Dictiornary-Farsi | حتما اتفاق افتادن | Persian/Farsi English Dictionary انگلیسی فارسی

Total search result: 201 (10 milliseconds)

English	Persian
sure thing <idiom>	حتما اتفاق افتادن


Other Matches

It's Lombard Street to a China orange. <idiom>	بطور قطع [حتما] اتفاق می افتد.
to play itself out	اتفاق افتادن
tide	اتفاق افتادن
chance	اتفاق افتادن
chanced	اتفاق افتادن
chances	اتفاق افتادن
befell	اتفاق افتادن
befalls	اتفاق افتادن
occur	اتفاق افتادن
occurred	اتفاق افتادن
occurring	اتفاق افتادن
occurs	اتفاق افتادن
to be played out [enacted]	اتفاق افتادن
befall	اتفاق افتادن
befallen	اتفاق افتادن
befalling	اتفاق افتادن
chancing	اتفاق افتادن
betide	اتفاق افتادن
fall out	اتفاق افتادن
come to pass	اتفاق افتادن
come about	اتفاق افتادن
hap	اتفاق افتادن
fortunes	اتفاق افتادن مقدرکردن
happens	رخ دادن اتفاق افتادن
previously	زودتر اتفاق افتادن
fortune	اتفاق افتادن مقدرکردن
occurs	رخ دادن یا اتفاق افتادن
happen	رخ دادن اتفاق افتادن
occurring	رخ دادن یا اتفاق افتادن
occurred	رخ دادن یا اتفاق افتادن
occur	رخ دادن یا اتفاق افتادن
in the wind <idiom>	بزودی اتفاق افتادن
happened	رخ دادن اتفاق افتادن
coinciding	دریک زمان اتفاق افتادن
coincides	دریک زمان اتفاق افتادن
coincided	دریک زمان اتفاق افتادن
giving	اتفاق افتادن فدا کردن
gives	اتفاق افتادن فدا کردن
give	اتفاق افتادن فدا کردن
coincide	دریک زمان اتفاق افتادن
incident	ناگهان اتفاق افتادن فهور کردن
incidents	ناگهان اتفاق افتادن فهور کردن
well <adv.>	حتما
by all means <adv.>	حتما
certainly	حتما
of necessity	حتما
absolutely <adv.>	حتما
indispensably	حتما
inevitable	حتما
quite [completely, perfectly] <adv.>	حتما
definitely <adv.>	حتما
presently	حتما انا
sure-fire	حتما موفق
he is safe to be there	حتما انجاخواهدبود
without fail	حتما البته بی تخلف
You must be out of your mind (senses).	حتما" دیوانه شدی
you must have know this	حتما` این مطلب را شمامیدانستید
He must have a hand in it.	حتما" دراینکار دست دارد
to fall on ones knees	بیرون افتادن بلابه افتادن
He feels he must have the last word.	او فکر می کند که حتما باید حرف خودش را به کرسی بنشاند.
Make sure you give it back.	حتما [آن چیز را] به من برگردانید. [چیزی که به کسی قرض داده می شود.]
togetherness	اتفاق
occurence	اتفاق
joinder	اتفاق
events	اتفاق
confederation	اتفاق
coincidences	اتفاق
hap	اتفاق
coincidence	اتفاق
fortuity	اتفاق
confederations	اتفاق
leagues	اتفاق
accidence	اتفاق
accidentalness	اتفاق
confederacy	اتفاق
confederacies	اتفاق
togtherness	اتفاق
event	اتفاق
chancing	اتفاق
chances	اتفاق
chanced	اتفاق
chance	اتفاق
league	اتفاق
lague	اتفاق
accidentalism	اتفاق
federal	اتفاق
unity	اتفاق
occurrences	اتفاق
occurrence	اتفاق
fluke	اتفاق
happenings	اتفاق
happening	اتفاق
accidents	اتفاق
flukes	اتفاق
accident	اتفاق
cases	اتفاق
case	اتفاق
by a unanimity vote	به اتفاق اراء
by a unanimous	به اتفاق اراء
casualist	معتقد به اتفاق
by happenstance <adv.>	برحسب اتفاق
Accompanied by. Together with .	به اتفاق (همراه )
supervention	اتفاق ناگهانی
by chance <adv.>	برحسب اتفاق
act of God	اتفاق قهری
unison	اتحاد اتفاق
happened <past-p.>	اتفاق افتاده
occurred <past-p.>	اتفاق افتاده
consensus	اتفاق اراء
accidentally <adv.>	برحسب اتفاق
unanimously	به اتفاق اراء
unanimity	اتفاق اراء
accidently <adv.>	برحسب اتفاق
as it happens <adv.>	برحسب اتفاق
at random <adv.>	برحسب اتفاق
by accident <adv.>	برحسب اتفاق
by a coincidence <adv.>	برحسب اتفاق
acts of God	اتفاق قهری
by hazard <adv.>	برحسب اتفاق
fortuitously <adv.>	برحسب اتفاق
fortuitism	عقیده به اتفاق
coincidentally <adv.>	برحسب اتفاق
disunion	عدم اتفاق
incidentally <adv.>	برحسب اتفاق
consensus of opinion	اتفاق اراء
Accidentally . By chance.	بر حسب اتفاق
it happened	اتفاق افتاد
confederative	اتفاق کننده
renewal of the convention	تجدید اتفاق
unanimity	اتفاق ارا هم اوازی
It never occurred again	دیگر اتفاق نیفتاد.
allopatric	جداگانه اتفاق افتاده
as one man	به اتفاق مانند یک مرد
hold breath	منتظر یک اتفاق بودن
fortuitously	برحسب اتفاق اتفاقا
by chance	برحسب اتفاق یاتصادف
What a coincidence !	چه تصادف ( اتفاق )عجیبی
consentaneous	دارای اتفاق اراء
it is of frequent	بسیار اتفاق میافتد
it is bound to nappen	مقدراست اتفاق بیافتد
way the wind blows <idiom>	چیزی که اتفاق میافتد
leaguer	عضو مجمع اتفاق ملل
hazards	اتفاق در معرض مخاطره قراردادن
hazarded	اتفاق در معرض مخاطره قراردادن
hazard	اتفاق در معرض مخاطره قراردادن
commonest	آنچه اغلب اتفاق میافتد
commoners	آنچه اغلب اتفاق میافتد
hazarding	اتفاق در معرض مخاطره قراردادن
common	آنچه اغلب اتفاق میافتد
immediate	آنچه یکباره اتفاق افتد
bay	چه قبل اتفاق افتاده است
Accidents wI'll happen .	جلوی اتفاق رانتوان گرفت
combinatorial explosion	موقعیتی که به هنگام حل مسئله اتفاق میافتد
It took place under my very eyes.	درست جلوی چشمم اتفاق افتاد
accidental	آنچه تصادفی اتفاق افتاده است
Should anything happen to me, ... <idiom>	اگر اتفاق بدی افتاد برای من ...
contingent annuity	پرداخت مقرری به علت اتفاق غیر مترقبه
interrupting	توقف رخ دادن چیزی که در حال اتفاق است
interrupt	توقف رخ دادن چیزی که در حال اتفاق است
There's no danger of that happening again.	خطری وجود ندارد که آن دوباره اتفاق بیافته.
interrupts	توقف رخ دادن چیزی که در حال اتفاق است
cry over spilt milk <idiom>	شکایت وناله از چیزی که بتازگی اتفاق افتاده
concert of europe	اتفاق دولت بزرگ اروپا نسبت به مسائل سیاسی
data logging	ضبط دادههای مربوط به حوادثی که در زمانهای متوالی اتفاق می افتند
fluke	یکنوع ماهی پهن دارای دو انتهای نوک تیز اصابت اتفاق
Can count on the fingers of one hand <idiom>	رخ دادن اتفاقی به تعداد انگشتان دست [اتفاق نادر و به دفعات محدود]
flukes	یکنوع ماهی پهن دارای دو انتهای نوک تیز اصابت اتفاق
protocol	خلاصه مذاکرات معاهده و اتفاق نسخه اول و اصلی مقاوله نامه مقدماتی
protocols	خلاصه مذاکرات معاهده و اتفاق نسخه اول و اصلی مقاوله نامه مقدماتی
cyclic	دستیابی به اطلاع ذخیره شده که فقط در یک نقط ه مشخص در حلقه اتفاق میافتد
lied	افتادن
lapse vi	افتادن
lie	افتادن
lagged	پس افتادن
score	خط افتادن
to be off ones feed	افتادن
to be deferred	پس افتادن
lag	پس افتادن
drop back	افتادن
lags	پس افتادن
scores	خط افتادن
to bite the dust	افتادن
to come a cropper	افتادن
clear itself	لا افتادن
to fall down	افتادن
to fall off	افتادن
scored	خط افتادن
to come a mucker	افتادن
to be thrown	افتادن
plonked	افتادن
tumble	افتادن
out of breath <idiom>	به هن هن افتادن
To do something in a pique .	سر لج افتادن
tumbles	افتادن
To go out o fashion .	از مد افتادن
oppose	در افتادن
to shank off	افتادن
retards	پس افتادن
founders	از پا افتادن
topple	از سر افتادن