Dictiornary-Farsi | خستگی متوسط | Persian/Farsi English Dictionary انگلیسی فارسی

Total search result: 201 (10 milliseconds)

English	Persian
mean stress	خستگی متوسط


Other Matches

tiredness	خستگی
fatigued	خستگی
weariness	خستگی
ages	خستگی
age	خستگی
ennui	خستگی
exhaustion	خستگی
stress	خستگی
stresses	خستگی
stressing	خستگی
fatigue	خستگی
fatigue limit	حد خستگی
boredom	خستگی
fatigues	خستگی
dark burn	خستگی
tadium	خستگی از عمر
tensile stress	خستگی کششی
unwearied	خستگی درکرده
tiredly	بیزار خستگی
shrinkage stress	خستگی فرامد
tired to death	مانندمرده از خستگی
refreshment	رفع خستگی
refreshments	رفع خستگی
to stretch one's legs <idiom>	خستگی درکردن
fatigues	خستگی کوفتگی
fatigued	خستگی کوفتگی
fatigues	خستگی فرسودگی
thermal fatigue	خستگی حرارتی
fatigue	خستگی فرسودگی
inexhaustible	خستگی نا پذیر
fatiguing	خستگی اور
fatigue test	ازمایش خستگی
eye strain	خستگی چشم
weariless	خستگی نا پذیر
fatigue	خستگی کوفتگی
tangential stress	خستگی مماسی
taedium vitae	خستگی اززندگی
fatigued	خستگی فرسودگی
circumferential stress	خستگی دایرهای
fatigue test	ازمون خستگی
exhautless	خستگی ناپذیر
fatigue strength	استحکام خستگی
unwearying	خستگی ناپذیر
fatig	خستگی پذیر
fatiguable	خستگی پذیر
indefatigable	خستگی ناپذیر
tedium	خستگی دلتنگی
irksome	خستگی اور
compressive stress	خستگی فشاری
muscular fatigue	خستگی عضلانی
fatigable	خستگی پذیر
magnetic fatigue	خستگی مغناطیسی
langorous	خستگی اور
secondary stress	خستگی فرعی
indefatigability	خستگی ناپذیری
principal stress	خستگی اصلی
tired	بیزار خستگی
wearily	از روی خستگی
eyestrain	خستگی چشم
fatigueability	خستگی پذیری
drainless	خستگی ناپذیر
fatigueless	خستگی ناپذیر
indefatigably	بطور خستگی ناپذیر
inexhaustibly	بطور خستگی ناپذیر
nervous prostration	سستی پی خستگی اعصاب
neurasthenic	وابسته به ضعف یا خستگی پی ها
acopic	دافع خستگی و کوفتگی
irksomely	بطور خستگی اور
he did not turn a hair	هیچ خستگی وانمودنکرد
To be exhausted.	از پا افتادن ( خستگی مفرط )
trachle	سبب خستگی یا دردسر
tireless	خستگی ناپذیر نافرسودنی
transverse fatigue test	ازمایش خستگی عرضی
to rest up	خوب خستگی در کردن
I am deae beat . I am tired out .	از خستگی دارم غش می کنم
palmograph	خستگی نگار دستی
tensile fatigue test	ازمایش کشش- خستگی
permissible stress	خستگی قابل قبول
psychasthenia	خستگی روانی بی تصیمی
shrinkage stress	خستگی جمع شدگی
to unbend oneself	رفع خستگی کردن
neurasthenic	دچار خستگی یاضعف اعصاب
fatigue testing machine	دستگاه ازمایش کننده خستگی
borer	ملول کننده خستگی اور
conk out <idiom>	بعلت خستگی به خواب رفتن
restraint	نیروی خستگی یا فرسایش بار
restraints	نیروی خستگی یا فرسایش بار
perk up <idiom>	بعد از خستگی پرانرژی بودن
he is not quite rested	خوب رفع خستگی نکرده
high cycle fatigue	خستگی ناشی از لرزشهای بافرکانس زیاد
refresh	از خستگی بیرون اوردن روشن کردن
refreshed	از خستگی بیرون اوردن روشن کردن
refreshes	از خستگی بیرون اوردن روشن کردن
to refresh oneself	تغییر ذائقه دادن رفع خستگی کردن
mean sea level	ارتفاع متوسط از سطح دریا ارتفاع متوسط اب دریا
life expectancy	سن متوسط
life expectancies	سن متوسط
medium	متوسط
osculant	متوسط
moderated	متوسط
intermedial	متوسط
average limit of ice	حد متوسط یخ
medium gravle	شن متوسط
mesne	متوسط
moderating	متوسط
moderates	متوسط
moderate	متوسط
mediums	متوسط
average	حد متوسط
meanest	متوسط
averages	متوسط
averaged	حد متوسط
average	متوسط
averaged	متوسط
mediocre	متوسط
modal	متوسط
modals	متوسط
mean	متوسط
tolerable	متوسط
intermediate	متوسط
meant	متوسط
averaging	حد متوسط
averaging	متوسط
meaner	متوسط
averages	حد متوسط
m.f.	فرکانس متوسط
mean daily	متوسط روزانه
mean depth	عمق متوسط
mean deviation	انحراف متوسط
m.f.	بسامد متوسط
mean chord	وتر متوسط
intermediate hurdle	مانع متوسط
mean income	درامد متوسط
mean life	عمر متوسط
middle price	قیمت متوسط
mean price	قیمت متوسط
intermediately	بطور متوسط
girder bridge	پل بیلی متوسط
intermediate contrast	تغایر متوسط
intermediate high voltage line	خط فشار متوسط
intermediate lampholder	سر پیچ متوسط
intermediate pressure	فشار متوسط
true power	توان متوسط
subaverage	زیر حد متوسط
above average <adj.>	بالاتر از حد متوسط
on the a	بطور متوسط
above-average <adj.>	بالاتر از حد متوسط
over-average <adj.>	بالاتر از حد متوسط
above average <adj.>	بیشتر از حد متوسط
above-average <adj.>	بیشتر از حد متوسط
secondarily	بطور متوسط
every Tom, Dick and Harry <idiom>	طبقه متوسط
a medium sized car	یک اتومبیل متوسط
a modest income	درآمدی متوسط
sort of	بمیزان متوسط
sort of	بمقدار متوسط
weighted average	متوسط وزنی
over-average <adj.>	بیشتر از حد متوسط
mediterranean sea	بحر متوسط
median income	درامد متوسط
median gray	خاکستری متوسط
medially	بطورمیانه یا متوسط
medial	میانه متوسط
mean velocity	سرعت متوسط
mean variation	تغییر متوسط
mean value	مقدار متوسط
mean time	ساعت متوسط
mean time	زمان متوسط
medium artillery	توپخانه متوسط
medium carbon steel	فولادباکربن متوسط
monthly average	متوسط ماهیانه
moderate speed	سرعت متوسط
above average <adj.>	بیش از حد متوسط
mid range	برد متوسط
above-average <adj.>	بیش از حد متوسط
medium voltage	ولتاژ متوسط
medium scale	در مقیاس متوسط
over-average <adj.>	بیش از حد متوسط
medium frequency	بسامد متوسط
medium cloud	ابرهای متوسط
mean speed	سرعت متوسط
thinners	تیم متوسط
average price	قیمت متوسط
average payment	پرداخت متوسط
average output	محصول متوسط
middle classes	طبقه متوسط
average product	محصول متوسط
middle class	طبقه متوسط
thinnest	تیم متوسط
thins	تیم متوسط
medium wave	موج متوسط
duffer	بازیگر متوسط
duffers	بازیگر متوسط
halftone	رنگ متوسط
average productivity	بازدهی متوسط
halftones	رنگ متوسط
average product	تولید متوسط
mediocrity	اندازه متوسط
medium	متوسط معتدل
medium	مقدار متوسط