Dictiornary-Farsi.com
English Persian Dictionary - Beta version
Home
Enter keyword here!
⌨
Tips
|
Translate!
✘ Close
✘ Close
Total search result: 203 (41 milliseconds)
English
Persian
relax
تمدد اعصاب کردن راحت کردن
relaxes
تمدد اعصاب کردن راحت کردن
relaxing
تمدد اعصاب کردن راحت کردن
Other Matches
let down one's hair
<idiom>
تمدد اعصاب کردن
recreating
تفریح دادن وسیله تفریح را فراهم کردن تمدد اعصاب کردن
recreate
تفریح دادن وسیله تفریح را فراهم کردن تمدد اعصاب کردن
recreated
تفریح دادن وسیله تفریح را فراهم کردن تمدد اعصاب کردن
recreates
تفریح دادن وسیله تفریح را فراهم کردن تمدد اعصاب کردن
to stretch oneself
تمد د اعصاب کردن
to blow out one's brains
اعصاب کسی را خورد کردن
pull oneself together
بر اعصاب خود تسلط پیدا کردن
lightened
سبکبار کردن راحت کردن
lightening
سبکبار کردن راحت کردن
lighten
سبکبار کردن راحت کردن
lightens
سبکبار کردن راحت کردن
to lie down
راحت کردن
relieve
راحت کردن
relieving
راحت کردن
to send to glory
راحت کردن
set at ease
راحت کردن
to set at ease
راحت کردن
to take one's rest
راحت کردن
relieves
راحت کردن
fall up
در جا راحت باش کردن
easing
اسودگی راحت کردن
eases
اسودگی راحت کردن
eased
اسودگی راحت کردن
ease
اسودگی راحت کردن
halted
راحت باش کردن
halts
راحت باش کردن
halt
راحت باش کردن
alighting
راحت کردن تخفیف دادن
alighted
راحت کردن تخفیف دادن
alight
راحت کردن تخفیف دادن
To set someones mind at ease.
خیال کسی را راحت کردن
alights
راحت کردن تخفیف دادن
tensions
تمدد
relaxation
تمدد
tension
تمدد
directory
روش لیست کردن کاربران و منابع متصل به شبکه به روش ساده و با دستیابی راحت تا کاربر بتواند کاربر دیگر را با نام و با آدرس پیچیده شبکه آدرس دهی کند
directories
روش لیست کردن کاربران و منابع متصل به شبکه به روش ساده و با دستیابی راحت تا کاربر بتواند کاربر دیگر را با نام و با آدرس پیچیده شبکه آدرس دهی کند
nervation
رگ و پی اعصاب
neurotoxic
مخدر اعصاب
neurotomy
تشریح اعصاب
taste nerves
اعصاب چشایی
neurosyphilis
سیفلیس اعصاب
neurosurgery
جراحی اعصاب
peripheral nerves
اعصاب پیرامونی
somatic nerves
اعصاب تنی
neurophysiology
فیزیولوژی اعصاب
nerve gas
گاز اعصاب
nervous prostration
ضعف اعصاب
neurasthenia
ضعف اعصاب
neuremia
اختلال اعصاب
nervous prostration
کسالت اعصاب
sensory nerves
اعصاب حساسه
neurility
وفیفه اعصاب
neurochemistry
شیمی اعصاب
neuropathist
پزشک اعصاب
neuropharmacology
داروشناسی اعصاب
nerve gases
گاز اعصاب
neurosis
اختلال اعصاب
war of nerves
جنگ اعصاب
neuroses
اختلال اعصاب
neurologist
متخصص اعصاب
neuralgia
درد اعصاب
neurologist
ویژه گر اعصاب
to let somebody treat you like a doormat
<idiom>
با کسی خیلی بد رفتار کردن
[اصطلاح]
[ مثال تحقیر کردن بی محلی کردن قلدری کردن]
unmew
رها کردن ازاد کردن ول کردن مرخص کردن بخشودن صرف نظر کرن
neurodynamic substances
مواد پویاساز اعصاب
nervous prostration
سستی پی خستگی اعصاب
neuropsychiatrist
پزشک اعصاب و روان
vasomotor
اعصاب محرک رگها
neuropathologist
اسیب شناس اعصاب
neural
وابسته به سلسله اعصاب
analeptics
داروهای محرک اعصاب
neuroanatomy
کالبد شناسی اعصاب
nerve racking
خسته کننده اعصاب
neurovegetative system
دستگاه اعصاب نباتی
nerve-racking
خسته کننده اعصاب
nerve wrack
خسته کننده اعصاب
reticulum
بافت نگاهدارنده اعصاب
vasomotor nerves
اعصاب محرک رگها
pain in the neck
آدم
[چیز]
اعصاب خورد کن
You're a pain in the neck!
اعصاب آدم را خورد می کنی!
nervous
عصبی مربوط به اعصاب عصبانی
neurasthenic
دچار خستگی یاضعف اعصاب
neuration
بخش پی یا اعصاب درتن عصب بندی
This drug excites the nerves.
این دارو اعصاب را تحریک می کند
discharge
اخراج کردن خالی کردن پیاده کردن بار ازاد کردن
discharges
اخراج کردن خالی کردن پیاده کردن بار ازاد کردن
The nerves can only take so much .
اعصاب می توانند فقط تا حدی تحمل بکنند .
myelin sheath
ماده سفید چربی که غلاف بعضی اعصاب رامیپوشاند
end bulb
انتهای اعصاب در پوست یا مخاط که به ان endcopuscle نیز می گویند
captures
اسیر کردن گرفتار کردن تصرف کردن دستگیر کردن
capturing
اسیر کردن گرفتار کردن تصرف کردن دستگیر کردن
capture
اسیر کردن گرفتار کردن تصرف کردن دستگیر کردن
countervial
خنثی کردن- برابری کردن با- جبران کردن- تلاقی کردن
challengo
ادعا کردن دعوت کردن اعلام نشانی اسم عبور خواستن درخواست معرف کردن
eased
راحت
eases
راحت
ease
راحت
beforehand
راحت
placid
راحت
home like
راحت
cushier
راحت
tranquillity
راحت
snug
راحت
comfortable
راحت
homelike
راحت
cushiest
راحت
comfort
راحت
cushy
راحت
easing
راحت
convenient
راحت
tranquility
راحت
coziest
راحت
cozies
راحت
cozier
راحت
cosey
راحت
cuddly
راحت
cosiness
راحت
cosiest
راحت
cosy
راحت
cosies
راحت
cozy
راحت
comforts
راحت
comforting
راحت
cosier
راحت
comforted
راحت
verifies
مقایسه کردن با اصل پیام بررسی کردن ازمایش کردن از نظر صحت و دقت
verifying
مقایسه کردن با اصل پیام بررسی کردن ازمایش کردن از نظر صحت و دقت
verify
مقایسه کردن با اصل پیام بررسی کردن ازمایش کردن از نظر صحت و دقت
verified
مقایسه کردن با اصل پیام بررسی کردن ازمایش کردن از نظر صحت و دقت
shoots
جمع کردن پا وپرت کردن انها همراه باراست کردن سریع بدن
shoot
جمع کردن پا وپرت کردن انها همراه باراست کردن سریع بدن
foster
تشویق کردن- حمایت کردن-پیشرفت دادن- تقویت کردن- به جلو بردن
orients
جهت یابی کردن بجهت معینی راهنمایی کردن میزان کردن
to temper
[metal or glass]
آب دادن
[سخت کردن]
[آبدیده کردن]
[بازپخت کردن]
[فلز یا شیشه]
surveyed
براورد کردن نقشه برداری کردن از مساحی کردن پیمودن بازدید
orient
جهت یابی کردن بجهت معینی راهنمایی کردن میزان کردن
surveys
براورد کردن نقشه برداری کردن از مساحی کردن پیمودن بازدید
survey
براورد کردن نقشه برداری کردن از مساحی کردن پیمودن بازدید
orienting
جهت یابی کردن بجهت معینی راهنمایی کردن میزان کردن
cross examination
تحقیق چندجانبه بازپرسی کردن روبرو کردن شواهد استنطاق کردن
wells
راحت بسیارخوب
to be at ease
راحت نبودن
straightest
راحت مرتب
parade rest
راحت باش
easy chair
صندلی راحت
rests
راحت باش
easy chairs
صندلی راحت
straighter
راحت مرتب
well
راحت بسیارخوب
easy circumstances
زندگی راحت
rest
راحت باش
snug
راحت واسوده
cozily
بطور راحت
accomodating
راحت موافق
couthie
راحت ومطبوع
stand easy
در جا راحت باش
Relax!
راحت باش!
bed of roses
وضع راحت
aforehand
اماده راحت
breaks
راحت باش
break
راحت باش
commodiously
بطور راحت
straight
راحت مرتب
sportswear
لباس راحت
show up
<idiom>
راحت دیدن
light handed
اسان راحت
lay on your oars
راحت باش
indolence
راحت طلبی
calk
بتونه کاری کردن زیرپوش سازی کردن مسدود کردن
concentrating
غلیظ کردن متمرکز شدن اشباع کردن سیر کردن
buck up
پیشرفت کردن روحیه کسی را درک کردن تهییج کردن
to inform on
[against]
somebody
کسی را لو دادن
[فاش کردن]
[چغلی کردن]
[خبرچینی کردن]
concentrates
غلیظ کردن متمرکز شدن اشباع کردن سیر کردن
assign
مامور کردن محول کردن واگذار کردن سهمیه دادن
assigned
مامور کردن محول کردن واگذار کردن سهمیه دادن
to appeal
[to]
درخواستن
[رجوع کردن به]
[التماس کردن]
[استیناف کردن در دادگاه]
concentrate
غلیظ کردن متمرکز شدن اشباع کردن سیر کردن
assigns
مامور کردن محول کردن واگذار کردن سهمیه دادن
serves
نخ پیچی توزیع کردن تقسیم کردن خدمت نظام کردن
served
نخ پیچی توزیع کردن تقسیم کردن خدمت نظام کردن
serve
نخ پیچی توزیع کردن تقسیم کردن خدمت نظام کردن
tae
پرش کردن با پا دفاع کردن و با پا ضربه زدن و خرد کردن
assigning
مامور کردن محول کردن واگذار کردن سهمیه دادن
stand easy
در جا راحت باش بایستید
jettisoned
از شر چیزی راحت شدن
dismass
به راحت باش رفتن
easy-going
<adj.>
راحت
[آسان گیر]
easy
<adj.>
راحت
[آسان گیر]
relaxed
<adj.>
راحت
[آسان گیر]
jettisons
از شر چیزی راحت شدن
snugly
بطور دنج یا راحت
easygoing
<adj.>
راحت
[آسان گیر]
jettisoning
از شر چیزی راحت شدن
humane killer
تپانچه راحت کشی
jettison
از شر چیزی راحت شدن
I'm uneasy about it.
من باهاش راحت نیستم.
well lodged
دارای منزل راحت
You neednt worry . Dont bother your head.
خیالت راحت باشد
Recent search history
✘ Close
Contact
|
Terms
|
Privacy
© 2009 Dictiornary-Farsi.com