English Persian Dictionary - Beta version
 
 
Home
 
     

Enter keyword here!
  Tips | Translate!
✘ Close
✘ Close
Total search result: 201 (29 milliseconds)
English Persian
to overexert خود را بیش از اندازه خسته کردن
Other Matches
overweary زیاده خسته کردن خسته شدن
wayworn خسته و مانده در اثر سفر خسته و کوفته
processor ساخت CPU با اندازه کلمه بزرگ با وصل کردن پلاکهای با اندازه کلمه کوچکتر به هم
harass خسته کردن
tiring خسته کردن
strain خسته کردن
to do up خسته کردن
bore خسته کردن
fags خسته کردن
strains خسته کردن
harasses خسته کردن
bores خسته کردن
fatigue خسته کردن
jade خسته کردن
tires خسته کردن
overstrain خسته کردن
fatigued خسته کردن
fag خسته کردن
tire خسته کردن
fatigues خسته کردن
wear out کاملا خسته کردن
to overwork oneself خود را خسته کردن
play out خسته کردن ماهی
to overstrain oneself خود را خسته کردن
trachle تصادم کردن خسته کردن بزحمت انداختن
overworked خسته کردن به هیجان اوردن
overwork خسته کردن به هیجان اوردن
overworks خسته کردن به هیجان اوردن
overworking خسته کردن به هیجان اوردن
exhaust خسته کردن ازپای در اوردن
exhausts خسته کردن ازپای در اوردن
waste one's breath زبان خود را خسته کردن
waste one's words زبان خود را خسته کردن
wind خسته کردن یاشدن ازنفس افتادن
to poreone's eyes out چشم را از بسیاری مطالعه خسته کردن
to overrun oneself از دویدن زیاد خود را خسته کردن
to strain one's eyes چشم خود رازیاد خسته کردن
tasks زیاد خسته کردن بکاری گماشتن
winds خسته کردن یاشدن ازنفس افتادن
task زیاد خسته کردن بکاری گماشتن
burn off خسته کردن رقیب باگرفتن سرعت اولیه دوچرخه
kill off سرعت گرفتن غیرعادی درمسابقه دو استقامت برای خسته کردن حریفان
angles اندازه تغییرات در جهت که معمولا اندازه گردش از یک محور میباشد
angle اندازه تغییرات در جهت که معمولا اندازه گردش از یک محور میباشد
zahn cup محفظهای با سوراخی به اندازه معین و دقیق برای اندازه گیری ویسکوزیته سیال
If the cap fit,wear it. <proverb> اگر کلاه به اندازه سرت هست به سر بگذار !(لقمه به اندازه دهن بردار).
typeface اندازه نوشتار که در واحد نقط ه اندازه گیری میشود
typefaces اندازه نوشتار که در واحد نقط ه اندازه گیری میشود
analogues نمایش و اندازه گیری دادههای عددی توسط مقادیر ممتد و متغیر فیزیکی مثل اندازه ولتاژ الکتریکی
analogue نمایش و اندازه گیری دادههای عددی توسط مقادیر ممتد و متغیر فیزیکی مثل اندازه ولتاژ الکتریکی
analog نمایش و اندازه گیری دادههای عددی توسط مقادیر متغیر ممتد فیزیکی مثل اندازه ولتاژ الکتریکی
orifice meter روش اندازه گیری جریان سیال با گرفتن اندازه دقیق فشار قبل و بعد از یک صفحه عرضی با یک سوراخ
shoots زدن با تیر پرتاب کردن اندازه گیری کردن ارتفاع خورشید
shoot زدن با تیر پرتاب کردن اندازه گیری کردن ارتفاع خورشید
exhaust تمام شدن انرژی خسته شدن یا کردن
exhausts تمام شدن انرژی خسته شدن یا کردن
size به اندازه کردن
sizes به اندازه کردن
superpurgation بی اندازه ازکار کردن
gauge=gage اندازه کردن اشل
to a agarment to the body جامهای را اندازه تن کردن
measure اندازه گیری کردن
to take measures اندازه گیری کردن
vary infinitely بی اندازه تغییر کردن
gage اندازه گیر اندازه گرفتن
gage اندازه وسیله اندازه گیری
sizes 1-تعداد حروفی که کامپیوتر به صورت افقی و عمودی میتواند نمایش دهد. 2-اندازه صفحه نمایش بر پایه اندازه بین المللی کاغذ
size 1-تعداد حروفی که کامپیوتر به صورت افقی و عمودی میتواند نمایش دهد. 2-اندازه صفحه نمایش بر پایه اندازه بین المللی کاغذ
to set a اندازه گرفتن باطل کردن
to fit برازاندن [اندازه کردن] جامه
stack up جمع کردن اندازه گرفتن
burden بار کردن به اندازه فرفیت
margins مشخص کردن اندازه و حاشیه
burdens بار کردن به اندازه فرفیت
margin مشخص کردن اندازه و حاشیه
meter بامتر اندازه گیری کردن سنجیدن
metre بامتر اندازه گیری کردن سنجیدن
metres بامتر اندازه گیری کردن سنجیدن
meters بامتر اندازه گیری کردن سنجیدن
to set measures to anything برای چیزی اندازه یا حد معین کردن
live up to one's income به اندازه درامد خود خرج کردن
to fit a dress on somebody جامه ای را برای کسی اندازه کردن
quantize با تئوری و فرمول صفات وکیفیت چیزی را تعیین کردن نیرو را با فرمول اندازه گیری کردن
overwind بیش از اندازه کوک کردن زیاد پیچیدن
minimise کوچک کردن پنجره برنامه به اندازه یک نشانه
measure 1-یافتن اندازه یا کمیت چیزی . 2-از اندازه یا کمیت خاص بودن
leave (let) well enough alone <idiom> دل خوش کردن به چیزی که به اندازه کافی خوب است
size سایز ساختن یارده بندی کردن برحسب اندازه
meter اندازه گیری کردن بصورت مسجع ومقفی دراوردن
metre اندازه گیری کردن بصورت مسجع ومقفی دراوردن
metres اندازه گیری کردن بصورت مسجع ومقفی دراوردن
sizes سایز ساختن یارده بندی کردن برحسب اندازه
meters اندازه گیری کردن بصورت مسجع ومقفی دراوردن
halving adjustment تنظیم نیم حبابها به منظورتراز کردن دستگاههای اندازه گیر
tires خسته
wind broken خسته
whacked خسته
blown خسته
ennuied خسته
tiring خسته
wearies خسته
wearied خسته
weary خسته
wearying خسته
exhausted خسته
careworn <adj.> دل خسته
footworn خسته
tired خسته
tire خسته
played out خسته
aweary خسته
outworn خسته
jaded خسته
washed-out خسته
jadish خسته
tiredly خسته
spent خسته
washed out خسته
batches اندازه گیری و وزن کردن شن ماسه سیمان و اب برای مخلوط بتن
batch اندازه گیری و وزن کردن شن ماسه سیمان و اب برای مخلوط بتن
fatigue خسته شدن
fatigable خسته شدنی
irking خسته شدن
seared خسته خشکاندن
fatiguable خسته شدنی
way worn خسته راه
dulling خسته کننده
insipid خسته کننده
sear خسته خشکاندن
stump خسته وکوفته
blah خسته کننده
irks خسته شدن
indefatigable خسته نشدنی
dull خسته کننده
fatig خسته کننده
wearisome خسته کننده
dead alive خسته کننده
dulls خسته کننده
wearing خسته کننده
run ragged <idiom> خسته شدن
dullest خسته کننده
prosish خسته کننده
tedious خسته کننده
sears خسته خشکاندن
it irks me خسته شدم
forworn وامانده خسته
dulled خسته کننده
irk خسته شدن
stumping خسته وکوفته
stumps خسته وکوفته
way worn خسته سفر
bore خسته کننده
pesthouse خسته خانه
zonked کاملا خسته
forwearied خسته فرسوده
exhausting خسته کننده
irked خسته شدن
duller خسته کننده
played out <idiom> خسته ،از پا درآمده
lagging خسته کننده
to knock up خسته شدن
stumped خسته وکوفته
pest house خسته خانه
bores خسته کننده
fatigued خسته شدن
overworking خود را خسته
fatiguing خسته کننده
monotonous خسته کننده
overworked خود را خسته
i am weary of writing از نوشتن خسته
he seems to be tired خسته مینماید
worn-out خسته و کوفته
he seems to be tired خسته بنظرمیرسد
worn out خسته و کوفته
overwork خود را خسته
uninteresting خسته کننده
overworks خود را خسته
tired of writing خسته از نوشتن
tiresome خسته کننده
fatigues خسته شدن
weariful خسته کننده
neurasthenia خسته روانی
weed out <idiom> خسته شدن از
nerve wrack خسته کننده اعصاب
nerve-racking خسته کننده اعصاب
nerve racking خسته کننده اعصاب
prolixly بطور خسته کننده
grueling خسته کننده فرساینده
he seems to be tired بنظرمیایدکه خسته است
gruelling خسته کننده فرساینده
longueur قسمت خسته کننده
wearisomely بطور خسته کننده
i am tired of that از ان کار خسته شدم
I was so tired that … آنقدر خسته بودم که ...
unwearied بانشاط خسته نشده
tire out <idiom> خیلی خسته شدن
langorous خسته سستی اور
jade یابو یا اسب خسته
longsome مطول خسته کننده
gauges اندازه اندازه گیر
Recent search history
  Contact• | TermsPrivacy  © 2009 Dictiornary-Farsi.com