تصویری صفحه CRT با اسکن کردن هر پیکسل با اشعه تصویر برای اطمینان از اینکه تصویر قابل دیدنی است
persistence
مدت زمان یک CRT یک تصویر را نمایش میدهد پس از توقف دنبال کردن مسیر اشعه تصویر روی صفحه نمایش
hypertext
روش اتصال کلمه یا تصویر به صفحه بعد پس از انتخاب کلمه یا تصویر توسط کاربر
pen drawing
تصویر خطی تصویر مدادی
tracings
تابع برنامه گرافیکی یک تصویر bitmap می گیرد و پردازش میکند تا لبههای آنرا پیدا کند و آنها را به یک تصویر با خط عمودی تبدیل کند که راحت تر اجرا شود
tracing
تابع برنامه گرافیکی یک تصویر bitmap می گیرد و پردازش میکند تا لبههای آنرا پیدا کند و آنها را به یک تصویر با خط عمودی تبدیل کند که راحت تر اجرا شود
orthographic
تصویر یا نقشه که در ان خطوط مصور برسطح تصویر یا نقشه عموداست
backgrounds
تصویر نمایش داده شده به عنوان صفحه پشتی در برنامه یا ویندوز GUI. این تصویر حرکت نمیکند و اختلافی در برنامه ایجاد نمیکند
background
تصویر نمایش داده شده به عنوان صفحه پشتی در برنامه یا ویندوز GUI. این تصویر حرکت نمیکند و اختلافی در برنامه ایجاد نمیکند
images
نقش کردن تصویر کردن نشان دادن تصویر
image dissector tube
لامپ تجزیه کننده تصویر لامپ دیسکتور تصویر
raster scan
ردیابی افقی محل تصویر پیمایش محل تصویر
image formation
تولید تصویر تصویر
clearer
واضح
explicit
واضح
graphic
واضح
clear
واضح
distinct
واضح
palpable
واضح
well known
واضح
perspicuous
<adj.>
واضح
clears
واضح
notable
<adj.>
واضح
clearest
واضح
distinct
<adj.>
واضح
explicit
<adj.>
واضح
vivid
واضح
plains
واضح
plainest
واضح
ditinct
واضح
plainer
واضح
perspicuous
واضح
kenspeckle
واضح
iuntelligibly
واضح
plain
واضح
crystalline
واضح
transpicuous
واضح
conspicuous
واضح
obvious
واضح بدیهی
cleaners
مشخص واضح
clean-cut
مشخص واضح
overt
واضح نپوشیده
crystal clear
واضح-مبرهن
clean cut
مشخص واضح
self explaining
واضح اشکار
open-and-shut
ساده واضح
open and shut
ساده واضح
lucidly
بطور واضح
luminous
شب نما واضح
orotund
قوی و واضح
self explanatory
واضح اشکار
lucid
واضح درخشان
expound
واضح کردن
expounded
واضح کردن
expounding
واضح کردن
expounds
واضح کردن
clear proof
دلیل واضح
clear evidence
دلیل واضح
clarifier
واضح کننده
unambiguous
واضح روشن
self-explanatory
واضح اشکار
clear
واضح کردن
clear
بطور واضح
distinctly
بطور واضح
clearest
بطور واضح
clears
واضح کردن
plainly
بطور واضح
clearer
بطور واضح
clearer
واضح کردن
clearest
واضح کردن
clears
بطور واضح
pseudopod
تجسم واضح روح
pseudopodium
تجسم واضح روح
open to the public
واضح درنظر عموم
unconcealed
روشن هویدا واضح
plain text
متن واضح و اشکار
pellucidly
بطور روشن یا واضح
self explanatory
بدیهی واضح فی نفسه
self-explanatory
بدیهی واضح فی نفسه
spell out
<idiom>
واضح توضیح دادن
enunciation
تلفظ واضح و روشن
enhance
بهتر یا واضح تر کردن
enhanced
بهتر یا واضح تر کردن
enhances
بهتر یا واضح تر کردن
enhancing
بهتر یا واضح تر کردن
diction
تلفظ واضح و روشن
It dawned upon him.
برای او
[مرد]
واضح شد.
It was borne in on him.
برای او
[مرد]
واضح شد.
demystifies
واضح و مبرهن کردن
demystify
واضح و مبرهن کردن
eye dialect
لهجهء واضح و هجایی
demystifying
واضح و مبرهن کردن
self explaining
بدیهی واضح فی نفسه
documentary photography
عکس واضح وروشن
luculent
نور افشان واضح
plainly
بطور واضح صریحا"
demystified
واضح و مبرهن کردن
truism
چیزی که پر واضح است ابتذال
speak up
<idiom>
بلندو واضح سخن گفتن
clarifying
واضح کردن توضیح دادن
clarify
واضح کردن توضیح دادن
to be clear to somebody
برای کسی واضح بودن
cts
واضح وروشن جهت ارسال
truisms
چیزی که پر واضح است ابتذال
clarifies
واضح کردن توضیح دادن
blurring
تصویری که لبه ها و رنگهایش واضح نیستند
blurred
تصویری که لبه ها و رنگهایش واضح نیستند
blurs
تصویری که لبه ها و رنگهایش واضح نیستند
How can you ask?
این باید واضح باشد برای تو
uncovered
واضح قابل رویت غیر سری
continuity
مسیر ارتباط واضح بین دو نقط ه
blur
تصویری که لبه ها و رنگهایش واضح نیستند
specifying
بیان واضح آنچه نیاز است
specify
بیان واضح آنچه نیاز است
Her eyes spoke volumes of despair.
در چشمهای او
[زن]
ناامیدی کاملا واضح است.
specifies
بیان واضح آنچه نیاز است
That speaks volumes.
<idiom>
چیزی را کاملأ واضح بیان می کند.
to speak volumes
[for]
کاملأ واضح بیان کردن
[اصطلاح مجازی]
problem
واضح کردن توضیحات شکل به روش منط قی
problems
واضح کردن توضیحات شکل به روش منط قی
scan
درون CRT یا صفحه نمایش . اشعه تصویر صفحه نمایش روی هرخط اسکن حرکت میکند تا تصویر را روی صفحه نمایش ایجاد کند
scanned
درون CRT یا صفحه نمایش . اشعه تصویر صفحه نمایش روی هرخط اسکن حرکت میکند تا تصویر را روی صفحه نمایش ایجاد کند
scans
درون CRT یا صفحه نمایش . اشعه تصویر صفحه نمایش روی هرخط اسکن حرکت میکند تا تصویر را روی صفحه نمایش ایجاد کند
This would provide an obvious solution
[to the problem]
.
این می تواند یک راه حل واضح
[به مشکل]
فراهم می کند.
enhancing
حرف واضح تر یا چاپ گرافیکی با استفاده از نقاط کوچکتر و بیشتر واحد اینچ
enhances
حرف واضح تر یا چاپ گرافیکی با استفاده از نقاط کوچکتر و بیشتر واحد اینچ
enhanced
حرف واضح تر یا چاپ گرافیکی با استفاده از نقاط کوچکتر و بیشتر واحد اینچ
enhance
حرف واضح تر یا چاپ گرافیکی با استفاده از نقاط کوچکتر و بیشتر واحد اینچ
hyperfocal distance
نزدیک ترین فاصلهای که ازانجا میتوان عکس برداری واضح وروشن نمود
What she wears speaks volumes about her.
به سبکی که او
[زن]
لباس می پوشد خیلی واضح بیان می کند چه جور آدمی است.
icon
تصویر
shape
تصویر
vignette
تصویر
vignettes
تصویر
afterimage
رد تصویر
skewing
تصویر کج
projections
تصویر
projection
تصویر
ikons
تصویر
image line
خط تصویر
imagery
تصویر
skews
تصویر کج
skew
تصویر کج
icons
تصویر
portrait
تصویر
portraits
تصویر
likeness
تصویر
likenesses
تصویر
image
تصویر
illustrations
تصویر
pictures
تصویر
portrayals
تصویر
picture
تصویر
pictured
تصویر
portrayal
تصویر
shapes
تصویر
scenography
تصویر
images
تصویر
delineation
تصویر
grating
در تصویر
gratings
در تصویر
illustration
تصویر
picturing
تصویر
image brightness
روشنایی تصویر
image ray
پرتو تصویر
element area
سازه تصویر
image converter
مبدل تصویر
mirror image
تصویر آیینه ای
ghost signal
تصویر دوگانه
image
تصویر کردن
ephod
بت یا تصویر صنم
folded picture
تصویر تا خورده
false stereo
تصویر خیالی
Recent search history
✘ Close
Contact
|
Terms
|
Privacy
© 2009 Dictiornary-Farsi.com