English Persian Dictionary - Beta version
 
 
Home
 
     

Enter keyword here!
  Tips | Translate!
✘ Close
✘ Close
Total search result: 203 (33 milliseconds)
English Persian
score حساب کردن بحساب اوردن
scored حساب کردن بحساب اوردن
scores حساب کردن بحساب اوردن
Other Matches
Put it on my account. I'll foot the bill. Charge it to me. بحساب من بگذار [پای من حساب کن ]
zones محات کردن جزو حوزهای به حساب اوردن
zone محات کردن جزو حوزهای به حساب اوردن
includes به حساب اوردن
include به حساب اوردن
check register بازرسی کردن صورت حساب واریز حساب کردن واریزحساب
reckons حساب پس دادن روی چیزی حساب کردن محسوب داشتن
reckoned حساب پس دادن روی چیزی حساب کردن محسوب داشتن
reckon حساب پس دادن روی چیزی حساب کردن محسوب داشتن
To cook the books. حساب بالاآوردن (حساب سازی کردن )
terrtorialize محدود بیک ناحیه کردن بصورت خطه در اوردن بنواحی متعدد تقسیم کردن بصورت قلمرو در اوردن
jargonize بزبان غیر مصطلح یا امیخته در اوردن یا ترجمه کردن بقالب اصطلاحات خاص علمی یافنی مخصوص در اوردن
cost accounts حساب های هزینه یابی حساب هزینه ای حساب مخارج
cost plus contracts به حساب خرید سفارش دهنده وجز فروش سازنده به حساب می اورند
equity accounts حساب قسمت ذیحساب حساب های اموال یکان
capitalized expense هزینهای که علاوه بر به حساب امدن در حساب سود وزیان
overdrawn account حساب اضافه برداشت شده حساب با مانده منفی
clearance تسویه حساب واریز حساب فاصله ازاد لقی
To bring someone to account. کسی را پای حساب کشیدن [حساب پس گرفتن]
To take into account (consideration). بحساب آوردن
on my own account بحساب خودم
make little of بحساب نیاوردن
the investigation of accounts رسیدگی بحساب
on the map بحساب اوردنی
to carry to a بحساب بردن
unaccounted بحساب نیامده
to go for nothing هیچ بحساب امدن
fix بحساب کسی رسیدن
uncharged بحساب هزینه نیامده
to pay in بحساب بانک گذاشتن
fixes بحساب کسی رسیدن
to count for lost از دست رفته بحساب آوردن
They consider him as an outsider . اورا غریبه بحساب می آورند
I reckon she is twenty. بحساب من بیست سالش است
privilege دستورات کامپیوتری که فقط توسط یک حساب امتیاز دار قابل دستیابی هستند , مثل حذف حساب و دیگر تنظیم کابر جدید یا بررسی کلمه رمز
reckonings تصفیه حساب صورت حساب
reckoning تصفیه حساب صورت حساب
To pay off someone. To settle old scores with someone. با کسی تسویه حساب کردن ( انتقام جویی کردن )
No one sent me, I am here on my own account. هیچکسی من را نفرستاد من بحساب خودم اینجا هستم.
The campaign was considered to have failed. مبارزه [انتخاباتی] شکست خورده بحساب آورده شد.
charge and discharge statements حساب قیومیت صورت و نحوه ارزیابی و عملیات مالی ارث حساب ارث
figuring حساب کردن
count حساب کردن
to count up حساب کردن
to cast up حساب کردن
sum حساب کردن
counted حساب کردن
counts حساب کردن
counting حساب کردن
compute حساب کردن
miscalculating بد حساب کردن
computed حساب کردن
miscalculates بد حساب کردن
misreckon بد حساب کردن
sums حساب کردن
computes حساب کردن
miscalculated بد حساب کردن
figures حساب کردن
figure حساب کردن
calculated حساب کردن
account حساب کردن
undercharge کم حساب کردن
calculate حساب کردن
ciphers حساب کردن
cipher حساب کردن
numerate حساب کردن
minculculate بد حساب کردن
calculates حساب کردن
miscalculate بد حساب کردن
to figure up حساب کردن
cyphers حساب کردن
Is that enough to be a problem? آیا این کافی است یک مشکل بحساب بیاید؟
I'm not very hungry, so please don't cook on my account. من خیلی گرسنه نیستم، پس لطفا بحساب من آشپزی نکن.
tally با چوب خط حساب کردن
miscast حساب غلط کردن
recalculate دوباره حساب کردن
tallying باچوبخط حساب کردن
miscast غلط حساب کردن
tallying با چوب خط حساب کردن
overcharge زیاد حساب کردن
overcharged زیاد حساب کردن
overcharges زیاد حساب کردن
overcharging زیاد حساب کردن
settles تصفیه حساب کردن
miscalculating اشتباه حساب کردن
miscalculates اشتباه حساب کردن
tallied با چوب خط حساب کردن
tallied باچوبخط حساب کردن
miscalculated اشتباه حساب کردن
tallies باچوبخط حساب کردن
settle تصفیه حساب کردن
miscalculate اشتباه حساب کردن
check out تصفیه حساب کردن
tally باچوبخط حساب کردن
tallies با چوب خط حساب کردن
to put any one down for a fool کسیرااحمق حساب کردن
governmentalize تحت کنترل حکومت در اوردن بصورت دولتی در اوردن
put two and two together <idiom> حساب کتاب کردن ،دو دوتا کردن
to pay up حساب پس از افت را تصفیه کردن
tallied تطبیق کردن حساب نگهداشتن
poney ریز تسویه حساب کردن
compute حساب کردن تخمین زدن
computes حساب کردن تخمین زدن
tallies تطبیق کردن حساب نگهداشتن
ponies ریز تسویه حساب کردن
pony ریز تسویه حساب کردن
tallying تطبیق کردن حساب نگهداشتن
misreckon بد شمردن حساب غلط کردن
To gauge the situation and act accordingly. حساب کار خود را کردن
tally تطبیق کردن حساب نگهداشتن
computed حساب کردن تخمین زدن
to press against any thing بر چیزی فشار اوردن بچیزی زور اوردن
to call to account بازخواست یامواخذه کردن از حساب خواستن از
i reckon روی دوستی کسی حساب کردن
to cross-check the result with a calculator حل را مجددا با ماشین حساب بررسی کردن
bank on <idiom> اطمینان داشتن ،روی چیزی حساب کردن
veil of money نظریهای که براساس ان پول فقط بعنوان پوشش برای کالاها و خدمات بحساب می اید
scores نمره امتحان باچوب خط حساب کردن علامت گذاردن
score نمره امتحان باچوب خط حساب کردن علامت گذاردن
scored نمره امتحان باچوب خط حساب کردن علامت گذاردن
To sell at coast price . مایه کاری حساب کردن ( به قیمت تمام شده )
count one's chickens before they're hatched <idiom> روی چیزی قبل از معلوم شدن آن حساب کردن
miscount بد حساب کردن بد تعبیر کردن
rack up بازی کردن- حساب کردن
account حساب صورت حساب
grasped بچنگ اوردن گیر اوردن
grasp بچنگ اوردن گیر اوردن
grasps بچنگ اوردن گیر اوردن
arguing دلیل اوردن استدلال کردن
perform بجا اوردن اجرا کردن
knockouts ضربه فنی کردن از پا در اوردن
resuscitate اجحیا کردن بهوش اوردن
resuscitated اجحیا کردن بهوش اوردن
argues دلیل اوردن استدلال کردن
bears تاب اوردن تحمل کردن
port ببندر اوردن حمل کردن
bear تاب اوردن تحمل کردن
knockout ضربه فنی کردن از پا در اوردن
electrified الکتریکی کردن به هیجان اوردن
performs بجا اوردن اجرا کردن
to pitch into زور اوردن به حمله کردن
get بدست اوردن فراهم کردن
annoy بستوه اوردن خشمگین کردن
annoyed بستوه اوردن خشمگین کردن
annoys بستوه اوردن خشمگین کردن
to draw in درحلقه اوردن جمع کردن
to draw up تهیه کردن درصف اوردن
performed بجا اوردن اجرا کردن
to carry one off his feet کسیراسرغیرت اوردن یاتحریک کردن
pestering بستوه اوردن بیحوصله کردن
pestered بستوه اوردن بیحوصله کردن
bought خریداری کردن بدست اوردن
pester بستوه اوردن بیحوصله کردن
stand out دوام اوردن ایستادگی کردن
to smuggle in قاچاقی اوردن یاوارد کردن
begets بوجود اوردن ایجاد کردن
besets بستوه اوردن عاجز کردن
generates بوجود اوردن تناسل کردن
beset بستوه اوردن عاجز کردن
generating بوجود اوردن تناسل کردن
overwork خسته کردن به هیجان اوردن
electrifying الکتریکی کردن به هیجان اوردن
begetting بوجود اوردن ایجاد کردن
exhaust خسته کردن ازپای در اوردن
overworked خسته کردن به هیجان اوردن
exhausts خسته کردن ازپای در اوردن
overworking خسته کردن به هیجان اوردن
argue دلیل اوردن استدلال کردن
overworks خسته کردن به هیجان اوردن
argued دلیل اوردن استدلال کردن
bestir بحرکت در اوردن تحریک کردن
ingenerate احداث کردن بوجود اوردن
resuscitates اجحیا کردن بهوش اوردن
raises تحریک کردن بعمل اوردن
age harden تصفیه کردن عمل اوردن
electrifies الکتریکی کردن به هیجان اوردن
win بدست اوردن تحصیل کردن
generate بوجود اوردن تناسل کردن
wins بدست اوردن تحصیل کردن
resuscitating اجحیا کردن بهوش اوردن
generated بوجود اوردن تناسل کردن
raise تحریک کردن بعمل اوردن
beget بوجود اوردن ایجاد کردن
similize تشبیه کردن تمثیل اوردن
pesters بستوه اوردن بیحوصله کردن
untangle از گیریا گوریدگی در اوردن حل کردن
electrify الکتریکی کردن به هیجان اوردن
import به کشور اوردن افهار کردن
untangles از گیریا گوریدگی در اوردن حل کردن
harasses به ستوه اوردن اذیت کردن
untangled از گیریا گوریدگی در اوردن حل کردن
to gather together جمع کردن فراهم اوردن
gets بدست اوردن فراهم کردن
importing به کشور اوردن افهار کردن
imported به کشور اوردن افهار کردن
untangling از گیریا گوریدگی در اوردن حل کردن
harass به ستوه اوردن اذیت کردن
getting بدست اوردن فراهم کردن
he calcn lates with a اوبادقت حساب میکند اودرست حساب میکند
digital computer ماشین حساب عددی ماشین حساب دیجیتالی
Recent search history
  Contact• | TermsPrivacy  © 2009 Dictiornary-Farsi.com