Dictiornary-Farsi | خورد متقابل | Persian/Farsi English Dictionary انگلیسی فارسی

Total search result: 201 (10 milliseconds)

English	Persian
cross feed	خورد متقابل


Other Matches

She doesn't eat meat, but other than that she'll eat just about anything.	او [زن] گوشت نمی خورد اما به غیر از آن او [زن] کلا همه چیز می خورد.
counteroffensive	تعرض وحمله متقابل حمله تعرضی متقابل
recriminate	اتهام متقابل وارد کردن دعوای متقابل طرح کردن دوباره متهم ساختن
counter memorial	یادداشت متقابل اخطار متقابل
mutual inductance	اندوکتیویته متقابل اندوکتانس متقابل
He had a nast fall.	بد جوری خورد زمین ( زمین بدی خورد )
warsaw treaty	پیمانی که عنوان اصلی ان "پیمان کمک متقابل اروپای شرقی " است و به سال 5591 در ورشوپایتخت لهستان منعقد شد وهدف ان کمک متقابل کشورهای اروپای شرقی به یکدیگر است و بیشتر جنبه نظامی دارد
feedback	پس خورد
engagement	زد و خورد
passage of arms	زد و خورد
punch-ups	زد و خورد
ate	خورد
prize fighting	زد و خورد
encountering	زد و خورد
engagements	زد و خورد
encounters	زد و خورد
encountered	زد و خورد
punch-up	زد و خورد
encounter	زد و خورد
feeds	خورد
feed	خورد
to rub a thing in	چیزیرا خورد
in-fighting	زد و خورد از فاصلهی کم
regulating slack	خورد دادن
self absorbed	در خورد فرورفته
eating	خورد و خوراک
waterline	خط بر خورد اب باکشتی
the timber warped	تیرپیچ خورد
squish	خورد کردن
to sinister in	خورد رفتن
pulverizer	خورد کننده
card feed	خورد کارت
face down feed	خورد رو به پایین
face up feed	خورد رو به بالا
feedback circuit	مدار پس خورد
he drank himself to death	خورد که مرد
he partook of fare	ازخوراک ما خورد
melec	زدو خورد
parallel feed	خورد موازی
passage at arms	زدو خورد
pin feed	خورد سنجاقی
it ran into ten editions	ده چاپ خورد
misfeed	سوء خورد
drank	نوشابه خورد
drank	عرق خورد
feedback	باز خورد
drank	خورد سرکشید
She had three bowls of soup.	سه کاسه سوپ خورد
whang	صدای بر خورد دو جسم
it is quite another story now	ان دفتر را گاو خورد
overwhelmingly	خورد کننده پرقدرت
he wrenched his ankle	قوزکش پیچ خورد
He is good for nothing.	به هیچ دردنمی خورد
diner	کسی که شام می خورد
I don't believe that ...	چشمم آب نمی خورد که ...
the ship was snagged	کشتی بچیزی خورد
the ship struck a arock	کشتی بسنگ خورد
THere is not even a ripple in the water . <proverb>	آب از آب تکان نمى خورد .
diners	کسی که شام می خورد
a dog in the manger <idiom>	نه خود خورد نه کس دهد
he sprained his ankle	قوزکش پیچ خورد
I don't expect that ...	چشمم آب نمی خورد که ...
He fell on his face.	با صورت خورد زمین
It is of no use to me. I have no use for it.	بدرد من نمی خورد
The stone struch me on the face.	سنگ خورد به صورتم
My head hit the wall.	سرم خورد به دیوار
I am in a good mood today.	حالش بهم خورد
overwhelming	خورد کننده پرقدرت
eating disorder	اختلال خورد و خوراک
He sprained (twisted) his ankle.	پایش پیچ خورد
It melts in the mouth.	مثل آب مشروب می خورد
At the beginning of the month (year).	سرش ؟ بسنگ خورد
It wI'll pass off without one single incident	آب از آب تکان نخواهد خورد
warfare	نزاع زدو خورد
he was given 0 lashes	بیست ضربه شلاق خورد
He is as cool as a cucumber. <idiom>	آب تو دلش تکان نمی خورد.
abstemious	ممسک در خورد ونوش و لذات
You're a pain in the neck!	اعصاب آدم را خورد می کنی!
pain in the neck	آدم [چیز] اعصاب خورد کن
it puckered up in sewing	درضمن دوختن چین خورد
She eats extraordinary quantities.	او [زن] مقدار فوق العاده ای را می خورد.
force-feeds	به زور به خورد کسی دادن
Appearances are deceptive.	فریب ظاهر رانباید خورد
force-fed	به زور به خورد کسی دادن
force-feed	به زور به خورد کسی دادن
force-feeding	به زور به خورد کسی دادن
The ball hit the wall and bounced back.	توپ خورد به دیوار وبرگشت
I heard a sound .	صدائی به گوشم خورد( رسید )
The bell goes at 9 .	ساعت 9 زنگ می خورد ( می زنند )
Where does this street lead on to ?	این خیابان یکجا می خورد ؟
He drank himself to death.	آنقدر مشروب خورد تامرد
I wont budge an inch.	من که از جایم تکان نخواهم خورد
window panes	باران با صدا به پنجره می خورد
He eats bread at the ruling market price. <proverb>	نان را به نرخ روز مى خورد .
to blow out one's brains	اعصاب کسی را خورد کردن
they came to a rupture	میانه انها بهم خورد
They became estranged . They fell out .	میانه آنها بهم خورد
we missed our mark	تیر ما بسنگ خورد خطا کردیم
engrain	درجسم چیزی فروکردن خورد دادن
pabulum	[هر چیزی که بشود به عنوان غذا خورد]
I am sceptical. I have my doubts. I am not all optimistic.	من که چشمم آب نمی خورد ( خوشبین نیستم )
After all that money is of no use.	تازه آن پول هم بدردت نمی خورد.
The blow made my head swin.	در اثر ضربه سرم گیج خورد
she doesnt even cough without her husband s permission(consent)	بدون اجازه شوهرش آب نمی خورد
the door banged	درباصدای محکم و بلندی بهم خورد
cousins	حریفی که مرتبا" یا به اسانی شکست می خورد
cousin	حریفی که مرتبا" یا به اسانی شکست می خورد
He tripped and fell .	پایش گیر کرد وزمین خورد
numbly	بی انکه حس داشته باشد یا تکان خورد
He is most suitable for brain work .	خیلی بدرد کارهای فکری می خورد
A few spelling errors caught my eye.	چند غلط املایی به چشمم خورد
reciprocal	متقابل
interactional	متقابل
reciprocative	متقابل
correspounding	متقابل
polar	متقابل
mutual	متقابل
opposed	متقابل
countering	متقابل
countered	متقابل
counter	متقابل
opposing	متقابل
interactive	متقابل
He swore off smoking cigarettes .	قسم خورد سیگه ررا کنا ربگذارد
I'm sick of that jike, cut it out, can't you?	حالم از این جوک به هم می خورد، ساکت شو. نمیتونی؟
This car wI'll do beautifully .	این اتوموبیل قشنگ بدرد مان می خورد
He swore to having paid for the goods .	قسم می خورد که پول کالاها را پرداخته است
harmonic mean	اعداد متقابل
interaction curve	خم کنش متقابل
intercorrelation	همبستگی متقابل
interrelation	رابطه متقابل
cross-references	مراجعه متقابل
intervisibility	دید متقابل
countering	ضربت متقابل
interdependency	اتکاء متقابل
inter play	اثر متقابل
cross-reference	ارجاع متقابل
counter offensive	حمله متقابل
cross reference	ارجاع متقابل
transconductance	رسانایی متقابل
reciprocation	عمل متقابل
mutual conductance	رسانایی متقابل
grid anode transconductance	رسانایی متقابل
cross-reference	مراجعه متقابل
cross reference	مراجعه متقابل
cross-references	ارجاع متقابل
countered	ضربت متقابل
cross-check	بررسی متقابل
cross-checked	بررسی متقابل
cross-checking	بررسی متقابل
opposite phase	فاز متقابل
cross-checks	بررسی متقابل
transinformation	اگاهی متقابل
interdependence	وابستگی متقابل
proportional	متقابل یا هماهنگ
retaliation	عمل متقابل
reciprocity	عمل متقابل
reciprocal trading	مبادله متقابل
counter-measures	اقدام متقابل
counter-measure	اقدام متقابل
mutual terms	شرایط متقابل
mutual relationship	رابطه متقابل
iteraction	عمل متقابل
logrolling	همکاری متقابل
m	القاگری متقابل
counter	ضربت متقابل
interrelationship	رابطه متقابل
mutual assistance	کمک متقابل
mutual characteristic	مشخصه متقابل
transfer characteristic	مشخصه متقابل
mutual consistency	سازگاری متقابل
mutual energy	انرژی متقابل
interrelationships	رابطه متقابل
mutual inductance	القاگری متقابل
cross check	بررسی متقابل
mutual induction	القای متقابل
set off	دعوی متقابل
counter transference	انتقال متقابل
counteraction	اقدام متقابل
recriminations	تهمت متقابل
counterattack	حمله متقابل
interplay	اثر متقابل
counterbid	پیشنهاد متقابل
interaction	اثر متقابل
counterclaim	دعوای متقابل
counterclaim	ادعای متقابل
interdependence	اتکاء متقابل
counterclaim	دعوی متقابل
countermeasure	اقدام متقابل
counter trade	تجارت متقابل
recriminations	اتهام متقابل
recrimination	اتهام متقابل
reciprocal	عمل متقابل
counter propaganda	تبلیغ متقابل
counter attraction	کشش متقابل
counter claim	دعوی متقابل
counter credit	اعتبار متقابل
counter current	جریان متقابل
counter fire	اتش متقابل
counter gambit	گامبی متقابل