English Persian Dictionary - Beta version
 
 
Home
 
     

Enter keyword here!
  Tips | Translate!
✘ Close
✘ Close
Total search result: 201 (6 milliseconds)
English Persian
used up تمامامصرف شده زیاد خسته
Other Matches
to overrun oneself از دویدن زیاد خود را خسته کردن
task زیاد خسته کردن بکاری گماشتن
tasks زیاد خسته کردن بکاری گماشتن
wayworn خسته و مانده در اثر سفر خسته و کوفته
overweary زیاده خسته کردن خسته شدن
load call وسیلهای مملو از سیال برای ایجاد نیروهای زیاد با دقت زیاد
compression ignition احتراق مخلوط سوخت و هوادر اثر دمای زیاد حاصل ازترکم و فشار زیاد در سیلندرموتور دیزل
I didnt get much sleep. زیاد خوابم نبرد ( زیاد نخوابیدم)
overbuild زیاد ساختمان کردن در بخشی از شهرکه زیاد دران ساختمان کرده اند
to hold somebody in great respect کسی را زیاد محترم داشتن [احترام زیاد گذاشتن به کسی]
exhausted خسته
tiredly خسته
jaded خسته
jadish خسته
aweary خسته
wearying خسته
weary خسته
footworn خسته
wearies خسته
outworn خسته
wearied خسته
careworn <adj.> دل خسته
spent خسته
blown خسته
tires خسته
washed out خسته
played out خسته
tire خسته
wind broken خسته
tired خسته
washed-out خسته
ennuied خسته
whacked خسته
tiring خسته
he seems to be tired خسته مینماید
bore خسته کردن
tired of writing خسته از نوشتن
fags خسته کردن
insipid خسته کننده
wearisome خسته کننده
exhausting خسته کننده
lagging خسته کننده
fag خسته کردن
bores خسته کردن
bore خسته کننده
bores خسته کننده
he seems to be tired خسته بنظرمیرسد
forworn وامانده خسته
forwearied خسته فرسوده
uninteresting خسته کننده
fatigable خسته شدنی
way worn خسته راه
way worn خسته سفر
dead alive خسته کننده
harasses خسته کردن
harass خسته کردن
blah خسته کننده
wearing خسته کننده
zonked کاملا خسته
fatiguable خسته شدنی
to do up خسته کردن
to knock up خسته شدن
weed out <idiom> خسته شدن از
weariful خسته کننده
run ragged <idiom> خسته شدن
played out <idiom> خسته ،از پا درآمده
fatig خسته کننده
stump خسته وکوفته
dulled خسته کننده
strain خسته کردن
dull خسته کننده
strains خسته کردن
neurasthenia خسته روانی
prosish خسته کننده
irked خسته شدن
irking خسته شدن
irks خسته شدن
irk خسته شدن
overwork خود را خسته
overworked خود را خسته
overstrain خسته کردن
dullest خسته کننده
pest house خسته خانه
pesthouse خسته خانه
tiresome خسته کننده
tiring خسته کردن
tires خسته کردن
tire خسته کردن
sears خسته خشکاندن
seared خسته خشکاندن
sear خسته خشکاندن
dulls خسته کننده
dulling خسته کننده
overworking خود را خسته
fatiguing خسته کننده
worn-out خسته و کوفته
duller خسته کننده
fatigues خسته کردن
fatigues خسته شدن
fatigued خسته کردن
stumped خسته وکوفته
stumping خسته وکوفته
stumps خسته وکوفته
fatigued خسته شدن
indefatigable خسته نشدنی
fatigue خسته کردن
fatigue خسته شدن
i am weary of writing از نوشتن خسته
monotonous خسته کننده
jade خسته کردن
tedious خسته کننده
overworks خود را خسته
it irks me خسته شدم
worn out خسته و کوفته
grueling خسته کننده فرساینده
wear out کاملا خسته کردن
play out خسته کردن ماهی
langorous خسته سستی اور
i am tired of that از ان کار خسته شدم
nerve-racking خسته کننده اعصاب
longueur قسمت خسته کننده
nerve racking خسته کننده اعصاب
to overstrain oneself خود را خسته کردن
prolixly بطور خسته کننده
longsome مطول خسته کننده
nerve wrack خسته کننده اعصاب
unwearied بانشاط خسته نشده
he seems to be tired بنظرمیایدکه خسته است
wearisomely بطور خسته کننده
gruelling خسته کننده فرساینده
tire out <idiom> خیلی خسته شدن
I was so tired that … آنقدر خسته بودم که ...
to overwork oneself خود را خسته کردن
jade یابو یا اسب خسته
overworks خسته کردن به هیجان اوردن
exhausts خسته کردن ازپای در اوردن
overworked خسته کردن به هیجان اوردن
I'm sick of it. <idiom> من و خسته ام کرده. [ازش بریدم.]
I'm fed up with it. <idiom> من و خسته ام کرده. [ازش بریدم.]
I'm tired of it. <idiom> من و خسته ام کرده. [ازش بریدم.]
do in <idiom> خسته شدن ،از پای درآمدن
prolix خسته کننده روده دراز
overwork خسته کردن به هیجان اوردن
overworking خسته کردن به هیجان اوردن
world-weary بیزارازجهان بیزاراززندگی خسته از زندگی
world weary بیزارازجهان بیزاراززندگی خسته از زندگی
I'm fed up with it. <idiom> ازش بریدم. [من و خسته ام کرده.]
waste one's breath زبان خود را خسته کردن
climb the wall <idiom> از محیط خسته وعصبانی شدن
dead tired <idiom> خیلی خسته واز پا افتاده
do not waste your breath خودتان را بیخود خسته نکنید
waste one's words زبان خود را خسته کردن
exhaust خسته کردن ازپای در اوردن
I'm tired of it. <idiom> ازش بریدم. [من و خسته ام کرده.]
pooped out <idiom> خسته کننده،از پای درآوردن
I'm sick of it. <idiom> ازش بریدم. [من و خسته ام کرده.]
wind خسته کردن یاشدن ازنفس افتادن
winds خسته کردن یاشدن ازنفس افتادن
homely [British E] <adj.> عادی و خسته کننده [واژه تحقیری]
to overexert خود را بیش از اندازه خسته کردن
fed up with <idiom> از دست کسی یا چیزی خسته شدن
to poreone's eyes out چشم را از بسیاری مطالعه خسته کردن
to strain one's eyes چشم خود رازیاد خسته کردن
flag خسته شدن دونده دراخر مسابقه
flags خسته شدن دونده دراخر مسابقه
turn on someone <idiom> به طور ناگهانی از بکی خسته شدن
to get into a rut یکنواخت تکراری و خسته کننده شدن [کاری]
this work is palling on me اینکاردارد برای من خسته کننده یابیمزه میشود
sing-songs تناوب یکجور و خسته کنندهی نواخت یا تن صدا
iam so tired that i cannot eat چندان خسته هستم که نمیتوانم چیزی بخورم
sing-song تناوب یکجور و خسته کنندهی نواخت یا تن صدا
burn off خسته کردن رقیب باگرفتن سرعت اولیه دوچرخه
as dull as a ditch-water مثل فیلم های تکراری [خسته کننده و ملال آور]
mondayish بیحال در روز دوشنبه بواسطه بیکاری یکشنبه خسته از کار
Enough already! [American E] کافیه دیگه! [خسته شدم از این همه حرف] [اصطلاح روزمره]
kill off سرعت گرفتن غیرعادی درمسابقه دو استقامت برای خسته کردن حریفان
surcharges زیاد بار کردن تحمیل کردن زیاد پر کردن اضافه کردن
surcharge زیاد بار کردن تحمیل کردن زیاد پر کردن اضافه کردن
high speed با سرعت زیاد راندن با سرعت زیاد
bore موی دماغ کسی شدن خسته شدن
trachle تصادم کردن خسته کردن بزحمت انداختن
exhaust تمام شدن انرژی خسته شدن یا کردن
exhausts تمام شدن انرژی خسته شدن یا کردن
bores موی دماغ کسی شدن خسته شدن
poop خسته ومانده شدن تمام شدن
poops خسته ومانده شدن تمام شدن
egregiously زیاد
extortionate زیاد
vastly زیاد
extensive زیاد
muckle زیاد
very زیاد
profusely زیاد
in quantities زیاد
much زیاد
heartbreak غم زیاد
over and above زیاد
no end of زیاد
extortionary زیاد
greatly زیاد
Recent search history
  Contact• | TermsPrivacy  © 2009 Dictiornary-Farsi.com