Enter keyword here!

⌨

Tips | Translate!

Total search result: 114 (7 milliseconds)
English	Persian
sovereign	حاکم مسلط
sovereigns	حاکم مسلط
Other Matches
predominant	مسلط
commanding	مسلط
hegemonic	مسلط
prevailed	مسلط
prevail	مسلط
prevails	مسلط
preponderant	مسلط
dominant	مسلط
overruling	مسلط
thalassocrat	مسلط بردریا
overrules	مسلط شدن بر
regnant	حکمفرما مسلط
holding company	کمپانی مسلط
predominate	مسلط بودن
predominated	مسلط بودن
predominates	مسلط بودن
predominating	مسلط بودن
over rule	مسلط شدن
overruled	مسلط شدن بر
come over	مسلط شدن بر
hagride	مسلط شدن بر
overrule	مسلط شدن بر
dominant firm	واحد تجارتی مسلط
He is fluent in Chinese.	او به زبان چینی مسلط است.
He is fluent in Mandarin.	او به زبان چینی مسلط است.
to wear breeches	بر شوهر خود مسلط بودن
overlooked	مسلط یا مشرف بودن بر چشم پوشی کردن
overlooking	مسلط یا مشرف بودن بر چشم پوشی کردن
overlooks	مسلط یا مشرف بودن بر چشم پوشی کردن
overshadows	مسلط شدن بر تحت الشعاع قرار دادن
overshadowing	مسلط شدن بر تحت الشعاع قرار دادن
overshadowed	مسلط شدن بر تحت الشعاع قرار دادن
overshadow	مسلط شدن بر تحت الشعاع قرار دادن
overlook	مسلط یا مشرف بودن بر چشم پوشی کردن
gerent	حاکم
arbitress	حاکم
dominant	حاکم
imperatives	حاکم
gynecocrat	حاکم زن
governor	حاکم
Governor General	حاکم کل
judge	حاکم
judged	حاکم
judges	حاکم
judging	حاکم
governors	حاکم
commanding	حاکم
burgomaster	حاکم
kami	حاکم
Governor Generals	حاکم کل
rulers	حاکم
regnant	حاکم
referee	حاکم
refereed	حاکم
refereeing	حاکم
referees	حاکم
governess	حاکم زن
imperative	حاکم
governesses	حاکم زن
ruler	حاکم
Governors General	حاکم کل
dynast	حاکم سردودمان
local government	حاکم محلی
military governor	حاکم نظامی
ruling class	طبقه حاکم
governor's seat	حاکم نشین
governing law	قانون حاکم
ethnarch	حاکم استاندار
chief tomn	حاکم نشین
autarky	حاکم مطلق
plutocracy	دولتمندان حاکم
paramount	حاکم عالیمقام
magistrate	حاکم صلحیه
magistrates	حاکم صلحیه
plutocracies	دولتمندان حاکم
autocrats	حاکم مطلق
autarchy	حاکم مطلق
despots	حاکم مطلق
castellan	حاکم قصر
despot	حاکم مطلق
autocrat	حاکم مطلق
legates	نماینده پاپ حاکم
county towns	حاکم نشین استان
county town	حاکم نشین استان
legate	نماینده پاپ حاکم
nationality law	قانون حاکم برتابعیت
chief residence	مقرعمده حاکم نشین
burgess	حاکم یاقاضی شهر
governors	حاکم رئیس زندان
governor	حاکم رئیس زندان
chatelain	بانوی حاکم قلعه
governed	حاکم بودن فرمانداری کردن
govern	حاکم بودن فرمانداری کردن
quisling	حاکم دست نشانده اجنبی
quislings	حاکم دست نشانده اجنبی
reeve	حاکم عرف مامور اجرا
tyrants	حاکم و سلطان مستبد یاستمگر
governs	حاکم بودن فرمانداری کردن
tyrant	حاکم و سلطان مستبد یاستمگر
sea power	نیروی دریایی کشور حاکم بر دریاها
lictor	پیشرو حاکم وغیره متصدی مجازات
tyrants	حاکم ستمگر یا مستبد سلطان فالم
tyrant	حاکم ستمگر یا مستبد سلطان فالم
governesses	زنی که موافبت بچه یا اشخاص جوان را بعهده میگیرد زن حاکم
governess	زنی که موافبت بچه یا اشخاص جوان را بعهده میگیرد زن حاکم
spoils system	سیستم تقسیم مناسب دولتی بین اعضاء حزب حاکم
blue laws	قوانین سخت و محدود کنندهی پیوریتانها که بر شمال ایالات متحده حاکم بود
blue law	قوانین سخت و محدود کنندهی پیوریتانها که بر شمال ایالات متحده حاکم بود
To be on top of ones job .	بر کار سوار بودن ( مسلط بودن )
rides	مسلط شدن سوار شدن بر
ride	مسلط شدن سوار شدن بر
take over	مسلط شدن غلبه کردن جانشین کردن جانشین شدن

Recent search history

Contact• | Terms |• Privacy  © 2009 Dictiornary-Farsi.com