English Persian Dictionary - Beta version
 
 
Home
 
     

Enter keyword here!
  Tips | Translate!
✘ Close
✘ Close
Total search result: 203 (37 milliseconds)
English Persian
govern حاکم بودن فرمانداری کردن
governed حاکم بودن فرمانداری کردن
governs حاکم بودن فرمانداری کردن
Other Matches
governorship فرمانداری
governor's office فرمانداری
military governor فرمانداری نظامی
vice governor معاون فرمانداری
town hall تالار شهرداری یا فرمانداری
proconsulship مقام فرمانداری در رم قدیم
town halls تالار شهرداری یا فرمانداری
provost court دادگاه فرمانداری نظامی یا نیروی اشغالی
governments فرمانداری طرز حکومت هیئت دولت
government فرمانداری طرز حکومت هیئت دولت
peregrinate سرگردان بودن اواره بودن در کشور خارجی اقامت کردن
contain در بر گرفتن محتوی بودن حاوی بودن محاصره کردن
contained در بر گرفتن محتوی بودن حاوی بودن محاصره کردن
contains در بر گرفتن محتوی بودن حاوی بودن محاصره کردن
to mind مراقب بودن [مواظب بودن] [احتیاط کردن]
monitor رله کردن پیامها تقویت ارسال امواج به گوش بودن گوش دادن نافر بودن
monitored رله کردن پیامها تقویت ارسال امواج به گوش بودن گوش دادن نافر بودن
monitors رله کردن پیامها تقویت ارسال امواج به گوش بودن گوش دادن نافر بودن
rulers حاکم
judge حاکم
Governors General حاکم کل
imperative حاکم
imperatives حاکم
judged حاکم
judges حاکم
ruler حاکم
judging حاکم
Governor Generals حاکم کل
Governor General حاکم کل
referees حاکم
refereeing حاکم
gerent حاکم
burgomaster حاکم
gynecocrat حاکم زن
governesses حاکم زن
commanding حاکم
governess حاکم زن
dominant حاکم
governor حاکم
governors حاکم
regnant حاکم
kami حاکم
refereed حاکم
referee حاکم
arbitress حاکم
plutocracies دولتمندان حاکم
chief tomn حاکم نشین
autarky حاکم مطلق
autarchy حاکم مطلق
castellan حاکم قصر
magistrate حاکم صلحیه
autocrats حاکم مطلق
despots حاکم مطلق
magistrates حاکم صلحیه
despot حاکم مطلق
plutocracy دولتمندان حاکم
ruling class طبقه حاکم
paramount حاکم عالیمقام
sovereigns حاکم مسلط
military governor حاکم نظامی
ethnarch حاکم استاندار
governor's seat حاکم نشین
dynast حاکم سردودمان
autocrat حاکم مطلق
local government حاکم محلی
governing law قانون حاکم
sovereign حاکم مسلط
chief residence مقرعمده حاکم نشین
burgess حاکم یاقاضی شهر
legates نماینده پاپ حاکم
county town حاکم نشین استان
county towns حاکم نشین استان
chatelain بانوی حاکم قلعه
legate نماینده پاپ حاکم
governors حاکم رئیس زندان
nationality law قانون حاکم برتابعیت
governor حاکم رئیس زندان
quislings حاکم دست نشانده اجنبی
tyrants حاکم و سلطان مستبد یاستمگر
tyrant حاکم و سلطان مستبد یاستمگر
reeve حاکم عرف مامور اجرا
quisling حاکم دست نشانده اجنبی
military government حکومت نظامی فرمانداری نظامی
tyrant حاکم ستمگر یا مستبد سلطان فالم
sea power نیروی دریایی کشور حاکم بر دریاها
lictor پیشرو حاکم وغیره متصدی مجازات
tyrants حاکم ستمگر یا مستبد سلطان فالم
governess زنی که موافبت بچه یا اشخاص جوان را بعهده میگیرد زن حاکم
governesses زنی که موافبت بچه یا اشخاص جوان را بعهده میگیرد زن حاکم
spoils system سیستم تقسیم مناسب دولتی بین اعضاء حزب حاکم
blue laws قوانین سخت و محدود کنندهی پیوریتانها که بر شمال ایالات متحده حاکم بود
blue law قوانین سخت و محدود کنندهی پیوریتانها که بر شمال ایالات متحده حاکم بود
live up to <idiom> طبق خواسته کسی عمل کردن ،موافق بودن با ،سازش کردن با
paralleled برابر بودن مانند کردن تشبیه کردن پارالل
parallels برابر بودن مانند کردن تشبیه کردن پارالل
parallel برابر بودن مانند کردن تشبیه کردن پارالل
parallelled برابر بودن مانند کردن تشبیه کردن پارالل
parallelling برابر بودن مانند کردن تشبیه کردن پارالل
paralleling برابر بودن مانند کردن تشبیه کردن پارالل
To be very conspicuous . To stick out a mile . To be a marked person . مثل گاو پیشانی سفید بودن ( انگشت نما ومشخص بودن )
to have short views د راندیشه حال بودن وبس کوته نظر بودن
jollify کردن سرخوش بودن
to be on guard بودن احتیاط کردن
to keep guard بودن احتیاط کردن
outnumber از حیث شماره بیشتر بودن افزون بودن بر
corresponded بهم مربوط بودن مانند یا مشابه بودن
outnumbers از حیث شماره بیشتر بودن افزون بودن بر
outnumbering از حیث شماره بیشتر بودن افزون بودن بر
to be in one's right mind دارای عقل سلیم بودن بهوش بودن
outnumbered از حیث شماره بیشتر بودن افزون بودن بر
corresponds بهم مربوط بودن مانند یا مشابه بودن
correspond بهم مربوط بودن مانند یا مشابه بودن
up to it/the job <idiom> مناسب بودن ،برابربودن ،قادربه انجام بودن
ranges تغییر کردن یا متفاوت بودن
espy جاسوس بودن بازرسی کردن
espies جاسوس بودن بازرسی کردن
espied جاسوس بودن بازرسی کردن
ranged تغییر کردن یا متفاوت بودن
allude افهار کردن مربوط بودن به
look out نگهبانی کردن موافب بودن
gift of the gab <idiom> درصحبت کردن ماهر بودن
entailing شامل بودن فراهم کردن
adheres طرفدار بودن وفا کردن
agreeing موافقت کردن موافق بودن
adhered طرفدار بودن وفا کردن
ambulate حرکت کردن درحرکت بودن
correspound مناسب بودن مکاتبه کردن
adequateness طرفدار بودن وفا کردن
agrees موافقت کردن موافق بودن
adhere طرفدار بودن وفا کردن
entailed شامل بودن فراهم کردن
trut اعتماد کردن به امیدوار بودن
necessitated ایجاب کردن مستلزم بودن
to wear two faces دورویی کردن دوروودورنگ بودن
gestate ابستن بودن حمل کردن
agree موافقت کردن موافق بودن
necessitate ایجاب کردن مستلزم بودن
hold متصرف بودن جلوگیری کردن از
holds متصرف بودن جلوگیری کردن از
adhering طرفدار بودن وفا کردن
entail شامل بودن فراهم کردن
maintained حمایت کردن از مدعی بودن
wavering فتور پیدا کردن دو دل بودن
tallying تطبیق کردن مطابق بودن
conflicts ناسازگار بودن مبارزه کردن
minds موافبت کردن ملتفت بودن
maintain حمایت کردن از مدعی بودن
mind موافبت کردن ملتفت بودن
contains شامل بودن خودداری کردن
tally تطبیق کردن مطابق بودن
concern دلواپس کردن نگران بودن
possessing تصرف کردن دارا بودن
contained شامل بودن خودداری کردن
wavered فتور پیدا کردن دو دل بودن
concerns دلواپس کردن نگران بودن
entails شامل بودن فراهم کردن
vacillating مردد بودن نوسان کردن
vacillates مردد بودن نوسان کردن
vacillate مردد بودن نوسان کردن
exceed تجاوز کردن متجاوز بودن
having مجبور بودن وادار کردن
have مجبور بودن وادار کردن
vacillated مردد بودن نوسان کردن
alluding افهار کردن مربوط بودن به
exceeded تجاوز کردن متجاوز بودن
wavers فتور پیدا کردن دو دل بودن
alludes افهار کردن مربوط بودن به
alluded افهار کردن مربوط بودن به
hold out حاکی بودن از خودداری کردن از
maintains حمایت کردن از مدعی بودن
exceeds تجاوز کردن متجاوز بودن
tallies تطبیق کردن مطابق بودن
espying جاسوس بودن بازرسی کردن
necessitates ایجاب کردن مستلزم بودن
conflicted ناسازگار بودن مبارزه کردن
conflict ناسازگار بودن مبارزه کردن
perpetrate مرتکب کردن مقصر بودن
range تغییر کردن یا متفاوت بودن
perpetrating مرتکب کردن مقصر بودن
benefiting احسان کردن مفید بودن
benefited احسان کردن مفید بودن
perpetrated مرتکب کردن مقصر بودن
benefit احسان کردن مفید بودن
perpetrates مرتکب کردن مقصر بودن
to take notice ملتفت بودن توجه کردن
to take notice اعتنا کردن بهوش بودن
possess تصرف کردن دارا بودن
necessitating ایجاب کردن مستلزم بودن
possesses تصرف کردن دارا بودن
waver فتور پیدا کردن دو دل بودن
contain شامل بودن خودداری کردن
comport جور بودن تحمل کردن
tallied تطبیق کردن مطابق بودن
minding موافبت کردن ملتفت بودن
behoove فرض بودن اقتضاء کردن
behove فرض بودن اقتضاء کردن
randan سرخوش بودن نشاط کردن
comported جور بودن تحمل کردن
comporting جور بودن تحمل کردن
comports جور بودن تحمل کردن
Recent search history
  Contact• | TermsPrivacy  © 2009 Dictiornary-Farsi.com