Dictiornary-Farsi | خوشی مجسم | Persian/Farsi English Dictionary انگلیسی فارسی

Total search result: 201 (10 milliseconds)

English	Persian
the picture of joy	خوشی مجسم


Other Matches

images	مجسم کردن خوب شرح دادن مجسم ساختن
fools paradise	خوشی بی اساس یا خیالی الکی خوشی
parsonified	مجسم
personofied	مجسم
incarnate	مجسم
figure	مجسم کردن
figures	مجسم کردن
portrayals	مجسم سازی
portrayal	مجسم سازی
scenic	مجسم کننده
to picture to oneself	مجسم کردن
depicts	مجسم کردن
depicting	مجسم کردن
depicted	مجسم کردن
depict	مجسم کردن
picturing	مجسم کردن
pictures	مجسم کردن
pictured	مجسم کردن
embodied labor	کار مجسم
visualizer	مجسم کننده
presentive	مجسم سازنده
figuring	مجسم کردن
picture	مجسم کردن
image	مجسم کردن
embody	مجسم کردن دربرداشتن
embodies	مجسم کردن دربرداشتن
embodying	مجسم کردن دربرداشتن
presence	درنظر مجسم کننده
hypotyposis	تشریح مجسم کننده
characters	مجسم کردن شخصیت
embodied	مجسم کردن دربرداشتن
relives	در نظر مجسم کردن
character	مجسم کردن شخصیت
reliving	در نظر مجسم کردن
relived	در نظر مجسم کردن
relive	در نظر مجسم کردن
incarnate	برنگ گوشتی مجسم کردن
pictorial	تصویر نما مجسم سازنده
picture to oneself	پیش خود مجسم کردن
personifier	مجسم کننده شخصیت دیگری
zoomorphic	دارای خدایان مجسم بشکل جانور
incarnationist	کسی که مسیح را خدای مجسم می داند
envisages	انتظار داشتن درذهن مجسم کردن
envisaging	انتظار داشتن درذهن مجسم کردن
theanthropic	مجسم کننده ذات خدادرهیکل انسان
envisaged	انتظار داشتن درذهن مجسم کردن
personalize	شخصیت را مجسم کردن ونشان دادن
envisage	انتظار داشتن درذهن مجسم کردن
an impersonal deity	خدایی که هرگز مجسم بصورت شخص نمیشود
The painting portrays the death of Nelson.	این نقاشی مرگ نلسون را مجسم می کند .
objectify	بنظر اوردن بصورت مادی و خارجی مجسم کردن
Cupid	خدای عشق که بصورت کودک برهنه مجسم شده
cupids	خدای عشق که بصورت کودک برهنه مجسم شده
Floret [rosette]	[طرح گل رزی با حالتی منظم و هندسی که جلوه ای از یک شکوفه را مجسم می سازد.]
merry making	خوشی
gusts	خوشی
bliss	خوشی
gala	خوشی
galas	خوشی
ploy	خوشی
ploys	خوشی
cheered	خوشی
enjoyment	خوشی
mirth	خوشی
euphoria	خوشی
happiness	خوشی
spree	خوشی
sprees	خوشی
mirthless	بی خوشی
cheer	خوشی
gust	خوشی
mirthfully	با خوشی
brannigan	خوشی
gayety	خوشی
joviality	خوشی
gladsomeness	خوشی
jollification	خوشی
jocundness	خوشی
pleasure	خوشی
felicity	خوشی
felicities	خوشی
frolicsomeness	خوشی
pleasures	خوشی
merriness	خوشی
curvet	خوشی
meat and drink	خوشی
cheerfulness	خوشی
joyfulness	خوشی
joyance	خوشی
jovially	با خوشی
cheers	خوشی
joyously	با خوشی
frolicked	خوشی
fortunately <adv.>	با خوشی
happily <adv.>	با خوشی
joyfully <adv.>	با خوشی
rollick	خوشی
delight	خوشی
delighting	خوشی
frolicking	خوشی
frolics	خوشی
delights	خوشی
frolic	خوشی
larks	خوشی
splurge	خوشی
joyousness	خوشی
joy	خوشی
joys	خوشی
jollity	خوشی
hilarity	خوشی
delectation	خوشی
merry-making	خوشی
glee	خوشی
well-being	خوشی
lark	خوشی
pleasance	خوشی
randan	خوشی
splurged	خوشی
splurges	خوشی
splurging	خوشی
jobilate	خوشی کردن
to make merry	خوشی کردن
to beentranced withjoy	از خوشی غش کردن
rollick	خوشی کردن
jollify	خوشی دادن به
rejoicingly	خوشی کنان
material to happiness	لازمه خوشی
the picture of joy	مظهر خوشی
married happiness	خوشی زناشویی
the p of hoppiness	منتهادرجه خوشی
goloptious	خوشی اور
blessedness	مبارکی خوشی
bender	خوشی ونشاط
benders	خوشی ونشاط
rejoice	خوشی کردن
rejoiced	خوشی کردن
blithely	بطور خوشی
disports	خوشی کردن
rejoices	خوشی کردن
winsome	با مسرت و خوشی
whoopee	زمان خوشی
paradise	سعادت خوشی
disport	خوشی کردن
goluptious	خوشی اور
disported	خوشی کردن
gladsome	خوشی اور
felicific	خوشی اور
f.mirth	خوشی عید
exultingly	خوشی کنان
exultantly	خوشی کنان
disporting	خوشی کردن
jet set	دایم در سفر و خوشی
I am sore at her. Iam bitter about her.	ازاودل خوشی ندارم
wellbeing	سلامتی و خوشی خوشبختی
to break forth in to joy	از خوشی فریاد کردن
to burst with joy	از خوشی در پوست خودنگنجیدن
to shout for joy	از خوشی فریاد زدن
while away the time <idiom>	زمان خوشی را گذراندن
hedonics	اصول خوشی ولذت
paint the town red <idiom>	اوقات خوشی داشتن
gratifyingly	چنانکه خوشی دهد
i wish you happiness	خوشی شما راخواستارم
It doesnt look nice . It is useemly.	صورت خوشی ندارد
jamborees	مجمع پیشاهنگان خوشی
jamboree	مجمع پیشاهنگان خوشی
humours	خوشمزگی خوشی دادن
humouring	خوشمزگی خوشی دادن
humoured	خوشمزگی خوشی دادن
humour	خوشمزگی خوشی دادن
a land of milk and honey <idiom>	جای سعادت و خوشی
humored	خوشمزگی خوشی دادن
humoring	خوشمزگی خوشی دادن
humors	خوشمزگی خوشی دادن
give oneself up to <idiom>	اجازه خوشی را به کسی دادن
It wI'll come to a bad end. It is foredoomed.	اینکار عاقبت ( خوشی ) ندارد
to play possum	خودرا بنا خوشی زدن
To feign I'llness.	خود رابنا خوشی زدن
i wish you happiness	خوشی یا سعادت شما را می خواهم
delightful	لذت بخش خوشی اور
luse	طاعون نا خوشی واگیره دار
humor	خوشی دادن راضی نگاهداشتن
high time	هنگام خوشی وعیش ونوش
he is transported with joy	ازفرط خوشی بی خودشده است
overjoyed	از فرط خوشی از خود بیخودشد
we made a night of it	چه شب خوشی گذراندیم چه شبی کردیم
crumpled rose leaf	چیزی که خوشی انسان رامنغض میکند
no new is good new	یارویدادتازه خودیک خبر خوشی است
jobilate	شادی کردن از خوشی فریاد زدن
we had a good time	خوش گذشت وقت خوشی داشتیم
exult	جست وخیزکردن بوجدوطرب امدن خوشی کردن
exulted	جست وخیزکردن بوجدوطرب امدن خوشی کردن
exults	جست وخیزکردن بوجدوطرب امدن خوشی کردن
exulting	جست وخیزکردن بوجدوطرب امدن خوشی کردن
eudemonism	اخلاقیاتی که منظوران فراهم کردن خوشی وسعادت است
hedonism	فلسفه خوشی پرستی وتمتع ازلذایذ دنیای زودگذر
to gild the pill	چیزناگواری راکه انسان ناچاراست تحمل نمایدبصورت خوشی دراوردن
characterization	مجسم کردن افراد ذکر خصوصیات افراد
eudaemonism	اخلاقیاتی که منظور ان فراهم کردن خوشی و سعادت است اخلاقیات ارسطو
eudaimonism	اخلاقیاتی که منظور ان فراهم کردن خوشی و سعادت است اخلاقیات ارسطو
the joy overpays the toil	خوشی این کار رنج انراکه جبران میکندسهل است برانهم می چربد

the picture of joy

خوشی مجسم